جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خفته در پاسارگاد (نیکان روزگار)] اثر «Atefeh. کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اولدوز با نام [خفته در پاسارگاد (نیکان روزگار)] اثر «Atefeh. کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 349 بازدید, 5 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خفته در پاسارگاد (نیکان روزگار)] اثر «Atefeh. کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اولدوز
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,201
9,226
مدال‌ها
7

بسمه تعالی
نام اثر:خفته در پاسارگاد(نیکان روزگار)
نام نویسنده: عاطفه محمدی
ژانر: تاریخی، اساطیری
عضو گپ نظارت: S. O. W (9)
خلاصه:
باید آگاه باشیم که به روزگاران پیش، آز غارت کردن، سرنوشت بسی پیروز گران را دگرگون کرده است. هر آن‌که به غارت می‌رود مرد نیست، استری است بارکش!

کوروش کبیر
*این رمان حقیقی است، و تنها کمی تخیلات نویسنده برای زیبای در آن دخیل است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,201
9,226
مدال‌ها
7
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (2) (2).png "باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,201
9,226
مدال‌ها
7
مقدمه:
اﯼ ﺁﻧ‌‌ﮑﻪ ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﻣﻦ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺭﯼ...
بداﻥ ﻭ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺵ که ﭘﺎﯼ ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﮐﺴﯽ نهاﺩﻩ‌ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ زﻧﺪﮔﯽ، ﻧﮕﺎﻫﺒﺎﻥ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻭ ﮔﻔﺘﺎﺭ و ﮐﺮﺩﺍﺭ ﻧﯿﮏ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ
ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ...
ﺑﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭﯼ ﻣﻦ ﻣﻮﺟﺐ
ﺁﺯﺍﺭ ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﯿﮕﻨﺎﻫﯽ ﻧﺸﺪﻩ...
ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺭﺱ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺴﺘﺮﺩﻩ
ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﮔﺴﺘﺮﻩ
ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺗﻮﺍﻥ ﺯﻭﺭﮔﻮﯾﯽ ﺑﺮ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ...
ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺍﺭﺗﺶ ﻣﻦ،ﺍﺭﺗﺶ ﺭﻫﺎﯾﯽﺑﺨﺶ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﺴﺎن‌های ﺳﺘﻤﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ
ﻣﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺗﺎﺝ ﻭ ﺗﺨﺖ
ﻭ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﺁﻧ‌ﻬﺎ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﯾﺎﺭ ﻭ
ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻧﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,201
9,226
مدال‌ها
7

صدای قدم برداشتن آستیاگ بر روی سنگ‌های مرمر، توجه نگهبان‌های ورودی را که از شدت خستگی به مجسمه‌ی کنار در تکیه داده بودند و چشم‌هایشان مدام از روی خواب بر هم می‌افتاد، را جلب می‌کرد.
آستیاگ اما خواب از چشمانش گریخته بود؛ پریشان و هراسان بود و مدام این سر تا آن سر کاخ را با برداشتن قدم‌های محکم طی می‌کرد.
هارپاگ، سردار و وزیر مورد اعتماد آستیاگ که همراه مغ‌ها* آمد، او دست از قدم زدن برداشت و منتظر رسیدن آن‌ها شد.
هارپاگ هنگامی که به آستیاگ رسید, خم شد و گفت:
_ سرورم آن‌ها را آوردم.
نگاه آستیاگ به طرف مغ‌ها کشیده شد که منتظر شنیدن آنچه آستیاگ در خواب دیده، بودند.
آستیاگ دمی گرفت و بر روی اورنگ میان کاخ نشست.
انگاشتن آنچه در خواب دیده بود سخت بود؛ اما لــ*ب باز کرد:
_ در خواب دیدم که از نهان دخترم ماندانا، آبی روان شد که نه تنها پایتخت، وانگه سراسر آسیا را فرا گرفت.
مغ‌ها که تا آن دم سخن نگفته و سرگرم اندیشیدن با یکدیگر بودند، اینک به نمایندگی از خود، کسی که از همه پیرتر و در موهایش اندکی موی سپید دیده می‌شد، را جلو فرستاده و نگرهایشان را بازگو کردند.
مغی که برگزیده شده بود، با درنگ و سستی و تپغ هنگام سخنوری، گفت:
_ ما به این پیامد رسیدیم ک...که در آینده و زمانی که دخترتان پیوند زناشویی می‌بندند، فرزندشان...فرزندشان بر سراسر آسیا چیره می‌شود.
در چند دمک، رخسار آستیاگ گلگون فام شد و بیم در دلش نشست.
مغ جلو آمده دو گام از ترس به پشت برداشت و همان‌جا خاموش ایستاد.
همان دم، فریاد آستیاگ در سر تا سر کاخ پیچید و نگهبان‌هایی که دور از چشم هارپاگ خفته بودند را با هراس هشیار کرد.
_ چه کسی تا آن اندازه بی‌باک و گستاخ است که مرا کنار زده و خودش بر تخت پادشاهی من بنشیند؟!
در آن هنگام، سخن از دیوار می‌آمد؛ اما از کسی نه!
مغ‌ها از ترس به هم چسبیده بودند و از زیر چشم‌هایشان واکنش آستیاگِ خشمگین را نگاه می‌کردند.

مغ‌ها: جادوگران و روحانیون زمان مادها، هخامنشیان، اشکانیان و ساسانیان بودند.
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,201
9,226
مدال‌ها
7
- بروید بیرون، بیرون
آستیاگ با خشم دستی به موهای تیره فرش کشید، و سراسر تالار کاخ را با برداشتن قدم‌های محکم طی می‌کرد.
- باید کاری بکنیم؟
و در دل از اهورامزدا کمک می‌خواست.
هارپاگ دمی گرفت و باکمی رعب گفت:
- سرورم من توصیه‌ای دارم.
آستیاگ ایستاد و با دست اشاره‌ای کرد:
- توصیه‌ات را می‌شنوم هارپاگ.
- سرورم می‌توانیم شاهدخت را به پیوند کسی در بیاوریم که از خاندان ماد نباشد.
آستیاگ با دستی به محاسن فرش کشید، و با اندکی تأمل گفت:
- کسی را زیر نظر داری؟
- سرورم کمبوجیه که هم آرام است، هم زیر نظر خودمان بوده و از خاندان بااصل و نصبی چو پارس است. این پیوند مایه‌ی پایدار شدنِ صلح خاندان‌ها هم می‌شود.
آستیاگ دمی گرفت و بر روی اورنگ میان کاخ نشست.
با اندکی اندیشه گفت:
- صحیح می‌گویی، تو کمبوجیه را به اطلاع و متقاعد کن.
***
(سپیده‌دمِ روز بعد)
ماندانا: پدر اجازه‌ای حضور دارم.
آستیاگ: بیا داخل دخت زیبایم!
ماندانا با پیراهن چین‌دارِ آبی، شلوار سفید و شنلِ سفید و چهره‌ی گلگون وارد سرای تالار شد، و سری تظیم کرد.
ماندانا با صدای نازک و لطیف گفت: درود پدر
آستیاگ: درود دخت خوش‌روی من
با دست به کرسی روبروی خود اشاره‌ای کرد: بنشین.
آستیاگ دمی گرفت و با صدای بم گفت:
- دختم دوست دارم سخنم را بشنوی و بدانی که صلاح تو در این کار است.
من صلاح دیدم تو را به پیوند کمبوجیه پارسی در بیاورم.
ماندانا تکان سختی خورد و از جا برخاست و با اعتراض گفت:
- اما پدر...
آستیاگ با استواری گفت:
- ماندانا نمی‌خواهم چیزی جز پذیرش این موضوع بشنوم.
 

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین