روی چوب کنار کشتی تکیه دادهام، بادی گرم و مرطوب میآید؛ پدرم ناخدای این کشتی است و من وارث این کشتی هستم.
من، پدر و پسرعموهایم روی این کشتی دریانوردی میکنیم و دنبال اجناس عتیقه میگردیم.
پدرم چندین سال است که به دنبال گنجی گرانبها و خانوادگی میگردد اما پیدایش نمیکند، گمان میکنم گنج بسیار بزرگی باشد.
صدای پسر عمویم از روی پلههای پایین میآید او وضعیت آب و هوا را شرح میدهد:
- حس میکنم توفان تو راهِ!
به حرفاش میخندم امکان ندارد! البته همهی حرفهایش تا به حال درست بوده:
- جوک نگو احمد.
این کشتی از جدمان به ارث رسیده؛ گران و کهن است، خانواده ما در جنوب ایران یکی از بزرگترین وارثان اجناس عتیقه هستند ولی هنوز آن گنج کشف نشده است.
عمویم نیز در نخلستان کار میکند، پسرعمویم، محمد پوست سیاه و موی سیاه دارد و صورتش سوخته است درست مانند همهی ما!
همه لباسهای بیآستین سفید و کلاههایی بزرگ داریم تا از گرمازدگی در امان باشیم. اگر یکی از ما گرمازده شویم کارمان لنگ میماند.
فاصله زیادی تا ساحل داریم و گرمای آفتاب هر لحظه کمتر میشود زمستان است اما این هوا باز هم بعید است.