جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

ادبیات کهن داستانهایی کوتاه از شاهنامه فردوسی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط Awen با نام داستانهایی کوتاه از شاهنامه فردوسی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 315 بازدید, 8 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع داستانهایی کوتاه از شاهنامه فردوسی
نویسنده موضوع Awen
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Awen
موضوع نویسنده

Awen

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
439
950
مدال‌ها
2

جانسپاری پهلوان دلاور ایران بهرام گودرز​

در جنگ هماون که به سرداری توس میان ایرانیان و تورانیان در می گیرد، سپاه ایران دچار شکست می شود و بسیاری از پهلوانان از پای در می آیند. و از آن جمله از هفتاد و هفت فرزند و نبیره ی گودرز نیمی به خاک هلاکت می افتند و یکی از شاهزادگان ایرانی به نام «ریونیز» در میدان نبرد به خون خویش در می غلطد. و جنگ در اطراف بدن او مغلوبه می شود و برای این که نگذارند تاجی که بر سر این شاهزاده ی جوان است به دست تورانیان افتد، جنگی سهمناک پیش می آید تا در آن میان بهرام فرزند بزرگ گودرز که از دلاوران به نام ایران است با نیزه تاج را از فرق ریونیز بر می گیرد و با جنگ و گریز خود سپاهیان خسته را به دامان کوه می کشد، تا چند ساعت که از روز برجای مانده سپاه آسایش بگیرد و گریختگان گرد آیند و خود را برای نبرد بامداد دیگر آماده سازند.
چون خورشید سر به شانه ی کوهسار می نهد و شب فراز می آید، بهرام پیش پدر می رود و دستوری می طلبد که به میدان جنگ بازگردد و تازیانه ای را که در هنگام برداشتن تاج از سر ریونیز به زمین انداخته، پیدا کند. مبادا دشمن آن را بیابد و چون نام بهرام بر آن نوشته است از جمله ی غنایم بسیار ارزنده ی نبرد مایه ی فخر دشمن و بدنامی پهلوان ایرانی گردد. گودرز پیر، پسر از از این تهور بی سود و زیان بخش منع می کند و برادرش گیو چندین تازیانه که دسته ی آن ها از زر و سیم است و فرمانروای ایران به پاداش مردانگی ها به وی هدیه کرده است می آورد که آن ها را بردارد و از رفتن به میدان جنگ و جستجوی تازیانه ی چرمی منصرف شود. اما بهرام از آن ها نیست که سرزنش رابه آسانی تحمل کند و نثار برادر را نمی پذیرد.

چنین گفت با گیو بهرام گُرد
که: «این ننگ را خوار نتوان شمرد

شما را زرنگ و نگار است گفت
مرا زان که شد نام با ننگ جفت

بهرام یکه و تنها به میدان نبرد باز می گردد و در میان کشتگان و زخم داران به یکی از سپاهیان ایرانی می رسد که هنوز در تن رمقی دارد. ناله مرد مجروح بهرام را متأثر می کند و از اسب فرود آمده، پیراهن خویش را می درد و زخم مرد مجروح را می بندد.

بدو گفت: «مندیش کاین خستگی است
تبه بودن آن ز نابستگی است

چو بستم کنون سوی لشکر شوی
و زین خستگی زود بهتر شوی

بدان خسته بهرام گفت: «ای جوان
بمان تا کنون باز آیم دوان

یکی تازیانه بر این رزمگاه
ز من گم شده است از پی تاج شاه

چو آن باز یابم بیایم برت
به زودی رسانم سوی لشکرت

پس از این مردانگی، پهنه ی نبرد را گردش می کند تا در میان انبوه کشتگان تازیانه راپیدا می کند و برای برداشتن آن از اسب فرود می آید. در این هنگام اسبان جنگی تورانیان شیهه کشیدن آغاز می کنند و اسب بهرام لجام می گسلد و به طرف مادیان می رود و بهرام را در میان سپاهیان دشمن پیاده می گذارد. دلاور سر در پی اسب فراری می نهد و پس از کوشش بسیار وی را در میان دشمن پیدا می کند و سوار می شود ولی اسب از بازگشت به سوی سپاه ایران تن می زند و هر چه بهرام بر آن مهمیز می زند، از جای نمی جنبد. بهرام از شدت خشم شمشیر بر سر اسب فرود می آورد و دامان مردی بر کمر زده و پیاده به سمت سپاه ایران آهنگ بازگشت می کند، بدان نیت که در سر راه، سپاهی مجروح ایرانی را نیز با خود ببرد. اما خروش اسب، سواران توران را متوجه می کند و عده ای را برای پیدا کردن راز آن همهمه و خروش به میدان جنگ می کشاند و چون چشمشان به بهرام می افتد، گردش را می گیرند، تا وی را زنده دستگیر کنند و پیش سپهدار خویش، پیران ببرند. بهرام کمان را زه می کند و با تیر و نیزه گروهی از سواران را از پای در می آورد و همه از پیش وی می گریزند و خبر پهلوانی و دلاوری و جسارت جنگ آور پیاده که گروهی عظیم را از پیش برداشته برای پیران می برند.
پایان این نبرد، یعنی جنگ یک تن پیاده با انبوه دشمن معلوم است. از لشکرگاه تورانیان سواران بی شمار بیرون می ریزند و گرد بهرام را مانند حلقه ی انگشتر می گیرند. بهرام سرانجام از تیرباران گروه سپاه از پای در می آید و یکی از پهلوانان توران به نام تژاو از پشت سر دست پهلوان را با ضرب شمشیر قطع می کند ولی از شدت شرمساری روی از وی برتافته و وی را خسته و مجروح در میدان رها می کند.
چون شب از نیمه می گذرد و بهرام به لشکرگاه باز نمی گردد، نگرانی گیو برای سلامتی برادر افزایش می گیرد. ناگزیر یکه و تنها به میدان نبرد می رود و پس از جستجوی بسیار برادر را پیدا می کند که در آخرین رمق زندگانی است و کارش از پزشک گذشته است؛ و هم این که از ناجوانمردی تژاو تورانی آگاهی پیدا می کند به انتقام خون برادر به لشکرگاه توران ـ که در آن جا تژاو به طلایه داری مأمور است ـ نزدیک می شود. تژاو برای گرفتار ساختن آن یکه سوار ناشناخت جلو می آید ولی گیو چنان وانمود می کند که از پیش وی می گریزد و تژاو را که در پی اوست از لشکرگاه دور می سازد و آن گاه وی را با کمند گرفته بر سر جثه ی نیمه جان برادر می آورد و به انتقام خون پهلوان جوان ایرانی وی را از پای در می آورد و سپس تن بی جان برادر را بر اسب تژاو بسته به لشکرگاه ایران می آورد و وی را به آیین پهلوانان به دخمه می سپارد.
در دخمه کردند سـرخ و کبود
تو گفتی که بهرام هرگز نبود

شد آن لشکر نامور سوگوار
ز بهرام وز گـــردش روزگار
چنین بود که بهرام دلاور جان خود را در راه دفاع از میهن و هم میهنان بر کف نهاد و به شهادت رسید . اما بهرام گودرز به ما دو اندرز ارزشمند نیز داد و آن اینکه :
* حفظ نام و آبرو و آرمان های کشور از هر چیز در جهان مهمتر است و هنگامی که برادرش به وی پیشنهاد می کند که برای به دست آوردن یک تازیانه جان خود را به خطر نیندازد چنین پاسخ میدهد که :
نبشته بر آن چرم نام من است سپهدار ترکان گرفته بدست
و نشان می دهد که حفظ هویت و نام و آبروی پهلوانان و سپاهیان ایران از هر چیز حتی جان نیز بیشتر اهمیت دارد.
* بهرام به ما نشان می دهد که حتی در میدان جنگ نیز باید قدر هم میهن و کسانی که به سختی اندرند را دانست و به یاری آنان شتافت.
 
موضوع نویسنده

Awen

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
439
950
مدال‌ها
2


بهرام گور و لنبك آبكش​

بدانكه كه شد پادشاهیش زاست
فزون گشت شادی و انده بكاست

یكی از روزها بهرام گور با گردان و دلاوران به نخجیر رفت. پیرمردی با عصایی در مشت پیش شتافت و گفت: شاها در شهر ما دو مرد بانوا و بی‌ نوا زندگی می كنند: یكی جهود بدگوهری است پر از سیم و زر به نام براهام و دیگری مردی است خوش گفتار و آزاده به نام لنبك آبكش. چون بهرام گور دربارﮤ ایشان پرسید‌‌‌, مرد چنین پاسخ داد كه لنبك آبكش سقائی است جوانمرد كه نیم از روز را به فروش آب می ‌گذارند و در آمد آن را در نیمه دیگر خرج مهمانان از راه رسیده می‌ كند و چیزی از بهر فردا نمی ‌اندوزد, اما براهام با آنهمه گنج و دینار در پستی و زفتی شهرﮤ شهر است.
شاه فرمود تا بانگ بر زنند كه كسی را حق آن نیست كه از لنبك آبكش آب خریداری كند. همینكه شب فرا رسید سوار شد و چون باد بسوی خانـﮥ لنبك راند و بر در فرود آمد و حلقه برزد و گفت: از سپاهیان ایران دور مانده ‌ام و اكنون بدین خانه رو آورده ‌ام اگر اجازه بدهی تا در این خانه شب را بسر آورم به جوانمردیت گواهی می‌ دهم. لنبك از گفتار خوب و صدای او شاد گشت و گفت: ای سوار فرود آی كه اگر با تو ده تن دیگر هم بودند همه بر سرم جای می‌ گرفتند.
بهرام فرود آمد و اسب را به لنبك سپرد‌, لنبك در زمان یك دست شطرنج پیشش نهاد و به فراهم كردن خوردنی پرداخت و چون همه چیز آماده گشت شاه را به خوردن خواند و پس از آن با شادی جام مئی پیش آورد.

عجب ماند شاه از چنان جشن او
وزان خوب گفتار و آن تازه رو
بهرام خفت و چون بامداد پگاه چشم برگشاد لنبك از او درخواست كه آن روز هم مهمانش باشد و اگر یاری خواهد كسی را طلب كند. شاه پذیرفت و آن روز در سرای لنبك ماند لنبك مشك آبی كشید و به قصد فروختن بیرون رفت, اما هرچه گشت خریداری نیافت, پیراهن از تنش بیرون كشید و فروخت و دستاری را كه در زیر مشك می‌ نهاد در بر كشید‌, پس از آن به بازار رفت و گوشت و كشكی خرید و به خانه بازگشت آن روز هم خوردند و نوشیدند و مجلسی آراستند.
روز سوم باز لنبك نزد بهرام رفت و گفت: امروز نیز مهمان من باش. بهرام پذیرفت و در خانه ماند, لنبك به بازار رفت و مشك را نزد پیرمردی گروگان گذاشت و گوشت و نانی خرید و شادمان برگشت و در فراهم آوردن غذا از بهرام یاری خواست.
بهرام گوشت را ستاند و به آتش نهاد. باز غذا خوردند و به یاد شهنشاه جام می ‌برگرفتند.
روز چهارم لنبك گفت: گرچه در این خانه آسایش نداری, اما اگر از شاه ایران نمی هراسی دو هفته در این خانــﮥ بی ‌بها منزل كن. بهرام بر او آفرین كرد و گفت سه روز در این خانه شاد بودیم, سخنهای تو را جایی خواهم گفت كه از آن دلت روشن گردد و این میزبانی برایت حاصلی نیكو آورد. پس از آن با دلی شاد به نخجیرگاه بازگشت و تا شب به شكار پرداخت و چون تاریك گشت پنهانی از سپاه روی سوی خانــﮥ براهام نهاد, حلقه بر دركوفت و گفت از شهریار دور مانده‌ام و راه را نمی‌دانم و لشكر شاه در تیرگی شب نمی‌ یابم, اگر امشب مرا جای دهی رنجی از من نخواهی دید.
پیشكار نزد براهام رفت و آنچه شنید باز گفت: براهام پاسخ داد كه در اینجا اقامتگاهی
نمی یابی. بهرام اصرار كرد و گفت: یك امشب جایی بده دیگر چیزی نخواهم خواست. براهام پیغام فرستاد كه‌: بیدرنگ برگرد كه این جایگاه تنگی است كه در آن جهود درویش و گرسنه ‌ای برهنه بر زمین می ‌خسبد. بهرام گفت به سرای نمی ‌آیم تا رنجی نرسانمت, اما بگذار كه بر این در بخسبم. براهام گفت ای سوار می‌ خواهی بر در بخسبی و چون كسی چیزیت را بدزدد مرا رنجه داری‌.

