جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خاطی بی‌خبط] اثر «Yalda.Sh نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شاهدخت با نام [خاطی بی‌خبط] اثر «Yalda.Sh نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 929 بازدید, 9 پاسخ و 62 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطی بی‌خبط] اثر «Yalda.Sh نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
بسم رب قلم
عنوان: خاطی بی‌خبط
ژانر: درام، جنایی
عضو گپ نظارت (۲) S.O.W
نویسنده: Yalda.Sh
خلاصه: قرار بر این بود که طناب تنیده شده توسط روزگار، ریسمانی باشد برای رسیدن به خوشی‌هایی که سرتیترش نجات پدرش بود، اما طنابِ داری شد به دور گردن آرزوهایش... . در پس تار و پود آرزوهای آویخته‌اش، رازها یکی پس از دیگری برملا می‌شود، این آخر ماجرا نیست و بازی تازه شروع می‌شود.

[برای نظر دادن کلیک کنید]
 
آخرین ویرایش:

ASHOB

سطح
5
 
˶⁠کاربر ویژه انجمن˶⁠
کاربر ویژه انجمن
May
2,070
6,790
مدال‌ها
6
04DA43DE-83B6-4D85-8CDD-3911A7DB5B46.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
مقدمه:
اینکه پدرم کیست را من معین نکردم! گویی من تنها برای این به دنیا آمده‌ام تا نقش تخته‌ای برای رسم ناتوانی‌ها، دیوار کوتاه و درد بی‌کسی‌ها را ایفا کنم. شاید این تنها چیزیست که در آن تقصیری نداشته‌ام، اما نشان مقصر را متعلق به من می‌دانند... .


[برای نظر دادن کلیک کنید]
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
لب سرخی که از گریه‌های شبانه متورم شده‌بود را به دندان‌های صدفیِ خرگوشی‌اش کشید. شیرِ آب سرد را بست و با نفس‌هایی که شور و شوق رها شدن را نداشتند، از محیط سفید و سرد سرویس خارج شد. مقابل کمد دیواری سفید اتاق کوچکش ایستاد و دست لرزانش را قفلِ دسته‌ی فلزی‌‌ کمد که سرمایش از نوک سر شده‌ی انگشتانش کمتر بود، کرد. بغض قدیمیِ به خاک نشسته‌اش فرو پاشید.
- برای یتیم شدن زیادی جوونه... .
خونابه‌ی نگاهش خیره به پارکت‌های قدیمی، خشک شد. حرف‌هایی که در روزهای اخیر شنیده‌بود، در گوشش پیچید.
- خدا صبرش میده.
هرچه بیشتر فکر می‌کرد، سنگینی بار غم بر دوشش بیشتر میشد. بی‌حال سرش را برای تخریب ساختمان‌های بلند بالای افکار منفی و رهایی از اسارت، به طرفین تکان داد. از میان انبوه لباس‌ها، پارچه‌ی سیاه عبا را در مشت ظریفش فشرد و با دست دیگرش، حریر پاره شده‌ی اشک‌هایش را پاک کرد. حین عوض کردن لباس، بر چشمان به اشک نشسته‌ای که برای امیدِ دلش ساز مخالفت میزدند، لعنت فرستاد.
مقابل آیینه، شال حریر مشکی‌ را روی گیسوان خرمایی پریشانش گذاشت. نمی‌دانست رخت سیاه را برای کدام دردش می‌پوشد، نابود شدن آرزوهایش یا... .
حین زدن عینک مستطیلی برای کاستن تاری دیدش، نفس عمیقی کشید. سلانه‌سلانه خودش را به درب چوبی اتاق رساند. بر خلاف همیشه که تنش از صدای قیژ باز شدنش به مورمور می‌افتاد، این‌بار بدون هیچ آزاری از سرما و بوی مرگی که اتاق را احاطه کرده‌بود، دل کَند. محیط نیمه تاریک و وسیع خانه را با سرگیجه گذراند و درست لحظه‌ای قبل از آن‌ که با زمین یکی شود، به درب سفید سالن تکیه زد و زمزمه‌ای برای جلا دادن نور کوچک امید دلش سر داد.
- شاید رضایت بدن، آره! شاید رضایت بدن... .
با قدرتی که از امید واهی به دست آورد،  کفش‌های پارچه‌ای خاکستری‌اش را پوشید. با سری زیر دکمه‌ی آسانسور را چندین بار فشار داد. با نیامدن آسانسور، لب گزید و با حرص و بغضی که هر لحظه عظمتش بیشتر میشد، لگدی به درب فلزی آسانسور کوبید و پله‌ها را تندتند گذراند. نم نگاهش را قبل از باز کردن درب زرشکی ساختمان گرفت و نفس‌زنان کوچه و پس‌کوچه‌های آفتاب نزده را طی کرد. کنار خیابان دست یخ‌زده‌ای که سرمایش از اضطراب و حال خرابش بود، تکان داد.
- هنوز امید هست، شاید... شاید رضایت بدن. ی... یک ساعت مونده! ت... تاکسی؟!
به‌سمت پراید قراضه گام برداشت و از شیشه‌ی پایین آمده، نگاهش را به عسلی چشمان پیرمرد دوخت.
- میدون (...)؟
پیرمرد سر تکان داد و صدای خراشیده‌اش را بلند می‌کند.
- بشین دختر، مسیر همون طرفه.
تن لرزانش را روی صندلی گذاشت و درب را آرام بست.
- میدون بزرگ، اونم این وقت؟ جوونی، این صحنه‌ها کابوس شب میشه باباجان... ولی خب، درس عبرتی برای باقی جوون‌ها میشه!
نفس‌های یک‌ در میانش، اتاقک فلزی ماشین را پر کرد و پارچه‌ی چرب عبا از مشت بی‌رمقش آزاد شد. فکر اینکه آینده‌اش درس عبرت شود، لرز تن نحیفش را بیشتر کرد.


[برای نظر دادن کلیک کنید]
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
مچاله شدن قلبش با صدای نسبتاً نامفهوم رادیوی ماشین، به تنگی نفسش افزودند. صدای نفس‌زنان و هیجان‌زده‌ی مجری مرد متاسفانه بین هیاهوی مردم گم نشده بود و همچو خاری، قصد کور کردن چشمِ امیدِ ضعیفِ دلِ درمعرضِ شکستنش را داشت.
- و بله، ساعت چهار و نیمه و بالاخره الیاس بدیعی رو وارد محوطه محصور کردند، با اینکه هنوز تا لحظه‌ی اجرای حکم زمان نسبتا طولانی باقی مونده ولی مردم چشم‌انتظار دیدن نتایج خلاف‌های مکرر این مجرم هستند. مجرمی که قراره دفتر زندگیش در تاریخ 25 شهریور 98 بسته بشه.
سها دست عرق کرده‌اش را روی سطح خاکستری درب ماشین درجستجوی مقدار بیشتری اکسیژن، برای لمس بالابر شیشه کشید و زمزمه کرد:
- یا شاید هم نه.
او هنوز هم امید داشت و تمام وجودش را برای این کار صرف می‌کرد... . با دیدن جای خالی دست‌گیره، ناچار صدای بغض‌آلودش را بلند کرد:
- میشه یکم تندتر برین؟ عجله دارم.
پیرمرد با کنجکاوی چشمان درشت عسلی‌اش را از آیینه‌ی کمابیش چرکین به دو گوی مشکی سها که تا بارش چندباره فاصله‌ای نداشت، گرفت و دستی به چروک میان دو ابروی سیاهش کشید.
- عجله که کار شیطونه دخترم، ولی چشم.
با بیشتر شدن سرعت ماشین، ارتباط نگاه بی‌قرارش را با کفی پر از زباله‌ قطع و همان‌طور که پارچه‌ی مخملی روکش صندلی را با ناخن‌های زخمی‌اش مورد حمله قرار می‌داد، به خیابان‌های تقریباً خلوت چشم دوخت. یعنی مرگ لبخندهای موردعلاقه‌اش این‌قدر دلنشین است؟ نابود شدن آرزوهای خاک خورده‌اش شادی و چشم انتظاری دارد؟ آتش گرفتن حسرت‌های روی هم انباشته‌ شده‌اش دل مردم را گرم می‌کند؟ یعنی تمام قول و قرارهایشان بر خاک سیاه خواهند نشست... ؟

با صدای آرام راننده که سعی داشت برای زخم باز شده‌ی دلش مرهم شود، از پرتگاه افکار سراسر سیاهش پرت شد و صدای نفس عمیقش در ماشین پیچید.
- هر دفتری پایانی داره دخترم، خدا عمرت بده، تا بخوای غصه‌ رو از دلت بیرون کنی، باقی دفترها هم تموم میشن. این دنیا به هیچکی وفا نداشته.
ماشین را دورتر از هیاهوی مردم تماشاگر پارک کرد که صدای مجری در فضای گرفته‌ی ماشین را در بر گرفت.
- حس و حال مردم قابل توصیف نیست، نیمی از مردم هنوز هم با اجرای حکم مخالفن، ولی گویا حرف خانواده مقتول دوتا نمیشه.
نگاه به‌ اشک نشسته‌اش را از آویز الله سرخ رنگی که با هر نسیم می‌رقصید، به‌سمت کیفش کشاند و چند اسکناس را روی صندلی شاگرد گذاشت.
- حاجی دعا کن. ممنون.
حین فرار از نگاه دلسوز مرد، چشمانش را در شلوغی فضا چرخاند. او با دیدن ازدحام بیشتر از چیزی که باید غمگین شود، شراره‌های آتش خشمش زبانه می‌کشید. به‌سوی جمعیت دوید و با وجود سختی، عینک را از دیدگانش برداشت و درون کیف دستی نقره‌ای کوچکش قرار داد.
- ببخشید، عذر میخوام خانم، یه‌لحظه... ی... یه مقدار راه رو باز کنید لطفا، ای بابا.
بالاخره از میان مردم رد شد و توانست سمیره‌ای که چهره‌ی چین و چروکی‌اش را توسط چادر سیاه قاب گرفته بود، به چشم ببیند.
[برای نظر دادن کلیک کنید]
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
دستانی که قدرت پاهای بی‌رمقش را حمل می‌کردند، مشت و ندای «قوی باش» مغزش را خاموش کرد. از نظر دلی که هر آن لحظه دوست داشت غزل خداحافظی را بخواند، قوی بودن خیال محض بود و بس!
- من هنوز بهش نگفتم دوستش دارم... .
از روی زنجیری که حکم حصار را ایفا می‌کرد رد شد و خطاب به سربازی که برای متوقف کردنش قدم برداشته بود، گفت:
- د... دخترشم، دخ... دختر ا... الیاس!
سرباز با ابروهای پیوندی گره خورده‌اش نگاه سردی که غبار دلسوزی‌اش بیشتر میشد را از تن لرزان دختر گرفت و سری تکان داد.
سها خودش را با قدم‌های بلند به سمیره که کنار چهارپایه‌ی سیاهی ایستاده بود رساند و مقابل قد کوتاهش، با فاصله نسبتا زیادی، سر به‌زیر ایستاد.
- سلام.
سمیره، نگاه سنگینی به قامت سها انداخت و زیرلب جوابش را داد. دختر برای کنترل اضطرابی که سعی در از پا در آوردنش را داشت، شروع به بازی کردن با انگشت‌های سِر شده‌اش کرد.
- خانم بردبار... .
سمیره، نگاهش را از دستان پر جنب‌وجوش دختر گرفت، دست به چروک نشسته‌اش را برای سکوت سها بلند کرد و بی‌توجه به مردمی که شعار بخشش را مکرر فریاد می‌زدند، گفت:
- خسته نشدی این‌قدر نه شنیدی؟ امروز این حکم اجرا میشه و حداکثر نیم ساعت دیگه، من به آرامشی که چند ساله از دست دادم میرسم.
دخترک نگاه شرم‌زده‌اش را قفل تیله‌های قهوه‌ای به گرد نشسته‌ی پیرزن کرد و انگشتش را لرزان مقابل روی رنگ پریده‌اش گرفت.
- ی... ی... یه فرصت، فقط یه فرصت. به همون قرآنی که میگی آقا مجید خدا بیامرز از بر بود قَسَمِت میدم خانم بردبار، شما رو به خدا یک فرصت بدین به پدرم.
سمیره گره ابروهای نازکش را محکم‌تر کرد و با داغ دلی که تازه شده بود، صدای بغض‌آلودش را بلند کرد.
- فرصت؟ مگه مجید برمی‌گرده که فرصتی باشه دختر؟ می‌تونی روحی که رفته و جسمی که خاک شده رو برگردونی؟ پدرت یه قاتله و حکمش رو همون قرآن، قصاص بریده.
- خانم بردبار... لطفاً!
ندای عاجزی که سنگینی بغضش در آن آشکار بود هم تاثیری روی تصمیم مادر داغ دیده نگذاشت.
- بردباری که صبرش بریده رو هر چقدر صدا کنی، ورق برنمی‌گرده.
با اوج گرفتن ناگهانی هیاهوی مردم، نگاهش را از چشمان به خون نشسته‌ی سمیره گرفت و همراه با سیلی سردی که نسیم به صورت خیس از اشکش کوبید، نگاهش را سمت شلوغی چرخاند.
[برای نظر دادن کلیک کنید]
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
با دیدن قامت الیاس که لاغر شدنش باعث بیشتر جلوه دادن بلندای قدش بود، شدت تپش قلبش و چرخش دنیا به دورش بیشتر شد. چشمانش قفل لباس آبی و پاهای به زنجیر کشیده‌ای بود که هرلحظه به تن لرزانش نزدیکتر میشد، اما این‌بار هم مقصدش به آغوش کشیدن دختر بی‌پناهش نبود، بلکه چوبه‌ی داری بود که سمیره کنار چهارپایه منتظر اجرای حکم و برقراری آرامش گمشده دلش بود.
به چوبه‌ی دار خیره شد، جایی که پدرش به زودی باید به آنجا می‌رفت. صدای زنجیر و وزش باد، مانند ناله‌ای در گوشش منعکس و به خرابی دلش افزودند. او نمی‌توانست باور کند که این لحظه، لحظه‌ای است که باید با پدرش وداع کند. چشمانش مانند دریاچه‌ای از اشک بودند که هر دم بیشتر از قبل طغیانی می‌شدند. با متوقف شدن الیاس مقابل قد خمیده‌اش لبش را بیشتر از قبل برای کنترل بغض و هق‌هق‌های خفه‌ شده‌اش گزید.
- اونی که باید شرمنده باشه منم، سها!
قدمی به سمت تنها پناهگاهی که نتوانست طعم وجودش را بچشد برداشت و خیره به پارچه‌ی سیاهی که مانع ارتباط چشمی‌شان میشد لبان لرزانش را برای آخرین تمنا جنباند.
- من نمیخوام این درد رو احساس کنم بابا.
لحظه‌ای التماس چشمانش خیره به چشمان درشت الیاس که خفی بودند، سرد شد.
- تکون بخور.
با صدای مامور، نگاهش را از جای خالی پدرش گرفت. او هنوز هم نتوانسته بود طعم آغوشش را بچشد... .
تن سردش را سمت چوبه‌ی دار چرخاند و در چشمان عسلی‌ به خون نشسته‌ی الیاس غرق شد. برخلاف همیشه، این‌بار نتوانست
حس شیرین همیشگی را از چشمانش دریافت کند. این‌بار همه‌چیز متفاوت بود. نگاهش از کندوکاو در صورت چروک و استخوانی الیاس دست برنمی‌داشت. لحظه‌ای درحال وارسی ابروهای بلندش، لحظه‌ای درحال امتداد دادن رگ شقیقه‌ عرق کرده‌اش و دمی... . از دم گذشته، به‌مقصدش رسید و دقایقی خیره به لبان رنگ پریده‌ی الیاس خشکش زد. لبانی که هنوز بر روی پیشانی دخترش برای آرزوی خوشبختی ننشسته‌ بودند چطور توانایی سر دادن نجوای اشهد را داشتند؟ چهره‌ی سها رنگ باخته بود و لب‌هایش به آرامی به هم می‌خوردند، گویی که در حال فروپاشی بود.
- هنوز خاطره‌ی شیرینی رقم نزدیم که مرورش کنم.
مرد قد بلندی که مقابلش بود، پارچه را دوباره روی چشمان پر از حسرت الیاس نهاد و تن استواری که هنوز از سنگینی غم و حسرت خم نشده بود را به‌روی چهارپایه هدایت کرد. با نشستن حلقه‌ به دور گردن الیاس، نفس در سی*ن*ه‌اش قطع شد. چرا زمان متوقف نمیشد؟ او هنوز آماده نبود... .
صدای باد در گوشش مانند ناله‌ای غمگین پیچید و او را به یاد روزهای خوشی که نتوانست سپری کند، انداخت. آخرین تصویری که در ذهنش ثبت شد، لرزش ریز پاهای پدرش برای یافتن تکیه‌گاه و صدای تکان زنجیری که در باد می‌رقصید و... .
[برای نظر دادن کلیک کنید]
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
***
قلب او را به‌سمت «رفتن» می‌کشاند و روحش به «ماندن» چنگ میزد. تا آرامش چند قدم فاصله داشت اما ریسمانی مانع پروازش شد و او را به جایی که دوست نداشت برگرداند. ریسمانی که نه از امید بود و نه از دعای خیر مادر.
لحظه‌ای چشمانش باز و دوباره بسته شدند. صدای محو بوق صفحه نمایشگر سمت راست اتاق که با ضربان قلبش نوای حیاتش را با ریتم یکی درمیان می‌نواختند، سکوتی برای اتاق باقی نگذاشته‌بودند. انگشتش را تکان داد که سنگینی‌اش باعث شد دوباره پلکی بزند. احساس درد و سنگینیِ خوابیده در تنش با هر پمپاژ قلب پخش‌تر میشد و راه نفس کشیدن را برایش سخت‌تر می‌کرد. با شنیدن صدای هق‌هق ریزی از کنارش، برای تکان دادن دستش تلاش بیشتری کرد.
- سها؟
نگاه بی‌حس و گیجش در گردی صورت بالای سرش چرخید و لحظه‌ای بعد پس از شنیدن صدای ریز درب، تنها میان سیم و دستگاه‌ها ماند. تمام درد و ازدحام در بدنش جمع شده بودند و برای اولین‌بار، کاغذ افکارش خالی مانده‌بود. با شنیدن صدای قدم‌هایی، برخلاف میلش چشمانش را گشود و نگاهش را قفل دکتر و پرستار با پوشش سفیدشان کرد. بعد از ارزیابی علائم حیات، توان تحلیل رفته‌اش او را تسلیم خواب کرد.
دردِ قلب و سرش دردسری دیگر برایش رقم زده‌بودند و دلش می‌خواست با فریادی از تاریکی اطرافش خلاص شود. با نشستن دستی میان گیسوانش، از تاریکی اعماق وجود ترک خورده‌اش نجات یافت. صدای آرام و گرفته‌ی مردانه‌ای او را از خود جدا کرد.
- سها؟
خیره به پیراهن مشکی مرد، پلکی زد. چرا راه رهایی از این سیاهی را نمی‌یافت؟
- دلم رو که ترکوندی! درد نداری؟
دکمه‌های پیراهن را دنبال کرد و نگاهش روی صورت نتراشیده‌ی مرد قفل شد؟ از کی دیگر به آراستگی بها نمیداد؟ پس آن لباس آبی‌اش چه شد؟
- درد داری عمو؟ چرا چیزی نمیگی؟
درد؟ تکانی به دستش داد. معنی درد را از یاد برده‌بود. تنها احساسی که داشت، این بود که در جایی نزدیک به قلبش احساس پوچی می‌کرد. نگاهش بین دو چشم از اشک پرشده‌ی یسری به گردش درآمد و ثانیه‌ای بعد قلبش از احساسات مختلف پر شد و نتیجه‌اش، خارج شدن زمزمه‌ی سستی از میان لبان خشک شده‌اش بود.
- بابا!
تصاویر به سرعت نور کنار هم نشستند. او پدرش را از دست داد. سرمای تن قهرمان زندگی‌‌اش را نسیم بر گونه‌ی ملتهبش نشانده‌بود. سمیره التماسش را نشنیده و لرزش پاهایش را نادیده گرفته‌بود. پلکی زد و به دستش که میان دو دست ادریس گیر کرده‌بود خیره شد.
- ا... امروز مراسمه؟
خواهش از صدایش می‌بارید. لعنتی، او هنوز هم امید داشت!
- نه.
با حرف ادریس، برق کوچک امید دیدگانش را جلا داد.

[برای نظر دادن کلیک کنید]
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
درحالی که برای در هم نرفتن صورتش بابت تکان دادن تن دردمندش از بی‌قراری تلاش می‌کرد، لب جنباند.
- چی... نه؟!
همان دو کلمه‌ای را هم که بر زبان آورد، توجه یسری را به خود جلب کرد. گرفتگی و مکث صدایش از درد نهفته‌ای خبر می‌داد.
- درد داری؟ کجات درد داره؟
دست گرم یسری را با وجود دلپذیر بودنش از روی سرمای صورتش پس زد و زمزمه کرد:
- میگم چی نه؟
دزدیده شدن نگاه ادریس از انگشتان بنفش و لرزانش احساساتی را به روح و جسمش تزریق کرد.
- دو هفته گذشته... .
و خاموش شد، نور امید چشمان و نطقش درست همچو گلی در اوج شکوفایی پژمرده شدند. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت، اما تا وقتی که حقیقت مخفی مانده‌بود. برای اولین بار دلش می‌خواست با دروغ پیش برود. دو هفته، چهارده روز یا بیشتر از زندگی عقب مانده‌بود. دو هفته پدرش را رها کرده‌بود؟ شاید هم پدر او را رها کرده‌بود و نمی‌خواست این را به روی خود آورد... . بی‌اراده چشمانش را بست و روی خس‌خس سی*ن*ه‌اش تمرکز کرد و با خود گفت:« چطور تونست با من اینکارو کنه؟»
با افتادن شانه‌هایش یسری چشمان قهوه‌ای اشک‌آلودش را روی رخ رنگ پریده‌اش چرخاند و مزخرف‌ترین سوال ممکن را بر زبان آورد.
- سها... خوبی؟
حرکت سر دختر آن‌قدری آرام بود که یسری برای بار دوم با نگرانی بیشتری سوالش را تکرار کرد. صدایی از اعماق وجودش نالید:« خوب بودن برای یسری چه معنایی داره که هی حرفش رو تکرار می‌کنه؟ چرا مثل قبل به حال خودم نمیذارتم؟» خیره به ملحفه‌ی چروک تخت لب لرزانش را گزید و دست حاملِ آنژیوکت رو گلویش کشید تا بلکه نفسش کمی آسان‌تر رها شود. تلاشش برای درست کردن ابرو، چشم را هم کور کرد. درد گلویش هر لحظه بیشتر میشد اما بغض راهش را برای انفجار پیدا نمی‌کرد. با کشیده‌شدن تن یخ زده‌اش به‌سمت چپ، چشمانش بسته شد. تقلایش برای یافتن احساس حمایت دلخواهش در گرمای آغوش ادریس با شکست مواجه شد.
- انگار تنهای تنها شدم... .
قبل از آنکه ادریس او را برای زمزمه‌ی دلگیرش از خود دور کند، ناچار به پارچه‌ی خاکیِ پیراهن چنگ زد. بغض نشسته در وجودش، با فکر به اینکه نتوانست برای بار آخر در آغوش پدرش مچاله شود، با اشک‌های بی‌صدا رها شد.

[برای نظر دادن کلیک کنید]
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
نوازش ادریس برایش مانند بارانی بود که به جای تسکین، زمین دلش را خیس‌تر می‌کرد.
- هیس... آروم سها، آروم... .
در دریای عمیق احساساتش غرق شد؛ غم مثل موج‌های سنگین بر سرش میزد، دلخوری‌ مانند سنگی در دل، و عصبانیت همچون طوفانی بود که هر لحظه بیشتر او را در خود می‌کشید.
- او... اون نذاشت. اون نخواست. اون این داغو به دلم گذاشت. اون... اون زن، اون... .
لرزش تن سردش زیر بار فشار احساسات و گرفتگی بینی‌، ادای کلمات را برایش دشوار کرده‌بودند، طوری که فاصله‌ی میان کلمات پر از حرص و دلخوری‌اش هرلحظه بیشتر میشد.
- همه‌ش... همه‌ش تقصیر اونه، اون می‌خواست داغ به دل یه... یه مادر بذاره.. اون... نفهمید... مامانت مهر مادری نداره.
صدایش هرلحظه بلندتر میشد و یسری با اشاره‌ی دست و ابروی ادریس، شتابان به سراغ پرستار رفت.
- من ازش فرصت خواستم، میتونستم جبران کنم... اون نخواست، اون نذاشت، نذاشت یه روز... حداقل یه روز رو... از حضور بابا... .
سرش را به سی*ن*ه‌ی ستبر ادریس کوبید.
- بابا... بابام... وای بابام... .
ادریس ریز نگاهی به چشمان مشکی مترحم پرستار که درحال تزریق آرامبخش بود انداخت، تن لرزان سها را بیشتر در آغوش فشرد و برای شنیدن صدای بغضی و عصبانی‌اش گوش تیز کرد.
- بابا نخواست بمونه، اون زن نذاشت بمونه، مامان نخواست... همشون... همشون فقط زورشون به من رسید. بابا... .
وقتی نفس‌های حرصی‌اش رنگ آرامش را به خود گرفتند، دخترک مچاله را از آغوش خود جدا کرد و روی تخت قرارش داد. با انگشت شستش رد اشک را از روی صورت سرخ سها پاک کرد و آرام گفت:
- این سختی اولشه، ما روزهای سخت‌تری رو در پیش داریم... .
نم مژه‌هایش را هم گرفت و خطاب به یسری گفت:
- وسایلت رو جمع کن، اسنپ بگیرم برگردی خونه... .
یسری ابروی سیاه کمانی‌اش را در هم کشید و همانطور که شال چروک را روی شانه‌اش مرتب می‌کرد لب به اعتراض گشود.
- نمیرم، اون به من نیاز داره دایی.
همانطور که اطلاعات راننده و مسیر باقی‌مانده را چک می‌کرد، بدون توجه به نظر یسری حرفش را از سر گرفت.
- اگه کسی از وضعیتش پرسید بگو هنوز مثل قبله، نیازی نیست بخوان همشون بیان اینجا بست نشینی و داغ دلش رو تازه کنن. البته اگه پرسیدن... .
موبایل را قفل کرد و در جیب شلوار کتانش گذاشت و چشم به عسلیِ ناراضی دختر دوخت.
- اگه چیزی خواست خودم بهت زنگ میزنم، الان باید برم ببینم شرایط اون عمل و جراحیش چیه.
یسری دلخور دسته‌ی کیفش را در دست فشرد و به سمت درب اتاق رفت. نتوانست سکوت کند و قبل از خروج گفت:
- اون چیزی نمیخواد، حداقل از من و بقیه... .
ادریس باز هم توجهی به حرفش نکرد، حین نشستن روی صندلی، قبل از شدن درب گفت:
- پراید نقره‌ای، با پلاک ‌(...ب۲۱) پولش رو پرداخت کردم، رسیدی خبر بده.
با صدای تق بسته‌ شدن درب اتاق، پلکی زد و زمرمه کرد:
- خداحافظ.
[برای نظر دادن کلیک کنید]
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین