جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [خفقان دریانورد] اثر «هستی جباری نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط DELVAN. با نام [خفقان دریانورد] اثر «هستی جباری نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 505 بازدید, 8 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [خفقان دریانورد] اثر «هستی جباری نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DELVAN.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
Negar_1691776265577.png
[هوالمحبوب]
داستانک: خفقان دریانورد
نویسنده: هستی جباری
ژانر: تراژدی، درام
عضو گپ نظارت S.O.W(11)
خلاصه:
من همان دریانوردم که خود در آب غرق شده‌ام؛
من در کل زندگی‌ از بچگی با دریا خو گرفته‌ام، او جسم پدرم را برد اما روح پدرم هنوز روی آب شناور است.
من هر روز او را می‌بینم، او با خوشحالی روی دریا ساز مورد علاقه‌اش را می‌نوازد.
من دریا را رها نخواهم کرد حتی اگر دریا مرا در خود ببلعد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,893
39,331
مدال‌ها
25
1687553475448.png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
مقدمه:
غم در چشمانم موج می‌زند؛
این کشتی را چه کسی هدایت می‌کند؟ تمام کشتی‌های قلب مریض من غرق شده‌اند.
توفان تمام خاطراتم را با خود برد، آبِ آبی رنگ دریا برای من حکم دریای سرخ و پر خون دارد.
حاکم دریا نیستم اما به دریا حکم می‌کنم، حکم می‌کنم که باری دیگر توفان کند.
توفانی که عاقبتی خوش نداشته باشد!
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
روی چوب کنار کشتی تکیه داده‌ام، بادی گرم و مرطوب می‌آید؛ پدرم ناخدای این کشتی است و من وارث این کشتی هستم.
من، پدر و پسرعموهایم روی این کشتی دریانوردی می‌کنیم و دنبال اجناس عتیقه می‌گردیم.
پدرم چندین سال است که به دنبال گنجی گران‌بها و خانوادگی می‌گردد اما پیدایش نمی‌کند، گمان می‌کنم گنج بسیار بزرگی باشد.
صدای پسر عمویم از روی پله‌های پایین می‌آید او وضعیت آب و هوا را شرح می‌دهد:
- حس می‌کنم توفان تو راهِ!
به حرفاش می‌خندم امکان ندارد! البته همه‌ی حرف‌هایش تا به حال درست بوده:
- جوک نگو احمد.
این کشتی از جدمان به ارث رسیده؛ گران و کهن است، خانواده ما در جنوب ایران یکی از بزرگترین وارثان اجناس عتیقه هستند ولی هنوز آن گنج کشف نشده است.
عمویم نیز در نخلستان کار می‌کند، پسرعمویم، محمد پوست سیاه و موی سیاه دارد و صورتش سوخته است درست مانند همه‌ی ما!
همه لباس‌های بی‌آستین سفید و کلاه‌هایی بزرگ داریم تا از گرمازدگی در امان باشیم. اگر یکی از ما گرمازده شویم کارمان لنگ می‌ماند.
فاصله زیادی تا ساحل داریم و گرمای آفتاب هر لحظه کمتر می‌شود زمستان است اما این هوا باز هم بعید است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
باران آرام آرام روی سرمان می‌بارد و ما از خوشحالی فریاد شادی سر می‌دهیم، هوا قابل تحمل است و پس از سال‌ها هوا بارانی شده است.
صدای احمد بلند می‌شود:
- حواستون رو جمع کنید، قراره بارون بدی بیاد. سبحان بهتره بری وضعیت قسمت پایین رو چک کنی.
به احمد نگاهی نگران می‌اندازم چشمانم دودو می‌زند و نگران هستم حس دلشوره دارم، نگران هستم که توفان خیلی بدی بشود و ما گیر بیوفتیم.

کشتی آبی و به رنگ دریا بود نقش و نگارهای حکاکی شده رویش را دوست داشتم پله‌هایی به پایین می‌خورد که دو اتاقک داشت همان‌طور که همه چیز را می‌کاویدم نگاهم به پدرم افتاد.
نگاهی به پدرم می‌کنم، او استوار و سربلند است، ریش‌ها و موهایش سفید شده من جای مادر نداشته‌ام هم پدرم را دوست دارم.
چشمانِ قهوه‌ای‌اش قفل چشمانِ سیاهم می‌شود و لبخند اطمینان بخشی می‌زند، طناب را می‌گیرم و از آویزان شدنم مطمئن می‌شوم.
دمپایی‌هایم را از پا در می‌آورم و پاهایم را محکم به تنه‌ی کشتی می‌زنم، دور تنه‌ی کشتی را بررسی می‌کنم که جایی مشکلی نداشته باشد.
طبق گفته‌ی احمد و پچ‌پچ‌هایش با محمد و امیر اوضاع چندان مناسب نیست باران هر لحظه شدت می‌گیرد. احمد احضار نظر می‌کند و با لحجه‌ای آشکارا می‌گوید:
- این بارون بی سابقه‌ست.
مهدی با چهره‌ای در هم رفته با همان صدای خش دارش می‌گوید:
- حس نمی‌کنم این بارون زیاد شدت بگیره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
محمد بی‌حرف ایستاده و به دور دست‌ها خیره شده کاری که در زمان اضطراب می‌کند و چشمانش مانند من پیش پدرم است.
پدرم ایستاده و به دریا نگاه می‌کند و لبخند می‌زند، دریا رفیق پدرم بود آن‌ها جدا شدنی نبودند.
پدرم سرش را به سمت پایین کشتی می‌گیرد چشمانش برق می‌زند و لبخند مرموزی می‌زند و من نگرانم!
نگران از این که در این شرایط کشتی را ول کند و تن به آب بزند. تا لب از لب باز می‌کنم او می‌پرد و من پشت او نگران به سمت پایین سطح کشتی آویزان می‌شوم.
