جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

ادبیات فارسی حکایت دهقانی و خرش(هزار و یک شب،چون شب اول برآید)

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط 'Nika با نام حکایت دهقانی و خرش(هزار و یک شب،چون شب اول برآید) ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 284 بازدید, 6 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع حکایت دهقانی و خرش(هزار و یک شب،چون شب اول برآید)
نویسنده موضوع 'Nika
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط 'Nika
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
وزیر گفت: شنیده ام که دهقانی مال ورمه فراوان داشت وزبان جانوران دانستی. روزی به طویله رفت. گاورا دید که نزدیک آخور خر ایستاده و پاکش نهاده به خوابگاه خشکش رشک می‌برد و می‌گوید که: گوارا باد بر تو این نعمت وراحت که من روزوشب در رنج و تعب، گاهی به شیار وگاهی به آسیاب گرداندن می‌گزارم وترا کاری نیست جز اینکه خواجه ساعتی ترا سوار شود وباز به سوی آخور باز گرداند.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
ترا شب به عیش وطرب می‌رود
ندانی که بر ما چه شب می‌رود
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
دازگوش به پاسخ گفت: فردا چون شیارافراز به گردنت نهند بخسب و کنی ازمشقت و رنج خلاص یابی. اینها درگفتگوبودند وخواجه گوش همی داد. چون بامداد شد خادم طویله آمده گاو رادید که قوتی نخورده وقوّتی ندارد. سستی گاورا به خواجه بازنمود. خواجه گفت: دارازگوش را کارفرما وشیارافراز به گردن او بنه. خادم چنان کرد. به هنگام شام که درازگوش بازگشت، گاو پیش آمده به نیکی‌های اوسپاس گفت.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
خر پاسخی نداد واز گفته خود پشیمان بود. روز دیگر باز خر را به شیار بستند. وقت شام خر با تن فرسوده وگردن سوده بازگشت. گاو به شکرگزاری پیش آمد. درازگوش با گاو گفت: دانی که من ناصح مشفق توام؟ از خواجه شنیدم که به خادم گفت: فردا گاو را به صحرا ببر. اگر سستی نماید، به قصّابش ده. من به دلسوزی پندی گفتمت والسلام. چون گاو این را بشنید رضامندی کرد. گفت: فردا ناچار به شیار روم. اینها در سخن بودند وخواجه گوش همی داد.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
بامداد خواجه با خاتون به طویله آمده به خادم گفت: امروز گاو راکار فرما. چون گاو خواجه را بدید دم راست کرده بانگی زد وبرجستن گرفت. خواجه درخنده شد وچندان بخندید که بر پشت افتاد. خاتون سبب خنده باز پرسید. خواجه گفت که: سرّی در این است که فاش کردن نتوانم خاتون گفت: ترا خنده برمن است! چون خواجه خاتون را بسیار دوست می‌داشت گفت: ای مونس جان، از بهر خاطر تو من سرّ خود را فاش کنم ولی پس از آن زنده نخواهم بود. آن گاه خواجه فرزندان و پیوندان خود حاضر آورده وصیّت بگزارد و از بهر وضو به باغ اندر شد که سگی و خروسی و مرغان خانگی در آن باغ بودند.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
خواجه شنید که سگ با خروس می‌گوید: وای برتو، خداوند ما به سوی مرگ روان است و تو شادانی؟ خروس پاسخ داد که: خداوند ما کم خرد است. از آنکه من پنجاه زن دارم وبا هر کدام گاهی به نرمی وگاهی به درشتی مدارا می‌کنم، خداوند ما یک زن بیش ندارد و نمی‌دارند با او چگونه رفتار کند. چرا شاخی چند از این درخت برنمی گیرد و خاتون راچندان نمی‌زند که یا بمیرد یا توبه کند که رازهای خواجه را باز نپرسد. در حال خواجه شاخی چند از درخت بگرفت وخاتون راچندان بزد که بیخود گشت. چون به خود آمد معذرت خواسته استغفار کرد وپای خواجه را همی بوسید تا بر وی ببخشود. اکنون ای شهرزاد، همی ترسم که بر تو از ملک آن رود که از دهقان بدین زن رفت. شهرزاد گفت: دست از طلب ندارم تا کام من بر آید. وزیر چون مبالغت او را بدین پایه دید، برخاسته به بارگاه ملک رفت وپایه سریر بوسیده از داستان دختر خویش آگاهش کرد.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,271
4,329
مدال‌ها
2
اما شهرزاد خواهر کهتر خود، دنیا زاد را به خود خوانده با او گفت که: چون مرا پیش ملک برند من از او درخواست کنم که ترا بخواهند. چون حاضر آیی ازمن تمنّای حدیث کن تا من حدیثی گویم شاید که بدان سبب از هلاک برهم. پس چون شب برآمد دختر وزیر رابیاراستند وبه قصر ملکش بردند. ملک شادان به حجله آمد و خواست که نقاب از روی دختر برکشد. شهرزاد گریستن آغاز کرد و گفت: ای ملک، خواهرکهتری دارم که همواره مرا یار و غمگسار بوده، اکنون همی خواهم که او را بخواهی که او با وداع باز پسین کنم. ملک، دنیا زاد را بخواست وبا شهرزاد به خوابگاه اندر شد و بکارت از او برداشت. پس از آن شهرزاد از تخت به زیر آمده در کنار خواهر بنشست. دنیازاد گفت: ای خواهر من از بی خوابی به رنج اندرم، طرفه حدیثی برگو تا رنج بی خوابی از من ببرد. شهرزاد گفت: اگر ملک اجازت دهد بازگویم. ملک را نیز خواب نمی‌برد وبه شنودن حکایات رغبتی تمام داشت؛ شهرزاد را اجازت حدیث گفتن داد.
 
بالا پایین