جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

ادبیات کهن حکایت تاجری که همراه زنش به خاک سپردنش!

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط STARLET با نام حکایت تاجری که همراه زنش به خاک سپردنش! ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 636 بازدید, 10 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع حکایت تاجری که همراه زنش به خاک سپردنش!
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,539
15,482
مدال‌ها
10
تاجر و مرد حمال: حکایت تاجری که همراه زنش به خاک سپردنش!


حکایت-تاجری-که-همراه-زنش-به-خاک-سپردنش-1.jpg

حکایت تاجری که همراه زنش به خاک سپردنش: مرد حمالى بود، يک روز داشت بار مى‌برد. رسيد به يک باغ. بارش را زمين گذاشت و گفت: خدايا من يکى از بندگانِ تو هستم صاحب فلان، فلان‌شدهٔ اين باغ هم يک بندهٔ تو.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,539
15,482
مدال‌ها
10
اتفاقاً صاحب باغ توى بالاخانه، سر در نشسته بود. حرف حمال را شنيد و او را صدا کرد و گفت: حمال‌باشي، بارت را به مقصد برسان و برگرد اينجا، يک بار دارم مى‌خواهم برايم به جائى ببري.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,539
15,482
مدال‌ها
10
حمال رفت و برگشت پيش صاحب باغ، ديد او تکيه زده به مخده‌هاى مليله‌دوزى و دم دستگاه مفصلى دارد. گفت: بارتان کجاست؟ گفت: من از تو خوشم آمده است. مى‌خواهم شرح حال خودم را برايت تعريف کنم. هر چقدر هم که تا شب کاسبى مى‌کردى من مى‌دهم. بنشين و گوش کن.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,539
15,482
مدال‌ها
10
حمال‌باشى قليانى را برايش آورده‌ بودند، شروع کرد به کشيدن، مرد گفت: من پسر يک تاجر بودم و هميشه به نصيحت‌هاى او گوش مى‌کردم، تا اينکه پدرم مرد و من جاى او نشستم و همراه شريک‌هايم شروع کردم به تجارت، کارمان بالا گرفت و هميشه ده دروازده تا از کشتى‌هايمان روى آب مى‌رفت و مى‌آمد. روزى توى کشتى نشسته بودم، که باد مخالف وزيد و کشتى غرق شد، من دارائى‌ام را که توى يک جعبه بود حمايل کردم و خود را با تکه چوبى به جزيره‌اى رساندم.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,539
15,482
مدال‌ها
10
چند روزى در آن جزيره بودم و شکم خود را با ميوه‌ها سير مى‌کردم تا اينکه ردِ آبِ رودى را گرفتم تا به سرچشمه‌اش برسم، رفتم و رفتم يک وقت ديدم جلو دروازهٔ يک شهر هستم. وارد شهر شدم از جيبم پول در آوردم نان بخرم گفتند اين پول را اينجا قبول نمى‌کنيم.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,539
15,482
مدال‌ها
10
از توى جعبه‌ام پول طلا درآوردم و رفتم پيش صراف تا آن را خرد کنم. مرد صراف وقتى ماجراى مرا شنيد از من خوشش آمد. مرا به خانه‌اش برد. دو سه روزى گذشت، هر روز دخترى توى حياط رفت و آمد مى‌کرد که خيلى خوشگل بود. دربارهٔ دختر از صراف سئوال کردم، گفت اگر او را مى‌خواهى پيش‌کش‌ات. دختر را عقد کردم و کنار دکانِ صراف يک دکان باز کردم و مشغول صرافى شدم.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,539
15,482
مدال‌ها
10
بعد از مدتى فهميدم که در اين شهر هر مرد و يا زنى بميرد همسرش را با يک کوزه آب و يک سفره نان مى‌اندازند توى چاه. روزى از زنم پرسيدم. توى شهر شما اگر کسى زن بگيرد، مى‌تواند زنش را با خودش به شهر ديگرى ببرد؟ گفت: نه. گفتم: در شهر شما طلاق هم هست؟ گفت: نه. ديدم بد جائى گير افتاده‌ام؛ بعد از مدتى زنم مرد، او را خاک کردند و مرا هم با يک کوزه آب و يک سفره نان توى چاه انداختند، هرچه التماس کردم فايده‌اى نکرد.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,539
15,482
مدال‌ها
10
وقتى به ته چاه رسيدم، ديدم هزار زرع گشادى دارد. و کلى استخوان روى هم ريخته. حساب کردم ديدم نان و آبى که براى من گذاشته‌اند به روز چهارم نمى‌رسد، اين بود که قناعت کردم، بلکه يک نفر ديگر را توى چاه بى‌اندازند و با او شريک شوم. همهٔ استخوان‌ها را يک طرف جمع کردم، لباس‌ها را هم جمع کردم يک طرف ديگر.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,539
15,482
مدال‌ها
10
بعد از دو روز يک نفر را انداختند پائين، بيچاره از ترس مرد. خلاصه هفت سال ته چام بودم و مرده‌خورى مى‌کردم، هرکس را که پائين مى‌انداختند اگر مى‌مرد که هيچ اگر نمى‌مرد او را خفه مى‌کردم و آب و نانش را بر مى‌داشتم
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,539
15,482
مدال‌ها
10
يک روز ديدم گربه‌اى آمد و رفت سر وقت گوشت يک مرده، بعد هم رفت. فردا باز هم گربه آمد وقتى برمى‌گشت، من دنبالش رفتم، يک وقت چشمم به يک روشنائى خورد، دنبال آن رفتم تا رسيدم کنار دريا از خوشحالى زمين را سجده کردم. برگشتم و هرچه کفش و لباس در مدت هفت سال جمع کرده بودم، برداشتم و آوردم.
 
بالا پایین