صدای فریادم در کشتی طنین انداز می‌شود:
- نرو اوضاع خطرناکه!
اما او تن به آب زده، ده دقیقه‌ای می‌گذرد همه دلشوره دارند و خیس هستند، اما در این توفان و رعد برق کشی جرعت پریدن در آب را ندارد.
ترسم را کنار می‌زنم و در آب شیرجه میزنم سرد است، صدای داد و بی‌داد بقیه بلند می‌شود اما من زیر آب رفته‌ام بی‌توجه به صندوق چیزی را می‌بینم که مرگم را جلوی چشم را می‌بینم.
پدرم در زیر آب دست و پا می‌زند و ناگهان خود را تسلیم می‌کند دیگ دست و پا نمی‌زند بی‌جان شده و این مرا می‌ترساند.
سعی می‌کنم او را سمت بالا بکشانم و وقتی توانستم که دیگر دیر شده بود... .
***
(روز بعد، مراسم خاکسپاری)
آرام کنار سنگش نشستم یک ساعت از مراسم خاکسپاری گذشته بود و من هم دل از تنها کسم نبریده بودم.
دور و اطرافم پر از سنگ‌های سیاه و خانواده‌‌های داغ‌دار بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
نفس عمیقی می‌کشم و دل می‌کنم، باز هم دلم پیش پدرم است، بین سنگ‌های مشکی و زیر خروارها خاک خوابیده است.
از دریا تا قبرستان راهی نیست دریا را سرخ می‌کنم عین خون پدرم... شاید هم خودش مقصر بود ولی دریا او را گرفت.
وارد کشتی می‌شوم، به غروب زیبای آفتاب می‌نگرم زیباست؛ بسیار این صحنه زیبا را دیده‌ام.
در غروب مرگ مادرم هم این خورشید را دیده‌ام قلب آدم را می‌رباید و بعد... شبی تاریک و شوم پیش می‌گذارد.
من هنوز در فکر آن گنجم! آن صندوق که در اعماق دریا زمانی که درحال نجات پدرم بودم دیده‌ام.
حتماً باید چیز با ارزشی درون آن صندوق باشد، وگرنه پدرِ من اهل مرگ و جان خود را فدا کردن نبود.
شاید می‌دانست این آخرین گنجی است که می‌تواند پیدا کند، پیدا کرد ولی حال این‌جا نیست.
به سمت اتاق پدرم می‌روم پر از نقشه است و چند وسیله‌ی قدیمی مانند پیپ و چندتا عکس مادرم، پدرم در کل آدم مخفی کاری نبود.
او مرد ساده و دل پاکی بود که حاضر بود برای من تک‌ پسرش هر کاری انجام دهد، تا من شاد باشم و بخندم.
اشک درون چشمم در ذوق می‌زند من باید آن گنج را پیدا کنم! کشتی را سمت همان‌جا هدایت می‌کنم.
شاید مانند پدرم این آخرین فرصت باشد و آخرین نفس‌های من!
خودم را به آب می‌سپارم مطمئنم رفیق خوبی برای من خواهد شد، گاه باید دل را به دریا زد و دریا را شناخت.
من غمگینم سی*ن*ه‌ام از درد می‌سوزد ولی... آن مهم‌تر است، نی‌دانم کجا هستم. کشتی‌ام روی آب است نزدیک به مقصد تقریباً رسیده‌ام.
راه‌یابی‌ام دقیق است و می‌دانم که در همین فاصله از ساحل بودیم، در آب شیرجه می‌زنم چیزی نمی‌بینم فقط آب است و آب! ‌‌‌‌
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
بیشتر سعی می‌کنم، صندوق آن‌جاست در عمق آب ولی من نفس ندارم باید به سطح آب برگردم.
آب در حلقم پر می‌شود اشک از چشمانم می‌آید حالم بد است، آب زیادی شور است دستم بند کشتی می‌شود. صدایم را بلند می‌کنم:
- خدایا خستم!
با آخرین جانم خود را بالا می‌کشم آب‌های درون حلقم را بیرون می‌ریزم آب از چشمانم را می‌افتم صندوق کوچک‌تر از چیزی است که باید باشد.
نفسم را حبس می‌کنم به زور تا عمق می‌رسم بردن صندوق اصلاً کار ساده‌ای نیست خسته‌ان و بازویم شل شده است.
بالاخره می‌توانم سطح آب را ببینم چشمانم بستن می‌شود دوباره شوری آب را در دهانم حس می‌کنم.
صندوق را با ضرب و زور به بالا می‌رسانم و وسط کشتی دراز می‌کشم آفتاب سرخ فام چشمانم را می‌زند.
- بالاخره رسیدم، خدایا بلاخره رسیدم.
حس سوختی روی پوست دارم اما حال باید در صندوق را باز کنم ولی دیگر جانی در تن ندارم چشمانم بسته می‌شود من فقط خسته‌ام!
چشمم باز می‌شود شب است ماه را می‌بینم سیاهی شب با شکل غمگینم سازگاری دارد کنار صندوق می‌نشیند.
- امیدوارم چیز با ارزشی باشی!
کلید با طناب پوسیده‌ای به صندوق ‌‌‌‌‌‌وصل است کلید را در قفل می‌چرخانم.
یک شجره نامه‌ست، چشمانم گرد می‌شود شجره نامه؟ صدای فریاد خوشحالی‌ام ساحل را در بر می‌گیرد:
- خدایا پولدار شدم!
بالا پایین می‌‌پرم ساعت چند است؟ این سوال اصلاً مهم نیست من حال یک شجره نامه با قدمت دویست سال دارم و به تمام عتیقه‌های درون دریا می‌ارزد!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین