جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فیلمنامه [حیف] اثر «meli_Abedy کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته نمایشنامه و فیلمنامه توسط (:Shaparak با نام [حیف] اثر «meli_Abedy کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 373 بازدید, 3 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته نمایشنامه و فیلمنامه
نام موضوع [حیف] اثر «meli_Abedy کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع (:Shaparak
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط (:Shaparak

چطوره ؟

  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • خوبه

    رای: 4 100.0%
  • افتضاحه

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    4
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
نام نویسنده: ملیکا علی عابدی
نام فیلمنامه: حیف
ژانر: عاشقانه، تراژدی
حیف از جوانی‌ام‌ که در حسرت دیدار تو گذشت و حیف از تک تک تلاش‌هایم برای رسیدن به بزرگترین آرزو‌یم به نام تو! حیف شب بیداری‌هایم که به جای عشق و حال صرف تو شد. مگر تو چه داشتی جز غرور؟ امان از قلب من که مغرور پسند است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
تلفن همراه‌ام را کنار گذاشتم و آرام از جایم بلند شدم. روبه‌روی آینه ایستادم، آرام دسای به سیاهیِ زیر چشمانم کشیدم. به تصویر خودم در آینه خیر شدم.
- کاش می‌دونستیم کِی آخرین باره!
(گذشته)
در کمد دیواری را باز کردم و مانتو طوسی بلندی که تقریباً تا سر زانوهایم باشد را بیرون کشیدم به روی تخت پرتاب کردم، برسی به موهایم کشیدم و شروع به بافتنشان کردم‌. به اطرافم نگاه کردم تقریباً همه چیز آماده بود، آرام از اتاق بیرون زدم و به سمت آشپزخانه حرکت کردم. میز صبحانه را با عجله چیدم.
- محسن، بابا صبحونه حاضره!
کمی صبر کردم وقتی پاسخی نشنیدم به سمت اتاق بابا حرکت کردم.در زدم.
- بیا تو.
در رو باز کردم و یواش داخل را نگاه کردم که با لبخند بابا روبه‌رو شدم.
- سلام بابایی جون صبحت بخیر!
بابا بلند شد و همان‌طور که مشغول مرتب کردن تخت بود گفت:
- صبح تو هم بخیر پرنسس بابا!
همیشه از بچه‌گی وقتی بابا بهم می‌گفت پرنسس ذوق می‌کردم گویا عادت‌ام شده بود.
- بابا جون من صبحونه رو حاضر کردم فقط امروز یه جلسه فوری با آقای راد داریم من باید زودتر برم شرکت هماهنگی ها رو انجام بدم، لطفاً محسن رو صدا کنید صبحونه بخوره.
- باشه بابا خیالت راحت.
- پس من برم آماده شم با اجازه!
- برو بابا جون.
در اتاق رو بستم و به ساعت نگاه کردم. ساعت حوالی هشت بود و قرارمان ساعت نه بود، با عجله به سمت اتاق رفتم مانتویی که آماده کرده بودم را با شلوار و مقنعه مشکی ست کردم، از آن‌جایی که معتقدم دختر زیاد نباید آرایش کنه به ضدآفتاب و بالم لب راضی شدم سریع وسایل‌ام را داخل کیف‌ام پرتاب کردم و از اتاق بیرون زدم.
- اوو، چه خبرته سره صبحی مژده؟ بیا یه چیزی بخور بعد می‌رسونمت.
با عجله به سمت میز رفتم و همان‌طور که لقمه می‌گرفتم گفتم:
- صبح بخیر آقا محسن! مثل این‌که یادت رفته کار‌های مراسم عصر به عهده توعه ها!
لقمه را با عجله داخل دهانم‌ قرار دادم.
- الان خفه میشی!
- راست میگه مژده بشین درست صبحونه بخور زنگ می‌زنم قرار رو عقب می‌ندازم.
- نه، نه! بابا جون محسن برادر عزیزم، عصر کلی کار دارم باید زود تر برگردم خونه، من میرم فعلاً.
- وایسا برسونمت!
- ای بابا محسن!
بابا ریز خندید و گفت:
- برو بابا خدا پشتت.
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
دیتی برای تاکسی بلند کردم این‌هم نتیجه لجبازی با محسن.
- دربست؟
- بیا بالا.
عادت داشتم از زمانی که سوار تاکسی می‌شوم تا وقتی پیاده شوم کرایه را آماده در دستم بگیرم. همان‌طور که با پول داخل دستم بازی می‌کردم به بیرون نگاه می‌کردم و خدا خدا می‌کردم زودتر به شرکت برسم.
- خیلی ممنون من همین‌جا پیاده میشم، بفرمایید کرایه‌تون.
- قابل شما رو نداره آبجی.
در ماشین را به آرامی بستم. چون ترافیک سنگینی بود ترجیح دادم بقیه راه را پیاده برم ممکنه زودتر برسم. به ساعت نگاه کردم
- پنج دقیقه به نه! یا خدا دیر شد.
شروع به دویدن کردم و حوالی ساعت نه و بییت دقیقه به شرکت رسیدم، این‌قدر نفس نفس می‌زدم که دیگر نای سلام کردن را نداشتم.
- سلام خانم امینی، آقای راد خیلی وقته... .
- خانم صمدی یه لیوان آب برام بیار نفسم بیاد سرجاش بهشون ملحق میشم.
چشمی گفت و سریع یک لیوان آب به دستم داد. آب را یک نفس سر کشیدم.
- بابا اومده؟
- خیر تماس گرفتند گفتند درگیر هستند و گفتند بهتون بگم این جلسه دست خودتون رو می‌‌بوسه.
- مشکلی نیست. بابت آب ممنون.
- خواهش میکنم.
به سمت اتاق مدیریت رفتم. با وارد شدنم همه ایستادند.
- بفرمایید بشینید. بابت تأخیرم عذرخواهی می‌کنم.
آقای راد از دوست‌های قدیمی بابا بودن که امروز به همراه پسرشون محمد و وکیلشون اومده بودن پیشنهاد سرمایه‌گذاری را مطرح کنند.
محمد زیر لب گفت:
- یه جوری میگه انگار همیشه زود میاد!
پدرش دستی به پهلو‌ش میزنه که یعنی ببند دهنت رو تا نشنیده. آروم یکی از صندلی ها را جلو می‌کشم و مینشینم و وقتی از جایم راضی بودم می‌گویم :
- راضی بودید آقای راد کوچک؟
با تعجب نگاه‌ام کرد.
- از چی خانم امینی؟
- از این‌که درسی که این‌همه مدت شما به من میدادین رو امروز پس دادم!
پدرش شروع به خندیدن کرد.
- هنوز مثل بچه‌گیتی عمو جون، فقط خانوم تر شدی.
و محمد ریز اضافه کرد.
- و زبون دراز تر!
- یکی باشه طلبت محمد! عمو جون عصر که میایید؟
- بله مگه میشه نیایم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین