جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خاموشی مهتاب] اثر «dadli کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط dadli با نام [خاموشی مهتاب] اثر «dadli کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,243 بازدید, 19 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاموشی مهتاب] اثر «dadli کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع dadli
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

dadli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
24
48
مدال‌ها
2
نام رمان: خاموشی مهتاب
ژانر: عاشقانه
نام نویسنده:dadli

عضو گپ نظارت: S.O.V(1)
خلاصه:
داستان راجب دختری که بین یک خانواده پر جمعیت تنهاست. خانواده‌ای که خودی خودی‌ها بهش زخم می زنن، دشمن‌ها به صورت دوست از پشت بهش زخم می‌زنن.
کم‌کم‌ رازها نمایان میشه، ماسک اطرافیان کنار می‌ره و تنها قربانی بی‌گناه دختر داستان ما است.
negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B2%DB%B0%DB%B6%DB%B0%DB%B3_%DB%B2%DB%B2%DB%B1%DB%B8%DB%B4%DB%B4-png.64848
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
پست تایید.png



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

dadli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
24
48
مدال‌ها
2
آخرین صفحه کتابم رو می‌خونم، اشک‌هام رو پاک می‌کنم. کتاب رو می‌بندم و بغلش کنم. دلم برای تمام شخصیت کتاب می‌سوخت؛ همگی‌شون قربانی کینه، حسادت، غرور و طمع‌هاشون شدن. چه‌طوری آدم‌ها دلشون میاد با سرنوشت کسی بازی کنن؟ چطور آدم‌ها این‌قدر نامهربون می‌شن؟ یعنی دلشون به حال کسی‌ها که بهشون بدی می‌کنن نمی‌سوزه؟ آهی می‌کشم. کتاب روی میز می‌ذارم از تخت بلند میشم. دستی زیر چشم‌های خیسم می‌کشم و پاکشون می‌کنم‌.
از پله‌ها پایین میرم و سمت آشپزخونه میرم.
مهتاب: گلی خانم کمک لازم نداری؟
گلی خانوم: نه مادر برو تو پذیرایی چند دقیقه دیگه میز ناهار می‌چینم.
تعلل کردنم رو که دید، سری تکون داد و گفت:
- بیا بشین.
پشت میز ناهارخوری تو آشپزخونه نشستم. بی‌حوصله روی میز خط‌های فرضی می‌کشیدم.
گلی خانوم: مهتاب مادر اگه زحمتی نیست میز رو برای ناهار می‌چینی؟
مهتاب: نه چه زحمتی الان می‌چینم.
یک بشقاب و لیوان برمی‌دادم، گلی خانوم با تعجب میگه:
-مادر تو مگه غذا نمی‌خوری؟
لبم رو گاز می‌گیرم و با صدای آروم میگم:
- نیما نیست منم پیش خانوم جون راحت نیستم.
گلی خانوم: نکن مادر، زشته بنده خدا تنها غذا بخوره.
می‌خواستم بگم من رو نبینه راحت‌تر غذا می‌خوره، اما یک بشقاب و لیوان دیگه برداشتم.
گلی خانوم: آفرین عزیزم.
سری تکون دادم و میز رو چیدم، گلی خانوم هم غذاها رو آورد.
گلی خانوم: برو خانوم جون رو صداش کن.
آروم سمت اتاق خانوم جون رفتم، در زدم.
خانوم جون: بیا تو.
در رو باز کردم و گفتم:
- خانوم جون غذا آماده است.
با صدای سردش گفت:
- برو منم الان میام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

dadli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
24
48
مدال‌ها
2
در اتاق بستم. سمت میز ناهارخوری رفتم و پشت میز نسشتم. پنج دقیقه بعد خانوم جون اومد و تو سکوت غذامون رو خوردیم. خانوم جون بعد از غذا بدون هیچ حرفی سمت اتاقش رفت. ظرف‌های رو میز جمع کردم و سمت آشپزخونه رفتم.
مهتاب: گلی خانوم دستت درد‌‌ نکنه خیلی خوش‌مزه بود.
گلی خانوم: سرت درد نکنه مادر.
براش بوس می‌فرستم و از آشپزخونه بیرون میام، سمت اتاقم میرم. از پنجشنبه و جمعه متنفر بودم، از این که مجبورم بودم همه روز خونه باشم. البته تحمل پنجشنبه راحت‌تر از جمعه‌ها بود، رویا‌رویی با خانواده‌ای که چشم دیدنم رو نداشتن سخت بود. سمت بالکن اتاقم میرم، با دیدن وسایل نقاشی لبخندی از ته دل می‌زنم. روی چهارپایه می‌شینم و قلمم رو برمی‌دارم، شروع به نقاشی کردن می‌کنم. این‌قدر غرق نقاشی شده بودم که متوجه اومدن نیما نشده بودم، با شنیدن صداش به خودم اومدم.
نیما:مهتاب درخشانم!
با ذوق میگم:
-کی اومدی؟
سرم رو می‌بوسه و با حسودی میگه:
-این‌قدر که سرت به نقاشی کشیدن بود متوجه اومدنم نشدی!
بهش می‌خندم که چشم هاش ریز می‌کنه و میگه:
-به من میخندی؟
مهتاب: نچ عمو جونم به شما می‌خندم.
با همون چشم‌های ریز شده میگه:
-پس به من می‌خندی؟
قلمم رو بالا میارم و میگم:
-اگه قلقلکم بدی رنگیت می‌کنم.
با پوزخند میگه:
-تهدید می‌کنی ؟
شونه بالا می‌ندازم و میگم :
-خودت می‌دونی.
با ناراحتی میگه:
-این‌ جوری که نمیشه!
مهتاب: بیا بوست کنم.
گونه‌ش رو جلو میاره، گونه‌ش رو می‌بوسم و میگم :
-آتش بس؟!
نیما:با این که یادت رفت پرچم سفید نشون بدی اما آتش بس. حالا پاشو صورتت رو بشور.
-بله فرمانده.
لبخندی می‌زنه و از اتاق بیرون می‌ره .
با صدای آرام که بلند صدام می‌زد از خواب بیدار میشم. در اتاق به شدت باز میشه و چهره خندون دوقلوهای های عمه نگین، آرام و آرسام که با شیطنت نگاهم می‌کردن نمایان شد.
دوتایی باهم شمردن :
- ۱...۲...۳... .
یک دفعه دویدن سمت تختم و روم پریدن‌.
مهتاب: آخ... له شدم.
آرام: بیدارشدی؟
آرسام: خواب از سرت پرید؟
مهتاب: بلند شدید بچه‌ها نفسم رفت.
بلند که می‌شن نفسم رو بیرون می‌دم. آرام دستم رو می‌گیره و سمت دستشویی هل می‌ده، با چشم‌غره وارد دستشویی می‌شم؛ دست و صورتم رو می‌شورم و بیرون میام.
آرام: بیا بریم صبحانه بخوریم.
نیما و خانوم جون پایین بودن، آرام با صدای بلند صبح بخیری گفت و خانوم جون با مهربونی جوابش رو داد.
نیما: صبح بخیر زلزله.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

dadli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
24
48
مدال‌ها
2
آرام لبخندی زد و روی صندلی کنار آرسام نشست، کنار نیما نشستم که لقمه‌ای به دستم داد.
آرام: دایی جون؟
نمیا: نه.
آرام با تعجب گفت:
- چی نه؟
نیما: اگه اجازه برای بیرون رفتن می‌خوای باید بگم امشب نمی‌شه.
آرام: چرا؟!
نیما: گفتم امشب نمی‌شه بعدا شاید بهتون اجازه دادم.
آرام: اوکی.
خانوم جون از پشت میز بلند شد و گفت:
- نوش جونتون بچه‌ها.
البته بچه‌های که شامل همه جز من می‌شد؛ خانوم جون سمت اتاقش رفت و نیما هم بعد از خانوم جون از پشت میز بلند شد و سمت اتاقش رفت.
آرام: حالا چی‌کار کنیم؟
باحرص گفتم:
- می‌مردی یکم دیرتر می‌اومدی؟
آرام: وا!
مهتاب: زهرمار‌.
آرسام: آری چیز نگو زود از خواب بلند شد اخلاقش یه کم ... .
مهتاب: یه کم چی؟
آرسام: هیچی بابا.
آرام: بیاین فیلم ببینیم.
ادای گریه کردن درآوردم.
آرام: توروخدا ضدحال نباش!
آرسام: چی ببینیم؟
آرام: اونش دیگه با من یک فیلم ترسناکی دارم که از ترس سکته می‌کنید.
مهتاب: این وقت صبح که فیلم ترسناک نمی‌چسبه.
آرام: نه این‌که شب‌ها جرأت داریم فیلم ترسناک ببینیم.
آرسام: برای اولین‌ بار تو زندگیش حرف درست زد.
مهتاب: یعنی الان ببینیم شب نمی‌ترسیم؟
آرام: ای بابا ضد حال نباش دیگه!
مهتاب: خب حالا چیزی نگفتم که بریم ببینیم.
دو تایی گفتن: ایول.
چشم‌غره‌ای بهشون رفتم و از جام بلندم شدم. با آرام سریع میز رو جمع کردیم و تو اتاقم رفتیم. تنها خوبه این خانواده این بود که بزرگترین اتاق با تمام امکانات در اختیارم گذاشته بودن، نه به خاطر این‌ ‌‌‌که دوستم داشته باشن به‌ خاطر بود این که جلوی چشم‌هاشون نباشم. روی مبل نشستیم، آرام فلش به تلویزیون زد. یه کم که گذشت با چندشی گفتم:
- این چیه؟!
آرام: خیلی باحاله.
صورتم رو جمع کردم و گفتم:
- آیی حالم بخورد!
آرسام: سوسول.
فیلم که تموم شد با چندشی گفتم:
- این چه فیلمی بود؟ حالم به هم‌ خورد به جای این که ترسناک باشه حالم به هم زنی بود.
آرام: هیجانش به همین بود.
صورتم رو جمع کردم که آرام خندید و گفت:
- قیافه‌ش رو نگاه کن.
آرسام هم با دیدن قیافه‌‌ام خندید.
مهتاب: زهرمار!
آرام: بیا یک فیلم دیگه بذارم حالت جا بیاد.
مهتاب: اگه قرار دوباره فیلم چندشی بذاری نمی‌خواد بذاری.
آرام: نه این سری کمدی می‌ذارم.
مهتاب: اوکی.
تا موقعی که مهمون‌ها بیان، تو اتاق موندیم و فیلم های که آرام آورده بود دیدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

dadli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
24
48
مدال‌ها
2
با بچه‌ها از اتاق بیرون رفتیم و از پله‌ها پایین رفتیم. روی آخرین پله مکثی کردم؛ از این‌جا پذیرایی معلوم بود با دیدن همه آه کشیدم. عمو نادر با مریم خانوم و دخترهاش سوگل و سوگند، عمه نیلوفر با آقا وحید و پسرش نوید و دخترش ویدا، عمه نگین با آقا امیر و دوقلوه‌ها هم پیش خودم بودن. هیچ‌کدومشون ازم خوششون نمی‌اومد و ازم متنفر بودن اونم به خاطر کاری که مادرم با پدرم کرد‌. مادری که چشم روی همه چیز می‌بنده و با مردی به پدرم خ*یانت می‌کنه و پدری که بعد از طلاقشون قید تنها بچه‌اش می‌زنه و از ایران میره. اگه عمو نیما نبود شاید الان تو پروشگاه زندگی می‌کردم. سلام آرومی میدم، تنها کسایی که جواب میدن عمو نیما، عمه نگین و شوهرش بودن بقیه هم خودشون رو به نشنیدن می‌زنن. کنار نیما نشستم دستش رو دور شونه‌ام انداخت و پیشونیم رو بوسید، بهش لبخند زدم.
آرام: پیس‌پیس.
مهتاب: چیه؟
آرام: نوید رو نگاه کن، نگاهت می‌کنه.
به نوید نگاه کردم اما بهم نمی‌کرد. با تعجب گفتم:
- مطمئنی؟!
آرام: آره بابا نگاهت می‌کرد. خبریه؟
با لبخند میگم:
- چه خبری؟
شونه بالا می‌ندازه و میگه:
- چه می‌دونم! گفتم شاید عشق و عاشقی بین‌تون باشه.
به نوید نگاهی می‌کنم و میگم:
- نه بابا با این نچسب؟!
آرام: اتفاق دیگه می‌افته.
شونه بالا انداختم و گفتم:
- هر وقت اتفاق افتاد، بهت خبرش رو می‌دم.
چشمکی می‌زنه و دوباره سرش رو تو گوشیش می‌کنه. دخترِ دیونه به چیزهای فکر می‌کنه؛ حتی فکر کردن راجب این‌که من و عمه نیلو، عروس و مادرشوهر بشیم، باعث خنده‌‌ام می‌شد.
لبخندی زدم و سرم رو بلند کردم، نوید رو دیدم که بهم نگاه می‌کرد؛ وقتی دید متوجه شدم با اخم نگاه‌ش رو گرفت. با تعجب به آرام نگاه کردم؛ آرام به نوید زل زده بود با حس کردن نگاهم برگشت و لبخند محوی زد.
روی تختم دراز کشیدم. امشب نه می‌شد گفت شب خوبی بود، نه می‌شد گفت شب بدی بود. تنها خوبی‌ش این بود که طعنه‌ای و تیکه‌ای نشنیدم، در کل شب آرومی بود.
***
باصدای زنگ از خواب بیدار می‌شم. آروم روی تخت می‌شینم، آروم چشمم رو باز می‌کنم و به ساعت نگاهم کنم که با دیدنش آهم بلند می‌شه. وقتی برای خوابیدن نبود، از جام بلند می‌شم و سمت دستشویی می‌رم. دست و صورتم رو می‌شورم و بیرون میام. با دیدن ساعت سریع لباس‌هام رو می‌پوشم از اتاق بیرون می‌رم و تندتند پله‌ها رو پایین می‌رم. نیما با دیدنم میگه:
- وایسا برسونمت.
مهتاب: عمو پس بدو، مدرسه دیرم شده.
نیما:فقط یک تعارف کوچیک زدم.
دستش رو می‌گیرم و میگم:
- تعارف اومد، نیومد داره. بدو دیرم شد!
با خنده سوئیچ بر‌می‌داره و از خانوم جون و گلی خانوم خداحافظی می‌کنه. من هم خداحافظی می‌کنم و از خونه بیرون می‌رم.
عمو جلوی مدرسه نگه می‌داره و میگه:
- بفرمایید بانو.
مهتاب: دستت درد نکنه عمو جونم. شب می‌بینمت.
از ماشین پیاده می‌شم و سمت مدرسه می‌دو‌م. جلوی در برای نیما دست تکون می‌دم و تو می‌رم. با دیدن آرام سمتش می‌رم و دست دور گردنش می‌ندازم و میگم:
- چه خبرها رفیق؟
آرام: چه خبرته دیونه؟! ترسیدم.
به قیافه شوکه‌ش می خندم، که پشت چشم نازک می‌کنه و میگه:
- این طوری نخند شبیه‌ی میمون می‌شی.
خواستم توسری بهش بزنم، که با فرمان ناظم صف می‌بندیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

dadli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
24
48
مدال‌ها
2
‌‌تو کلاس آرام اصلا حواسش به درس نبود، تو فکر بود و تو دفترش یه چیزی می‌نوشت و خط می زد یا شکل‌های مختلف تو دفترش می‌کشید. کنار دفترش نوشتم:
- چیزی شده؟
آرام: نه
مهتاب: پس چرا تو خودتی؟
آرام: هیچی حوصله ندارم.
مهتاب: چرا؟
آرام: نمی‌دونم حوصله ندارم.
نیم نگاهی بهش کردم و دوباره حواسم رو به حرف‌های معلم دادم. باصدای زنگ نفسم رو بیرون دادم. سریع وسایل‌هامون رو جمع کردیم و از کلاس بیرون رفتیم.
مهتاب: خواهری چی شده؟ امروز خیلی ساکت بودی؟
آرام: نمی‌دونم امروز اصلا حوصله ندارم.
مهتاب: می‌خوای بریم پارک و بستنی بخوریم؟
به ماشینی که دنبالم اومده بود، اشاره کرد و گفت:
- باشه یک روز دیگه می‌ریم.
مهتاب: بیا با ماشین برسونمت.
آرام: می خوام قدم بزنم.
مهتاب: باشه. رسیدی بهم خبر بده.
از هم خداحافظی کردیم، من سمت ماشین رفتم و آرام پیاده سمت خونشون رفت. سوار ماشین شدم و گفتم:
- سلام آقا حیدر، خسته نباشی.
آقا حیدر: سلام دخترم، سلامت باشی. جلوی خونه وایساد؛ قبل از پیاده شدن پرسیدم:
- عمو کی خونه میاد؟
آقا حیدر: آقا امشب دیر میاد.
با ناراحتی از آقا‌ حیدر خداحافظی می‌کنم و سمت خونه رفتم. با کلید در رو باز کردم و تو می‌رم. خانوم جون رو تو پذیرایی نمی‌بینم، شونه بالا ‌می‌ندازم و سمت آشپزخونه می‌رم. با لبخند میگم:
- سلام گلی خانوم
گلی خانوم: سلام مادر، خسته نباشی. مدرسه چه‌طور بود؟
مهتاب: مرسی. بد نبود، مثل همیشه کسل کننده بود!
گلی خانوم: برو دست و صورتت رو بشور بیا.
مهتاب: چشم
از آشپزخونه بیرون رفتم و دوباره برگشتم. مهتاب: خانوم جون خونه نیست؟
گلی خانوم: نه امروز بیرون کار داشت، بیرون رفته.
باذوق میگم:
- آخ جون!
گلی خانوم: مهتاب!
با خنده شونه بالا می‌ندازم و از آشپزخونه بیرون می‌رم. دست و صورتم رو شستم و با ذوق به تصویر تو آینه زدم. از دستشویی بیرون اومدم و سمت آشپزخونه رفتم.
گلی خانوم: بیا مادر غذات رو بخور.
مهتاب: دستت دردنکنه.
بشقاب اول تموم کرد و گفتم:
- گلی خانوم غذا هست برام بریزی؟
گلی خانوم: چه عجب برای یک‌بار اشتها داری!
با لبخند میگم:
- والا گلی خانوم نمی‌دونم چرا اشتهام امروز باز شده! میگم گلی خانوم به نظرت گاهی خانوم جون بفرستیم بیرون بره؟
گلی خانوم:وا مادر این چه حرفیه؟!
با خنده سری تکون می‌دم و غذام رو تموم می کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

dadli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
24
48
مدال‌ها
2
وارد مدرسه که می‌شم، آرام رو کنار ملیکا می‌بینم. با تعجب سمتشون می‌رم، ملیکا از آرام خداحافظي می‌کنه و می‌ره. آرام با خنده میگه:
- چه‌طوری مهتابی؟
با تعجب میگم:
- خوبم، تو چه‌طوری؟
چشمکی می‌زنه و میگه:
- منم خوبم.
مهتاب: ملیکا چی می‌گفت؟
با بی‌خیالی میگه:
- برای تولدش دعوتمون کرد.
- ملیکا؟!
آرام: اوهوم... دیروز تو راه باهم بودیم و باهم حرف زدیم، دختر بدی نیست. حالا برای تولدش میای بریم؟
مهتاب: تو میری؟
آرام: می‌رم؛ خوبه قبل از امتحان ها یه استراحتی کنیم. تو چی میگی؟
مهتاب: نمی‌دونم باید ببینم عمو اجازه می‌ده یا نه.
آرام: بهش بگو آرسام هست، شاید این‌طوری خیالش راحت شد و گذاشت.
مهتاب: باشه.
تو کلاس فکرم درگیر این بود که به جشن تولد برم یا نرم. زنگ آخر که خورد، وسایلمون رو جمع کردیم.
آرام: وایسا ملیکا هم میاد.
مهتاب: باهم برمی‌گردین؟
آرام: آره.
با اومدن ملیکا از کلاس بیرون می‌ریم. جلوی مدرسه ازشون خداحافظی می‌کنم و سوار ماشین می‌شم.
***
نیما: نه!
مهتاب: چرا؟
نیما: همین که گفتم!
مهتاب: اگه نگرانی آرسام هم همراهمون هست.
پوزخندی می‌زنه و میگه:
- اون آرسام خودش به مراقبت نیاز داره. مهتاب جان من که چیزی راجب به دوستت نمی‌دونم، نمی‌تونم بذارم بری جای که هیچ آشنایی با آدم‌هاش ندارم. فهمیدی؟
با ناراحتی میگم:
- باشه!
کلافه پوفی می‌کشه و میگه:
- دوست داری بری؟
مهتاب: بدم نمیاد که برم. آخه جز آرام و آرسام هیچ دوست دیگه‌ای ندارم، با خودم گفتم شاید باهاش دوست شدم.
با اخم گفت:
- باشه برو اما... .
- اما چی؟
نیما: باید مواظب باشید، هر اتفاقی برای هر کدوم از شماها افتاد؛ من می‌دونم با شماها، بهتر به اون دوتای دیگه هم بگی.
با ذوق گونه‌ش رو بوسیدم و گفتم:
- وای عمو جونم خیلی دوست دارم!
با لبخند محوی گفت:
- بچه پررو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

dadli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
24
48
مدال‌ها
2
برای آخرین بار به آینه نگاه می‌کنم. از اتاق بیرون میام. عمو نیما جلوی در اتاق وایساده بود، با دیدنم لبخند محوی زد و گفت:
- اومدن؟
مهتاب: اومدن.
دستم رو می‌گیره و میگه:
- بهم قول بده مواظب خودت هستی، باشه؟
مهتاب: عمو‌‌ جونم حتی یه‌کم احساس کردم جای خوبی نیست، بهت قول می‌دم که خونه برگردم.
پیشونیم رو می‌بوسه و میگه:
- خیلی مواظب خودت باش!
- چشم
چشم‌هاش پر از نگرانی بود، معلوم بود دلش راضی نیست که به این مهمونی برم اما به خاطر من چیزی نمی‌گه. از پله‌ها پایین می‌رم؛ پایین پله‌ها به عمو نیما که بالا وایساده بود بوس می‌فرستم، با لبخند و محبت نگاهم کرد.
***
آرسام: این‌جا چه خبره؟!
مهتاب: بچه‌ها بیاین بریم!
آرسام نگاهی به دخترها و پسرهای که وسط بودن و انگار تو حال خودشون نبودن، کرد.
آرسام: تو می‌دونستی این‌جا چه خبره؟
آرام: نه ملیکا به من نگفت. گفت یک جمع دوستانه است، منم نمی‌دونستم.
با استرس گفتم:
- بچه‌ها بریم!
آرام: زشته، یه‌ کم بمونیم بعداً بریم.
آرسام: نه برو ازش عذرخواهی کن، بریم.
آرام: آرسام زشته، ببین یه‌کم بمونیم بعد می‌ریم. مهتاب تو چی می‌گی؟ نگاه کن کلی زحمت کشیده!
با دیدن ملیکا، با شک می‌گم:
- یه‌کم بمونیم اما زود بریم.
ملیکا: وای بچه‌ها خیلی خوش اومدین!
آرام: مرسی عزیزم، تولدت مبارک باشه.
ملیکا: مرسی گلم. مهتاب جون خیلی خوش‌حال شدم اومدی!
مهتاب: مرسی عزیزم، تولدت مبارک.
ملیکا: ممنونم گلم. آرام و مهتاب برید اتاق من لباس‌هاتون عوض کنید.
آرام: باشه عزیزم.
آرام: مهتاب بیا بریم.
ملیکا: آقا آرسام شما بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید.
با رفتن آرسام، با آرام سمت اتاق ملیکا رفتیم.
مهتاب: چرا می خوای لباس عوض کنی؟
آرام: ای بابا! آرام نکنه می‌خوای با مانتو بشینی؟ لباس‌هامون رو عوض کنیم، بعد موقع رفتن یه دقیقه می‌آیم عوض می‌کنیم.
سری تکون می‌دم و لباس‌هام رو عوض می‌کنم.
آرام: لباست که خوبه، پس چرا غر می‌زنی؟
مهتاب: اگه عمو نیما بفهمه دیگه... ‌.
وسط حرفم می‌پره و میگه:
- دایی می خواد از کجا بفهمه وقتی تو چیزی نگی؟
آرام: خوب شدم؟
با لبخند میگم:
- خوشگل شدی!
دستم رو می‌گیره و می‌گه:
- بیا بریم.
با هم از اتاق بیرون می‌ریم.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mohre
موضوع نویسنده

dadli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
24
48
مدال‌ها
2
یه گوشه تنها نشسته بودم، آرسام کنار پسرهای دیگه نشسته بود و آرام با ملیکا حرف می‌زد.
- اجازه هست بشینم؟
به پسری کنارم وایساده بود نگاه کردم وگفتم:
- نه
بدون این که به روی خودش بیاره کنارم نشست. با لبخند گفت:
- شاهین
سری تکون دادم و به آرسام نگاه کردم، سرش با کل‌کل با پسرها به خاطر فوتبال‌دستی گرم بود.
شاهین: نمی‌خوای چیزی بگی؟
اخم کردم و گفتم:
- میشه مزاحم نشدید؟
شاهین: باشه
از جاش بلند شد و یه چشمک بهم زد. به آرام پیام دادم:
- بریم دیگه!
جواب داد:
- تو برو آماده شو، منم الان میام.
تا خواستم از جام بلند بشم، خدمتکار با سینی شربت نزدیکم شد و گفت:
- بفرمایید.
مهتاب: ممنونم.
چون زیاد از شربت آلبالو خوشم نمی‌اومد، تنها آب پرتغال تو سینی رو برداشتم. به خاطر تشنگی تموم آب پرتغال رو خوردم و ازجام بلند شدم. سمت اتاق ملیکا رفتم؛ تو راهرو احساس کردم سرم گیج می‌ره، یک‌بار چشم‌هام بستم و باز کردم. آروم‌آروم سمت اتاق رفتم و تو اتاق رفتم. وسط اتاق وایساده بودم، احساس می‌کردم اتاق دور سرم می‌گرده. صدای از پشت سرم گفت:
- سلام خوشگله!
سمت صدا برگشتم، همون پسری بود که کنارم نشسته بود. آروم سمتم اومد، منم آروم‌آروم عقب رفتم؛ که باعث شد روی تخت بیافتم.
پسره روم خم شد و بهم نگاه می‌کرد‌. با التماس گفتم:
- تو رو خدا بهم کاری نداشته باش!
شاهین: هیس!
مهتاب: خواهش می‌کنم!
وقتی کنارم دراز کشید و با دستش صورتم رو ناز کرد، با درماندگی و التماس گفتم:
- تو رو خدا!
چشم‌هام دیگه بسته شد و دیگه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.
***
بوی الکل می‌اومد، صدای گریه آرام می‌اومد.
آرسام: هیس... خفه شو!
آرام: وای خدای من... .
آرسام: چه قدر گفتم نریم، گوش نکردی. وای من الان جواب دایی رو چی بدم‌. وای خدای من!
- آخ... .
آرسام: مهتاب جان!
آروم چشم‌هام رو باز کردم.
مهتاب: چی شده؟
آرسام سرش رو پایین انداخت، صدای گریه آرام بلند شد. یهویی تموم اتفاق‌ها یادم اومد، اشک‌هام بی‌صدا ریختن. آرسام با ترس صدام زد:
- مهتاب ؟
بهش نگاه کردم و پرسیدم:
- عمو کجاست؟
آرسام بغضش رو قورت داد وگفت:
- دایی خبر نداره، فکر می‌کنه خونه ما هستی.
دوباره نگاهم رو از گرفتم و به سقف زل زدم. صدای گریه آرام، قدم‌های عصبی آرسام سکوت اتاق رو می‌شکوند.
در باز شد و دکتر تو اومد. بعد از چک کردنم، پرسید:
- می‌خوای شکایت کنی؟
با ترس نگاهش کردم، انگار تازه داشتم متوجه اتقاقات می‌شدم. با ترس پرسیدم:
- برای چی؟!
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
- خانوم عزیز به شما دست درازی شده، شما می‌تونی از کسی که به شما درازی کرده شکایت کنی.
با درموندگی میگم:
- دست درازی؟
صدای گریه آرام بلند شد، دکتر با عصبانیت به آرام نگاه کرد وگفت :
- به خانواده‌ات خبر بده تا هرچی سریع تر اقدامات لازم رو انجام بدیم.
به سقف زل زده بودم، دکتر با مهربونی گفت:
- این اتفاق تقصیر شما نیست، خودت رو برای اتفاقی که مقصرش نیستی، مجازات نکن. با شکایت نکردن از مقصر به خودت ظلم نکن.
دکتر با دیدن سکوتم آهی کشید و از اتاق بیرون رفت.
آرسام: می‌خوای چی‌کار کنی؟
بهش نگاه کردم و باگریه گفتم:
- شکایت نمی‌شه، همه می‌فهمن؛ هیچ ک.س باور نمی‌کنه من تقصیری ندارم. آبروم می‌ره! نمی‌شه... من... نمی‌خوام، همه من رو مقصر می‌دونن. باورم نمی‌کنن، بیرونم می‌کنن و من جایی ندارم که برم.
آرسام: باشه عزیزم، آروم باش. یک راهی پیدا می‌کنیم.
سرم که تموم می‌شه، آرسام می‌ره به پرستار خبرمی‌ده‌. به جای پرستار خود دکتر می‌آد.
دکتر: چی شد؟ شکایت می کنه؟
- نه دکتر آبروم می‌ره!
با ناراحتی سری تکون می‌ده و سرم رو از دستم در‌‌ می‌آره و از اتاق بیرون می‌ره. با کمک آرام از تخت پایین می‌آم و از اتاق بیرون می‌رم. آرسام هزینه بیمارستان رو می‌ده و از بیمارستان بیرون می‌ریم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین