تلفن همراهام را کنار گذاشتم و آرام از جایم بلند شدم. روبهروی آینه ایستادم، آرام دسای به سیاهیِ زیر چشمانم کشیدم. به تصویر خودم در آینه خیر شدم.
- کاش میدونستیم کِی آخرین باره!
(گذشته)
در کمد دیواری را باز کردم و مانتو طوسی بلندی که تقریباً تا سر زانوهایم باشد را بیرون کشیدم به روی تخت پرتاب کردم، برسی به موهایم کشیدم و شروع به بافتنشان کردم. به اطرافم نگاه کردم تقریباً همه چیز آماده بود، آرام از اتاق بیرون زدم و به سمت آشپزخانه حرکت کردم. میز صبحانه را با عجله چیدم.
- محسن، بابا صبحونه حاضره!
کمی صبر کردم وقتی پاسخی نشنیدم به سمت اتاق بابا حرکت کردم.در زدم.
- بیا تو.
در رو باز کردم و یواش داخل را نگاه کردم که با لبخند بابا روبهرو شدم.
- سلام بابایی جون صبحت بخیر!
بابا بلند شد و همانطور که مشغول مرتب کردن تخت بود گفت:
- صبح تو هم بخیر پرنسس بابا!
همیشه از بچهگی وقتی بابا بهم میگفت پرنسس ذوق میکردم گویا عادتام شده بود.
- بابا جون من صبحونه رو حاضر کردم فقط امروز یه جلسه فوری با آقای راد داریم من باید زودتر برم شرکت هماهنگی ها رو انجام بدم، لطفاً محسن رو صدا کنید صبحونه بخوره.
- باشه بابا خیالت راحت.
- پس من برم آماده شم با اجازه!
- برو بابا جون.
در اتاق رو بستم و به ساعت نگاه کردم. ساعت حوالی هشت بود و قرارمان ساعت نه بود، با عجله به سمت اتاق رفتم مانتویی که آماده کرده بودم را با شلوار و مقنعه مشکی ست کردم، از آنجایی که معتقدم دختر زیاد نباید آرایش کنه به ضدآفتاب و بالم لب راضی شدم سریع وسایلام را داخل کیفام پرتاب کردم و از اتاق بیرون زدم.
- اوو، چه خبرته سره صبحی مژده؟ بیا یه چیزی بخور بعد میرسونمت.
با عجله به سمت میز رفتم و همانطور که لقمه میگرفتم گفتم:
- صبح بخیر آقا محسن! مثل اینکه یادت رفته کارهای مراسم عصر به عهده توعه ها!
لقمه را با عجله داخل دهانم قرار دادم.
- الان خفه میشی!
- راست میگه مژده بشین درست صبحونه بخور زنگ میزنم قرار رو عقب میندازم.
- نه، نه! بابا جون محسن برادر عزیزم، عصر کلی کار دارم باید زود تر برگردم خونه، من میرم فعلاً.
- وایسا برسونمت!
- ای بابا محسن!
بابا ریز خندید و گفت:
- برو بابا خدا پشتت.