جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خلت نامرتقب] اثر «ماهچهره (غ. ل.و) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ماهچهره با نام [خلت نامرتقب] اثر «ماهچهره (غ. ل.و) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 257 بازدید, 6 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خلت نامرتقب] اثر «ماهچهره (غ. ل.و) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ماهچهره
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ماهچهره

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
7
39
مدال‌ها
2
نام‌اثر: خلت نامرتقب
ژانر: معمایی، درام، عاشقانه
نویسنده: ماهچهره (غ. ل.و)
عضو گپ نظارت: (7)S.O.W
خلاصه:
من وظیفه داشتم، روح و روان مردم رو معالجه کنم، شغلم رو دوست داشتم، زندگیم آروم بود، یکنواخت می‌گذشت....
تا این‌که اون اتفاق افتاد...
یک اتفاق غیر منتظره که باعث شد روزی هزار بار آرزوی مرگ کنم و از خدا بخوام عشق‌ آترین‌ گونه رو از من بگیره!
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1715809367634.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.


قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.


درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.


درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.

اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

ماهچهره

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
7
39
مدال‌ها
2
«و مآتوفیقي الا بالله عَلیه تَوَکَلت و الیه اُنیب»
موفقیت من از جانب پروردگار است، بر توکل کردم و به سوی او باز می‌گردم(سورهٔ هود آیه۸۸)

مقدمه:
میدونی بازی دومینو چیه؟
وقتی مهره‌های مستطیلی شکلش رو به صورت ردیف بچینی، ریسک بزرگی میکنی...
چون یه ضربه، تمام مهره‌ها رو افقی می‌کنه!
من تمام زندگیم رو برای ساختن رویاهام وقف کردم...
و اهدافم رو مثل مهره‌های دومینو چیدم تا به رویام رسیدم...
مسیر زندگیم مشخص شده بود، به همه چیز فکر می‌کردم الا عشق!
عشق تلنگری برای افقی شدن مهره‌های رویاهام شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
7
39
مدال‌ها
2
انگشت‌تان دستم سیم‌های گیتار رو نوازش می‌کرد، آهنگ مورد علاقش رو براش می‌نواختم، از میان همهٔ تنش‌هایی که تو خونه دیده بود با شنیدن این آهنگ انگار آروم می‌شد، چشم‌هاش دائم می‌چرخید و اتاق رو آنالیز می‌کرد، چشم‌هاش رنگ ترس داشت، مضطرب بود، ولی با شنیدن آهنگ و همراهی با ریتمش خودش رو گول می‌زد
هربار که به من چشم می‌دوخت صورتم رو آروم نشون می‌دادم و بهش لبخند می‌زدم غافل از این‌که خیلی نگرانش بودم صدای زمزمه وارش رو می‌شنیدم:
- دین، دین... .
ساعتی من و اون غرق آهنگ شده بودیم، زمان مثل نسیم خنک بهاری، آرام و ملایم می‌گذشت، اما موزیک، گویا ما رو به دنیای دیگه‌ای برده بود، با تمام شدن آهنگ، آروم دستام متوقف شدن،گفتم:
- ستاره؟ خوبی؟
لبخند زورکی زد و با لکنت همیشگی گفت:
- آ... آره خو.. خوبم!
روزنه‌های نور از پنجره راه‌شون رو پیدا می‌کردن و چشم‌های نافذ ستاره رو روشن نشون میدادن، لبش رو تر کرد و چشم‌هاش قاب عکس‌گل‌های قالی شد.
آخ، چی به روز تو اومده دختر؟ صورت به این زیبایی چرا باید پژمرده باشه؟
گیتار رو پایین کنار میز گذاشتم و با آرامش و لحن شادی گفتم:
- خب ستاره خانوم، شروع کنیم؟
سری به چپ و راست تکون داد، اما با یک نگاه درمونده که یعنی هرچی شما بگی!
دومین باری بود که پا تو اتاق آبی می‌ذاشت، روز اول چیزی نگفت، سکوت کرد، با شنیدن صدای موزیک بی‌کلام از رادیو قدیمی کنار گلدونم تو طاغچه، لبخندی به لب‌هاش نشست و چشم‌هاش رو آروم بست و نفس عمیقی همراه با آهی سوزناک بیرون داد، فهمیدم این موزیک رو دوست داره، ولی غم چشم‌هاش و بی‌قراری‌هاش باعث میشد در مورد زندگیش کنجکاو بشم...
امروز دوباره اومده، یعنی بهم میگه چه مشکلی داره؟
- ستاره جون، بیا بریم تو بالکن بشینیم!
با چشم‌های بی‌قرارش فضا رو از نظر گذروند، فضایی از جنس خاطرات.
یه اتاق چهار متری با دکوراسیون آبی و میز و صندلی چوبی قدیمی، پشت میز و صندلیم یه کتاب خونه بود و یه ساعت قدیمی دیواری کنار پنجره، پرده‌های حریر آبی که دست باد نوازش‌شون می‌کرد، بالکنم پر از گلدون و فضایی به رنگ سبز بود دل آدم باز می‌شد وقتی می‌اومد اینجا، همیشه رنگ‌های روشن انتخاب می‌کردم تا هرکس مهمون این اتاق بشه برای یه لحظه هم که شده غم رو فراموش کنه.
ستاره آروم رو صندلی تو بالکن نشست و من هم رو به روش نشستم و گفتم:
- خب، می‌شنوم!
ستاره: ا... از ک... کجا ش... شروع کنم؟
- از هرجا دلت خواست.
با نگاهی بغض آلود گفت:
- ل.. لکنتم نم... نمی‌ذاره ح... حرف بزنم!
لبخند ملیحی زدم و گفتم:
- ستاره، آروم باش، نفس عمیق بکش!
نفسی عمیق کشید که قطره اشکی از گوشهٔ چشمش بر گونه‌هاش سر خورد.
دلم براش کباب شد! آخ، ستاره یعنی چه اتفاقی برات افتاده؟
شروع کرد به حرف زدن:
- همه‌ چیز خیلی خوب بود، من و داداشم روز‌ها می‌رفتیم دانشگاه و عصر‌ها بر می‌گشتیم خونه، بابام نظامی بود و تو ارتش کار می‌کرد، بنده خدا از بس بهشون مأموریت می‌دادن گاهی یه هفته کامل خونه نمی‌اومد، گاهی هم یک ماه کامل ازش بی‌خبر می‌موندیم. مادرم مشغول کار‌های خونه بود، گل‌دوزی می‌کرد، خیاطی می‌کرد، درسته بابام به‌خاطر کارش زیاد خونه نمی‌اومد اما وقت‌هایی که می‌اومد خونه پر از صفا می‌شد، شب‌ها من و داداشم و مامانم کنار پدرم می‌نشستیم و پدرم برامون از داستان‌های قرآنی می‌گفت،... .
نفس عمیقی کشید، انگار بغضی که در گلو داشت، فضا رو براش خفقان‌انگیز کرده بود، خیلی سعی می‌کرد بدون لکنت حرف بزنه و خیلی جاها موفق بود.
 
موضوع نویسنده

ماهچهره

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
7
39
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بر کلامش مسلط باشه:
- پدرم مرد دانایی بود، خیلی کتاب می‌خوند، صحیح البخاری رو حفظ کرده بود، شب‌ها با هم نماز شب می‌خوندیم، همه چیز خوب می‌گذشت؛ ت... تا این‌که ی.. یه شب...
گویا بغضی گلوش رو خفه کرد با دو دست گردنش رو ماساژ داد سریع از جام بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم:
- می‌خوای تا همین‌جا بس کنیم؟
نگاهی بهم انداخت و با پوزخند تلخی گفت:
- خانم دکتر، م... من این‌ها رو به هیچ‌کَس ح... حتی همسرم نگفتم، من و مادرم بعد از اون بلاهایی که سرمون اومد همه اینا رو تو قلب‌مون چال کردیم الان همه‌شون برام عقده شده می‌خوام براتون بگم، د... دیگه نمی‌خوام ساکت بشم.
شجاعت و اراده‌اش رو تحسین می‌کردم لیوان آبی دستش دادم و بعد از یکم استراحت ادامه داد:
- تا این‌که یه شب صدای بمب‌بارون شنیدیم، اخبار اعلام کرده بود داعش به سوریه حمله کرده همسایه‌ها همه ریختن بیرون هرکی هر چی داشت جمع کرد و رفت، بیشتر مردم فرار کردند.
عجب، چه مصیبتی کشیدی تو دختر!
پرسیدم:
- ستاره یعنی تو ایرانی نیستی؟
- نه، من اهل سوریه هستم. هی، ماجرا داره خانم دکتر!
- ولی خدا‌وکیلی خیلی خوب فارسی حرف میزنی!
- به مرور زمان فارسی هم یاد گرفتم.
- پدرم همون روز رفت پایگاه نظامی، برادرم هم تو سربازی بود، مادر بدبخت و نگرانم هر لحظه و هر ثانیه کارش شده بود اشک ریختن نگران بود که دیگه بابا و داداش رو نبینه، ما کسی رو نداشتیم فقط همین یه خانواده بودیم، خانواده مادرم خودش هم نمی‌دونه کجا هستند، خانواده پدریم هم فوت شدن.
مردم کمی همراه با ارتش از شهرمون دفاع می‌کردند، به مادرم گفتن شهر ناامنه اونجا رو ترک کنه اما فایده نداشت، مامانم راضی نمی‌شد می‌گفت باید از بابا و داداش خبر بگیره و باهم بریم، شب‌ها مخفیانه از میان آوار من و مادرم و همسایه‌مون می‌رفتیم تا یه جای امن پیدا کنیم که بخوابیم، بوی گند و تعفن جنازه‌ها حال‌مون رو بد کرده بود، دیوار‌های شهر خاکی و خونی شده بود.
مامانم یه گوشی پیدا کرد همون شب، زنگ زد به پایگاه نظامی بابا تا ازشون خبر بگیره.
هرچی زنگ زد جواب ندادن، تا این‌که فرمانده‌شون به شماره مامان زنگ زد و به مامان خبر شهادت بابا رو دادن، گوشی از دست مامان افتاد و شروع کرد به کِل زدن، دیوانه‌وار کل میزد و دور خودش می‌چرخید، حالت جنون بهش دست داد.
به این‌جا که رسید شروع کرد به هق زدن، سوزناک گریه می‌کرد، میون گریه‌هاش گفت:
- بهش گفته بودن سر بابام رو بریدن و گذاشتن رو سینش!
گریه‌اش شدت گرفت، قطره اشکی از چشمم فرود اومد، به طرفش رفتم و در آغوش گرفتمش و من هم مثل اون اشک ریختم.
آه، ستارهٔ بی‌فروغ پس بگو چه دردی کشیده بودی!
سر پدرت رو اون ناجوان‌مردها بریدن.
ستاره بی‌محابا من رو در آغوش کشید و بعد از مدتی من رو از خودش جدا کرد اشکم رو پاک کردم و گفتم:
- خیلی سختت بوده، آفرین باید گفت به صبرت دختر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
7
39
مدال‌ها
2
با دستمال‌کاغذی اشک‌هاش رو پاک کرد و ادامه داد:
- داداشم که اون موقع جزء ارتش شده بود، دیگه اصلاً ازش خبر نداشتیم، زنگ که بهش می‌زدیم، جواب نمی‌داد، تا این‌که یه شب مامانم با کمال ناامیدی به شماره داداش زنگ زد، جواب داد، مامانم لبخندی زد و با اشک شوقی باهاش صحبت کرد، صدای پسرش کمی از آتیش قلبش رو خاموش کرده بود. داداشم بهش گفته بود فردا میاد مارو با خودش میبره، از سوریه می‌ریم و به کشور ایران پناه بیاریم.
به اینجا که رسید اشک از چشم‌هاش سرازیر شد، حالش بد شد، اما مانعش نشدم، چون اون مصمم بود ادامه بده... .
لب‌هاش رو تر کرد و گفت:
- اون‌جور که خواستیم نشد دکتر، نشد. شبش من و مادرم با ترس و لرز تو یه کلبه کوچیک آهنی که از قضا اتاق نگهبان یه کارخونه بوده پناه اوردیم، گهگاهی صدای ماشین می‌شنیدیم اما صدایی ازمون در نمی‌اومد، اما چندتا داعشی ما رو گیر انداختن، نمی‌دونم اون از خدا بی‌خبرها چه‌طوری ما رو پیدا کردند، کاش خانم دکتر، کاش ما رو سر می‌بریدن، کاش ما رو می‌کشتن و تیر بارونمون می‌کردن!
حرف‌هاش رو با اشک و آه و ناله می‌گفت، آتیش قلبش شعله‌ور شده شده بود. ادامه داد:
- سه‌نفر بودند، یه زن، دوتا مرد، اون موقع من یه دختر نوزده ساله بودم، مادرم ۴۵ سالش بود، آه، خانم دکتر مردها به نوبت به من و مادرم ت**ج**اوز کردند.
اون زنی که باهاشون بود از ما فیلم می‌گرفت خیلی تقلا کردیم، سعی کردیم بجنگیم از عفتمون محافظت کنیم نشد!
با دو دستش روی پاهاش میزد و با صدای بلندی گریه سر داد، قلبم مچاله شد، چی کشیده این دختر، باورم نمیشد اون زن چه‌قدر وقیح بود که اجازه داد وجدانش به یکی از هم‌نوع‌هاش دست‌درازی بشه!
به طرفش رفتم و به آغوش گرفتمش، اشکی از گوشه چشمم بی‌اختیار چکید از خودم جداش کردم، گفتم:
- همسایه‌هاتون چی شدن؟
ستاره: متفرق شدن دکتر، هرکی رفت پی زندگیش و نجات جونش، خواستن ما رو هم با خودشون ببرن ولی مادرم قبول نکرد چون از بابا و داداش خبری نداشت.
با سکوتم ادامه داد:
- بهتون که گفتم، داداشم قرار بود بیاد دنبالمون اما اسیر داعش شد از قبل پیش یکی از دوستاش پیغام گذاشته بود که اگر نتونست بیاد دنبالمون به پایگاه نیروی نظامی بریم اون‌جا خودشون ما رو می‌برن. ما هم با دریافت پیام داداشم به طرف پایگاه رفتیم، راه رفتن برام خیلی سخت بود به‌خاطر اون اتفاق، با هر جون کندن و خطری به پایگاه رسیدیم و با دادن اسم و نشانی برادرم ما رو شناختن و با هلیکوپتر جنگی همراه چندتا نیروی نظامی ایرانی که برای دفاع از حرم حضرت رقیه(س) و حضرت زینب (س) اومده بودند به ایران رفتیم. روز‌های اول با این‌که هنوز تکلیف خونه و کاشانمون معلوم نبود اما آرامش خاصی داشتم، چون از اون معرکه نجات پیدا کردم و جای امنی هستم.
ما جنگ زده بودیم و پول و سرمایه نداشتیم یعنی کلاً هیچی نداشتیم حتی لباس تا این‌که شرایطمون رو به دولت گفتیم و اون‌ها هم به ما یه مسکن آپارتمانی تو حومه شهر تهران دادن.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین