- Jun
- 104
- 37
- مدالها
- 2

رمان خانه ای بر روی ابر ها
نویسنده: بهار شریفی
انتشارات: شقایق
کد کتاب :108805
شابک :978-9642161454
قطع :رقعی
تعداد صفحه :608
سال انتشار شمسی :1402
نوع جلد :شومیز
سری چاپ :4
زودترین زمان ارسال :29 خرداد
این رمان یکی از خواص ترین رمان هایی هست که
خود من تا الان خوندم بهتون پیشنهاد میکنم حتما
بخونین.
معرفی رمان
پرند شش سال دارد و تمام وقتی که مادرش بیرون از خانه کار میکند با باغچه و عروسکش تنهاست. تا اینکه مردی از دیوار خانهشان پایین میپرد و زبان پرند بند میرود. تارا مادرش برای تغییر وضعیت او شغل پرستاری دائمی از زنی را قبول کرده به خانه مهرتاشها نقل مکان میکند. قصهی پرند با ورود به خانه مهرتاشها شروع میشود، پرندی که مثل گنجشکی کوچک به درد و دل درختان گوش میدهد برای جوجههای زیر باران غصه میخورد و عاشق آدمبرفیهاست. پرند در میان باغ آن خانهی مرموز ناخواسته وارد بازی ناجوانمردانهای میشود که برای روح کودکانه و معصوم او طاقتفرساست ولی در این بین زبان باز میکند، بزرگ میشود، بالغ میشود، عاشق میشود، میشکند و از نو شکوفا میشود. و در این مسیر پر پیچ و خم دو نام بیشتر از همه زندگی او را زیر و رو میکند؛ باربد و مهراب…
قسمتی از رمان
برای یک لحظه نفسم گرفت فرودگاه شلوغ بود. مردم به هم تنه می زدند و بی خیال از اینکه شانه کسی را تکان داده اند از هم دور می شدند. نگاه پریشانم در جمعیت می چرخید. احمقانه نبود که دنبالشان می گشتم؟! دست مشت شده ام باز شد و ناخودآگاه کف دست خیسم به کنار لباسم کشیده شد. نگاه بی قرارم هنوز وسط جمعیت می چرخید که دست خیسم در دست کسی لغزید. برگشتم و با همان نگاه نگران به سیما خیره شدم. لبخند آرامی زد و پرسید: خوبی؟ آب دهانم را فرو دادم.
سوال سختی بود. مدت ها بود که خوب نبودم؛ شاید سال ها! شاید از همان موقع که دست در دست سیما این کشور را میان مه و تاریکی با حالی بین مرگ و زندگی ترک کردم. از همان موقع بود که دیگر هیچوقت حالم خوب نشد. مازیار کنار سیما رسید، چرخ دستی حاوی چمدان ها را هول می داد؛ با همان اخم همیشگی روی پیشانی اش نگاهش را بین جمعیت چرخاند و رو به سیما گفت: _مگه ساعت پروازو بهش نگفتی؟ سیما همانطور که دست مرا در دستش نگه داشته بود سر تکان داد و گفت: _چرا…
مازیار دوباره بین جمعیت چشم چرخاند ولی من بودم که حسام را دیدم: _اونجاست. او هم نگاهش در جمعیت دنبال ما می گشت. مازیار با دیدنش چرخ دستی را به سمت او هول داد. بالاخره او هم ما را دید و با لبخندی که همیشه وقت دیدنم روی لبش بود با گام هایی بلند به سمت ما آمد. از همان دور سلام کرد: _سلام به همگی! خوش اومدین. ولی قبل از اینکه مهلت پیدا کنیم که جوابش را بدهیم ده دوازده نفری دور و برمان را پر کردند. برای یک لحظه گیج شده بومدم. آشنایی ناگهانی با این همه آدم جدید…