جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

ادبیات کهن حکایت ملانصرالدین

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط DEVIL با نام حکایت ملانصرالدین ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 437 بازدید, 6 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع حکایت ملانصرالدین
نویسنده موضوع DEVIL
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DEVIL
موضوع نویسنده

DEVIL

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,431
4,791
مدال‌ها
7
لباس نو بخور پلو

ملا نصرالدین تمام روز در مزرعه کار می کرد. خسته و عرق کرده بود و لباس و کفشش را گل و لکه پوشانده بود. ماه رمضان بود و از آنجا که او روزه گرفته بود، بسیار گرسنه بود. اما سرانجام، تقریباً غروب آفتاب بود و نصرالدین می دانست که به زودی می تواند غذا بخورد.
ثروتمندترین مرد شهر از همه دعوت کرده بود که عصر آن روز در منزل خود با یک ضیافت بزرگ افطار کنند. نصرالدین می دانست که اگر به خانه برود و لباسهایش را عوض کند، دیر می شود. او تصمیم گرفت با لباس کثیف وارد مهمانی شود.
نصرالدین در مسیر غذاهای خوشمزه ای را که بزودی می خورد تصور میکرد: خرما ، عدس و نخود، زیتون و نان، حمص، فلافل، مرغ و گوشت گاو. از همه بهتر: دسر، حلوا، خرما، انجیر و باقلوا!
وقتی نصرالدین وارد شد، مرد ثروتمند در را باز کرد و به نصرالدین از بالا و پایین نگاهی تحقیرآمیز انداخت، از لباس های فرسوده و پاره پاره تا کفش های گلی آلودش. بدون هیچ حرفی از استقبال، با اشاره به نصرالدین اشاره کرد داخل بیایید.
نصرالدین به جمع کثیری از مردم پیوست که همه آنها بهترین لباس خود را پوشیده بودند. میزها مملو از انواع غذاهای خوشمزه بود.

علیرغم تلاش های او برای عجله، همه صندلی ها پر شد و هیچ ک.س جایی برای نصرالدین باز نکرد. در حقیقت ، هیچ ک.س به او غذا نداد. او مجبور بود به اطراف سر بزند تا غذایی برای خودش تهیه کند. هیچ ک.س با او صحبت نکرد. انگار حتی آنجا نبود.
مهمانان دیگر او را کاملاً نادیده گرفتند تا اینکه نصرالدین نتوانست از غذای روی بشقابش لذت ببرد. از خیر غذاهای خوشمزه گذشت و تصمیم به رفتن گرفت. او به سرعت به خانه رفت و بهترین لباس خود را از جمله یک کت زیبا پوشید.
نصرالدین به ضیافت بازگشت و این بار میزبان با لبخندی بزرگ از وی استقبال کرد. میزبان سلام کرد: “بیا داخل ، بیا”. وقتی نصرالدین وارد شد، مردم دست تکان دادند و از گوشه و کنار اتاق او را صدا کردند، در حالی که او را دعوت کردند تا در کنار آنها بنشیند و به او غذا تعارف میکردند.
نصرالدین آرام نشست. انجیر را برداشت و با احتیاط آن را در جیب کت گذاشت و گفت: “لباس نو بخور پلو”. سپس یک مشت آجیل را برداشت و در جیب گذاشت و گفت: “لباس نو بخور پلو “. او خیلی جدی شروع به غذا دادن به کت خود کرد و انواع غذاها را به کت خود میداد.
همه افراد اتاق به نصرالدین خیره شده بودند و متعجب بودند که او چه می کند. میزبان با عجله رفت. “نصرالدین ، چه کار می کنی؟ چرا اینطور به کت خود غذا می دهی؟”
“نصرالدین پاسخ داد:” خوب ، هنگامی که من برای اولین بار با لباسهای قدیمی کشاورزی خود به این جشن آمدم، از من استقبال نشد. هیچکس با من صحبت نمی کرد. اما هنگامی که من این لباس را تغییر دادم ، ناگهان استقبال گرمی از من شد. بنابراین متوجه شدم این من نبودم که در این مهمانی مهم بود، بلکه لباسم بود. و بنابراین من به کتم غذا میدهم. “
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

DEVIL

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,431
4,791
مدال‌ها
7
مردن ملا

روزی ملا از زنش پرسید وقتی که شخصی بمیرد چطور معلوم میشود که او مرده است؟
گفت نشانی آن این است که دست و پای او سرد میشود.
بعد از چند روز مولا برای آوردن هیزم به جنگل رفت .چون هوا به شدت سرد بود دست و پای او یخ کرد. حرف زنش را به خاطر آورد با خود اندیشید که لابد مرده است.
خود را به زمین انداخته و دراز کشید. در همان هنگام یک دسته گرگ از راه رسید و خرش را دریدند و خوردند. ملا آهسته سر را برد کرد و گفت اگر نمرده بودم به شما می فهماندم که خوردن الاغ من چه عواقبی دارد
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

DEVIL

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,431
4,791
مدال‌ها
7
الاغی را که بر آن سوار بود به حساب نیاورد

روزی، ملانصرالدین مدتی در یك روستا ساكن بود، ملا با زحمت و تلاش صاحب منزل و زمین مختصری شده بود. ملانصرالدین بعد از دوری گندم ها شروع به جمع کردن علوفه برای حیوانات خودش شدو بعد از پایان کار با کوهی از علوفه روبرو شد. با خود فکر کرد که زمان زیادی طول میکشد تا علوفه ا را به طویله ببرد. نگاهی به الاغ پیر خود کرد و گفت: اگر این حیوان چند روز مدا کار کند حتما تلف میشود. فردای آن روز به سراغ چند همسایه خود رفت و از انها الاغهایشان را قرض کرد.سوار الاغ خود شد و به راه افتاد. در حین راه شروع کرد به شمردن الاغ ها مبادا که یکی از آنها جا بماند. شروع به شمردن کرد. یک، دو ، سه، چهار، پنج و…

یکی از الاغ ها نبود و ملا بسیار ترسید. حالا در این كوهستان الاغ را از كجا پیدا كنم؟ اگر پیدا نشد، جواب صاحبش را چه بدهم؟ هر چه فکر کرد چاره ای پیدا نکرد. در همان حین یکی از اهالی روستا از انجا رد میشد. ملا را رنگ پریده دید. ایستاد و از او پرسید: چه شده؟ کمک میخواهی؟ ملا با بی حوصلگی گفت: یکی از الاغ ها گم شده! مرد خندید و گفت: همین؟ الاغ کجا میتواند برود؟ به من بگو چند الاغ داشتی؟ ملا جواب داد شش تا و شروع به شمردن کرد. دیدی گفتن 5 تا هستند.
مرد با لحن تمسخر آمیزی گفت: ملا از الاغ بیا پایین و بعد بشمار. ملا پیاده شد و دوباره الاغ ها را شمرد. با تعجب به مرد نگاه کرد. مرد گفت: ملا شما الاغی را كه بر رویش سوار بودی را به حساب نیاوردی؟ بیا با هم برویم الاغ‌ها را بار بزنیم و تا شب نشده به روستا بازگردیم.
 
موضوع نویسنده

DEVIL

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,431
4,791
مدال‌ها
7
نزاع سر لحاف

شبی از شبهای زمستان ملا در منزل خوابیده بود. ناگاه در کوچه صدای دعوای بلند شد. ملا لحافش را به خود پیچیده و به کوچه رفت تا سبب نزاع را بداند. اتفاقاً دزد چابکی لحاف را از سر مولا ربود و فرار کرد. او بدون لحاف به خانه برگشت. زنش سبب نذاع را پرسید. ملا گفت: هیچ خبر نبود تمام نزاع سر لحاف ما بود.
 
موضوع نویسنده

DEVIL

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,431
4,791
مدال‌ها
7
حکایت آمرزش بودا

مردی بودا را فحش داد، هیچ نگفت و آن ده ترک نمود. مرد را گفتند که دانی چه ک.س را فحش گفتی؟ گفت:ندانم. گفتند که بودا بود، عارفی بزرگ است. پس مرد بر زندگی اش بیمناک شد. در پی بودا رفت و روزی ديگر وی را یافت. بر پایش افتاد و آمرزش طلبید. گفت:“تو که هستی و چه می خواهی؟ طلب بخشش از چه روی است؟” گفت:“دیروز تو را فحش دادم، حال پشیمان هستم و طلب آمرزش دارم. ”
بودا گفت:از امروز بگو، من از روز قبل هیچ نمی دانم.
 
موضوع نویسنده

DEVIL

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,431
4,791
مدال‌ها
7
حکایت مجنون و مرد نمازگزار

روزی مجنون از سجاده شخصی شخصی عبور میکرد. مرد نماز راشکست وگفت:مردک! درحال رازو نیاز با پروردگار بودم تو چگونه این رشته را بریدی؟
مجنون لبخندی زد و خاطرنشان کرد:عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم و تو عاشق خدایی و مرا دیدی!
 
موضوع نویسنده

DEVIL

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,431
4,791
مدال‌ها
7
حکایت قاضی و کوزه عسل ملانصرالدین

ملا نصرالدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تائید میکرد ولی از بخت بد وی، قاضی اصلاً کاری را بدون باج انجام نمی داد.
ملا نصرالدین هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تائید سند را به انجام برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و پیش قاضی رفت و کوزه را هدیه داد و درخواستش را اعلام‌کرد .

قاضی به محض اینکه در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی درنگ سند را تائید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافظی کردند.

چند روز گذشت قاضی به نیرنگ ملا نصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیام داد که در سند اشتباهی شده است
ملا به فرستاده قاضی پاسخ داد از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزه ی عسل است.
 
بالا پایین