- Aug
- 2,748
- 8,452
- مدالها
- 6
روزی غلامی گوسفندان اربابش را به صحرا برد. گوسفندان در دشت، سرگرم چَرا بودند که مسافری از راه رسید و با دیدن انبوه گوسفندان، به سراغ آن غلام (چوپان) رفت و گفت: «از این همه گوسفندانت، یکی را به من بده.»
چوپان گفت: «نه، نمیتوانم این کار را بکنم؛ هرگز!»
مسافر گفت: «یکی را به من بفروش»
چوپان گفت: «گوسفندان از آن من نیست.»
مرد گفت: «خداوندش را بگوی که گرگ بِبُرد.»
غلام گفت: «به خدای چه بگویم؟!»
چوپان گفت: «نه، نمیتوانم این کار را بکنم؛ هرگز!»
مسافر گفت: «یکی را به من بفروش»
چوپان گفت: «گوسفندان از آن من نیست.»
مرد گفت: «خداوندش را بگوی که گرگ بِبُرد.»
غلام گفت: «به خدای چه بگویم؟!»