تاب آستین افتادهی سرخم را با مانتوی جلوبستهی زرشکی رنگم تعویض میکنم. کیفم را به دوش سمت راستم میسپارم؛ دوان دوان به سمت آشپزخانه روانه میشوم.
کماکان صورتش در برگههایش پنهان هست، بیتفاوت به من همچنان به برگههایش مینگرد، کمی خودم را با کابینتها سرگرم میکنم، تا کمی هواسِ پی برگههایش به من جلب شود؛ ولی عجیب است که حتی سرش را بالا نمیگیرد تا مرا یک نگاهی بیندازد!
مسلما شوخی بردار نیست که کمی توجهش را صرف من کند؟
کلافه چشمهایم بر ساعت روبهرویم مینشیند گویا ساعت هم با من مسابقه دارد؛ لیوانی از کابیت در میآورم و با بیحوصلگی درونش را پر آب میکنم و به سوی پذیرایی روانه میشوم تا وقت کش رفته را، هدر ندهم.
با صدای کفشهایی که به سمتش برداشته میشود افتخار میدهد و سرش را به آرامی بالا میگیرد، چشمهای قهوهایش یکجورایی نگاهم میکند؛ موشکافانه، مرموز!
بارها فهمیدهام که باید قلقش دستم بیاید، باید باهاش خوب تا کنم تا کمی تاختن را بیاموزم؛ من تا وقتی لجباز نشده باشم دیوانههم نمیشوم!
به آنی از سر تا ناخون پایم را وارسی میکند و نیشخندزنان و موشکافانه برگههایش را کمی از دیدش پایین میآورد و باز با بیخیالی شانهای بالا میاندازد و برگههایش را بالا میگیرد.
گویی پی برده است تا من چیزی نگویم و او تایید نکند کار را از پیش نمیبرم!