به خانه در آی ار جهان تنگ شد
همه كار بی برگ و ببرنگ شد

په پیمان كه چیزی نخواهی زمن
ندارم به مرگ آب چین و كفن

بهرام نزدیك در جای گرفت اما براهام كه او را پذیرفت پر اندیشه گشت‌, با خود گفت این مرد بیحیا از درم نمی‌ رود و كسی ندارم كه اسبش را نگه دارد: پس گفت اگر این اسب سرگین بیندازد و خشت خانه را بشكند باید صبح زود سرگین را بیرون ببری و خاكش را جاروب كنی و به دست بریزی و خشت پخته تاوان دهی‌. بهرام پیمان بست كه چنان كند‌, فرود آمد و اسب را بست و تیغ از نیام كشید.
نمد زینش گسترد و بالینش زین
بخفت و دو پایش كشان بر زمین

جهود درخانه را بست و سفره انداخت و به خوردن پرداخت و به بهرام رو كرد و گفت: این داستان را از من بخاطر داشته باش.

به گیتی هر آنكس كه دارد خورد
چو خوردش نباشد همی بنگرد

بهرام گفت این داستان را شنیده بودم و اكنون به چشم می ‌بینم. جهود پس از خوردن
می آورد و از نوشیدن شاد گشت و باز رو به سوار كرد و گفت:

كه هر كس كه دارد دلش روشن است
درم پیش او چون یكی جوشن است

كسی كاو ندارد بود خشك لب
چنان چون توئی گرسنه نیم شب

بهرام گفت این شگفتی‌ ها را باید بیاد داشت و چون صبح شد از خواب برخاست و زین بر اسب نهاد, براهام پیش آمد و گفت: ای سوار به گفتار خود پایدار نیستی.
به یادت هست كه پیمان بستی كه سر گین اسب را با جاروب برویی.

كنون آنچه گفتی بروب و ببر
بر نجم ز مهمان بیدادگر

بهرام گفت: برو كسی را بخوان تا سرگین را از خانه به هامون برد و در ازایش از من زر بستاند.
بدو گفت من كس ندارم كه خاك
بروبد برد ریزد اندر مغاك

بهرام چون این سخن شنید فكر تازه‌ای در سرش راه یافت , دستار حریری پر مشك و عبیر در ساق كفش داشت بیرون آورد و سرگین با آن پاك كرد و همه را با خاك به دشت انداخت, براهام شتابان رفت و دستار را برگرفت, بهرام در شگفت ماند و:
براهام را گفت ایا پارسا
گر آزادیت بشنود پادشا

ترا در جهان بی نیازی دهد
بر این مهتران سرفرازی دهد

پس با شتاب به ایوان خویش بازگشت و همــﮥ شب در آن اندیشه بود و آن راز را با كس در میان ننهاد,صبح چون تاج بر سر نهاد فرمان داد تا لنبك آبكش و جهود بدنام را حاضر كردند, پس فرمود تا مرد پاكدلی بشتاب به خانــﮥ براهام برود و هر چه در آنجا می‌ یابد همراه بیاورد.
مرد پاكدل چون به خانــﮥ جهود رسید همــﮥ خانه را پر از دیبا و دینار دید, از پوشیدنی و گستردنی و زر و سیم ؛ بحدی كه نتوانست آنرا بشمارد. هزار شتر خواست و همه را بار كرد و كاروانها براه انداخت, چون به درگاه رسیدند مرد دانا به شاه گفت:

كه گوهر فزون زین به گنج تو نیست
همان مانده خروار باشد دویست

شاه ایران در شگفت ماند و در اندیشه فرو رفت, پس از آن صد شتر از زر و سیم و گستردنی ها به لنبك آبكش سپرد و براهام را خواست و گفت كه آن سوار كه مهمان تو شد داستانت را برایم نقل كرد.
كه هر كس كه دارد فزونی خورد
كسی كو ندارد همی پژمرد

كنون دست یازان زخوردن بكش
ببین زین سپس خوردن آبكش

پس از آن از سرگین و دستار زربقت و خشت و همه چیز با آن سفله سخن گفت و چهار درم به او داد تا سرمایه ‌اش سازد, مرد جهود خروشان بیرون رفت.

به تاراج داد آنچه در خانه بود
كه آن را سزا مرد بیگانه بود
 
موضوع نویسنده

Awen

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
439
950
مدال‌ها
2

PostHeaderIcon
جانسپاری پهلوان دلاور ایران بهرام گودرز​


در جنگ هماون که به سرداری توس میان ایرانیان و تورانیان در می گیرد، سپاه ایران دچار شکست می شود و بسیاری از پهلوانان از پای در می آیند. و از آن جمله از هفتاد و هفت فرزند و نبیره ی گودرز نیمی به خاک هلاکت می افتند و یکی از شاهزادگان ایرانی به نام «ریونیز» در میدان نبرد به خون خویش در می غلطد. و جنگ در اطراف بدن او مغلوبه می شود و برای این که نگذارند تاجی که بر سر این شاهزاده ی جوان است به دست تورانیان افتد، جنگی سهمناک پیش می آید تا در آن میان بهرام فرزند بزرگ گودرز که از دلاوران به نام ایران است با نیزه تاج را از فرق ریونیز بر می گیرد و با جنگ و گریز خود سپاهیان خسته را به دامان کوه می کشد، تا چند ساعت که از روز برجای مانده سپاه آسایش بگیرد و گریختگان گرد آیند و خود را برای نبرد بامداد دیگر آماده سازند.
چون خورشید سر به شانه ی کوهسار می نهد و شب فراز می آید، بهرام پیش پدر می رود و دستوری می طلبد که به میدان جنگ بازگردد و تازیانه ای را که در هنگام برداشتن تاج از سر ریونیز به زمین انداخته، پیدا کند. مبادا دشمن آن را بیابد و چون نام بهرام بر آن نوشته است از جمله ی غنایم بسیار ارزنده ی نبرد مایه ی فخر دشمن و بدنامی پهلوان ایرانی گردد. گودرز پیر، پسر از از این تهور بی سود و زیان بخش منع می کند و برادرش گیو چندین تازیانه که دسته ی آن ها از زر و سیم است و فرمانروای ایران به پاداش مردانگی ها به وی هدیه کرده است می آورد که آن ها را بردارد و از رفتن به میدان جنگ و جستجوی تازیانه ی چرمی منصرف شود. اما بهرام از آن ها نیست که سرزنش رابه آسانی تحمل کند و نثار برادر را نمی پذیرد.

چنین گفت با گیو بهرام گُرد
که: «این ننگ را خوار نتوان شمرد

شما را زرنگ و نگار است گفت
مرا زان که شد نام با ننگ جفت

بهرام یکه و تنها به میدان نبرد باز می گردد و در میان کشتگان و زخم داران به یکی از سپاهیان ایرانی می رسد که هنوز در تن رمقی دارد. ناله مرد مجروح بهرام را متأثر می کند و از اسب فرود آمده، پیراهن خویش را می درد و زخم مرد مجروح را می بندد.

بدو گفت: «مندیش کاین خستگی است
تبه بودن آن ز نابستگی است

چو بستم کنون سوی لشکر شوی
و زین خستگی زود بهتر شوی

بدان خسته بهرام گفت: «ای جوان
بمان تا کنون باز آیم دوان

یکی تازیانه بر این رزمگاه
ز من گم شده است از پی تاج شاه

چو آن باز یابم بیایم برت
به زودی رسانم سوی لشکرت

پس از این مردانگی، پهنه ی نبرد را گردش می کند تا در میان انبوه کشتگان تازیانه راپیدا می کند و برای برداشتن آن از اسب فرود می آید. در این هنگام اسبان جنگی تورانیان شیهه کشیدن آغاز می کنند و اسب بهرام لجام می گسلد و به طرف مادیان می رود و بهرام را در میان سپاهیان دشمن پیاده می گذارد. دلاور سر در پی اسب فراری می نهد و پس از کوشش بسیار وی را در میان دشمن پیدا می کند و سوار می شود ولی اسب از بازگشت به سوی سپاه ایران تن می زند و هر چه بهرام بر آن مهمیز می زند، از جای نمی جنبد. بهرام از شدت خشم شمشیر بر سر اسب فرود می آورد و دامان مردی بر کمر زده و پیاده به سمت سپاه ایران آهنگ بازگشت می کند، بدان نیت که در سر راه، سپاهی مجروح ایرانی را نیز با خود ببرد. اما خروش اسب، سواران توران را متوجه می کند و عده ای را برای پیدا کردن راز آن همهمه و خروش به میدان جنگ می کشاند و چون چشمشان به بهرام می افتد، گردش را می گیرند، تا وی را زنده دستگیر کنند و پیش سپهدار خویش، پیران ببرند. بهرام کمان را زه می کند و با تیر و نیزه گروهی از سواران را از پای در می آورد و همه از پیش وی می گریزند و خبر پهلوانی و دلاوری و جسارت جنگ آور پیاده که گروهی عظیم را از پیش برداشته برای پیران می برند.
پایان این نبرد، یعنی جنگ یک تن پیاده با انبوه دشمن معلوم است. از لشکرگاه تورانیان سواران بی شمار بیرون می ریزند و گرد بهرام را مانند حلقه ی انگشتر می گیرند. بهرام سرانجام از تیرباران گروه سپاه از پای در می آید و یکی از پهلوانان توران به نام تژاو از پشت سر دست پهلوان را با ضرب شمشیر قطع می کند ولی از شدت شرمساری روی از وی برتافته و وی را خسته و مجروح در میدان رها می کند.
چون شب از نیمه می گذرد و بهرام به لشکرگاه باز نمی گردد، نگرانی گیو برای سلامتی برادر افزایش می گیرد. ناگزیر یکه و تنها به میدان نبرد می رود و پس از جستجوی بسیار برادر را پیدا می کند که در آخرین رمق زندگانی است و کارش از پزشک گذشته است؛ و هم این که از ناجوانمردی تژاو تورانی آگاهی پیدا می کند به انتقام خون برادر به لشکرگاه توران ـ که در آن جا تژاو به طلایه داری مأمور است ـ نزدیک می شود. تژاو برای گرفتار ساختن آن یکه سوار ناشناخت جلو می آید ولی گیو چنان وانمود می کند که از پیش وی می گریزد و تژاو را که در پی اوست از لشکرگاه دور می سازد و آن گاه وی را با کمند گرفته بر سر جثه ی نیمه جان برادر می آورد و به انتقام خون پهلوان جوان ایرانی وی را از پای در می آورد و سپس تن بی جان برادر را بر اسب تژاو بسته به لشکرگاه ایران می آورد و وی را به آیین پهلوانان به دخمه می سپارد.
در دخمه کردند سـرخ و کبود
تو گفتی که بهرام هرگز نبود

شد آن لشکر نامور سوگوار
ز بهرام وز گـــردش روزگار
چنین بود که بهرام دلاور جان خود را در راه دفاع از میهن و هم میهنان بر کف نهاد و به شهادت رسید . اما بهرام گودرز به ما دو اندرز ارزشمند نیز داد و آن اینکه :
* حفظ نام و آبرو و آرمان های کشور از هر چیز در جهان مهمتر است و هنگامی که برادرش به وی پیشنهاد می کند که برای به دست آوردن یک تازیانه جان خود را به خطر نیندازد چنین پاسخ میدهد که :
نبشته بر آن چرم نام من است سپهدار ترکان گرفته بدست
و نشان می دهد که حفظ هویت و نام و آبروی پهلوانان و سپاهیان ایران از هر چیز حتی جان نیز بیشتر اهمیت دارد.
* بهرام به ما نشان می دهد که حتی در میدان جنگ نیز باید قدر هم میهن و کسانی که به سختی اندرند را دانست و به یاری آنان شتافت
 
موضوع نویسنده

Awen

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
439
950
مدال‌ها
2
گرفتارشدن افراسياب به دست هوم عابد

اي فرزند! افراسياب پس از جنگ و گريزهاي بسيار و شكست هاي پي در پي از ايرانيان ، از بيم جان آواره كوه و بيابان شد و سرگردان ، همه جا را مي گشت . نه جاي خواب داشت و نه ايمن به جان بود تا به آذرآبادگان رسيد. در آنجا غاري يافت برفراز كوهي بلند نزديك به دريا كه نه عقاب در آسمانش پرواز داشت و نه شير بر دامنه اش گذر . شاه بيچاره كه آن غار را چنين دور از همگان ديد ، از بيم جان به آن پناه برد و زماني چند با دل پر خون و پشيمان از كرده هاي خود در آنجا بسر مي برد .

در آن روزگار زاهدي بود به نام هوم از نژاد فريدون كه او نيز ترك يار و ديار كرده و در آن كوهسار ، دور از همه مردم رو به عبادت خدا آورده بود و هر روز براي پرستش يزدان به بالاي كوه مي آمد و با خداي خود راز و نياز مي كرد . روزي از روزها كه هوم نيايش كنان در آن كوهسار مي گشت ، ناله جانگدازي از غار شنيد . نزديكتر رفت و گوش فرا داد . ناله پر خروش كسي از ميان غار شنيده ميشد كه به تركي مي گفت :« اي برتر از برتري و اي جهان آفرين! منم ، بنده پر گناه تو كه با بيچارگي به تو پناه آورده ام . يا تاج و تخت ختن را بار ديگر بر من ببخشاي و ياري ام ده تا گنج و سپاهم را باز يابم و يا جانم را بستان و مرگم ده كه مرگ از اين زندگي پر رنج خوشتر است . آه و دريغ از آن همه گنج و گوهر ، افسوس بر آن بوم و بر و صد افسوس بر آن همه برادران و پسرانم .»

اين مي گفت و زاري مي كرد و با خود مي گفت :« اي ، سرا ، نامور مهترا! بزرگا و زهر نامور برترا . اي كه همه چين و توران به فرمانت بودند و پيمانت بهر جا رسيده بود ، كجاست آن همه زور دليري و فرزانگي ؟ كجايند آن مردان جنگي و بزرگان كه در برابرت بپاي بودند . كو سپاهت تاج و تختت ؟ آن شب و روز تاختن ها و لشكركشي هايت چه شد و موبدان و راهنمايانت كجا رفتند ؟ چه بر سر كاخها و دژهاي بلندت آمد كه اكنون به اين غار تنگ پناه آورده اي ؟» هوم از شنيدن آن حرفها و ناله ها دانست كه مرد پنهان شده در غار ، بايد افراسياب باشد كه بر روزگار گذشته مي نالد و با خود سخن ميگويد . پس دست از نيايش برداشت و كمندي را كه به جاي زنار بر پشمينه خود مي بست ، ازهم گشوده بدست گرفت و وارد غار شد . تا افراسياب هوم را ديد از جاي جست و با او در آويخت و مدتي آن دو با هم گلاويز شدند تا آنكه هوم بر افراسياب چيره شد و بر زمينش افكند . دو دستش را با كمند بست و كشان كشان از غار بيرونش آورد .

همچنان كه هوم بازوي افراسياب را بسته و او را در پي خود ميكشيد افراسياب گفت :« اي مرد خدا! چه از من ميخواهي ؟ مگر من كيستم ؟ من بازرگاني درم از دست داده ام كه از درد و رنج به اين غار پناه آورده بودم . مرا به حال خود رها كن تا در اين غم تنها بمانم .» هوم پاسخ داد :« نام تو همه جهان را فرا گرفته ، تو شاه بيدادگري بودي كه با يزدان ناسپاسي كردي و خون برادرت اغريرث را بر زمين ريختي ، تو نوذر را كشتي و سياوش بي گناه را سر بريدي . آن زمان چنين روزي به يادت نبود ؟»

افراسياب از شنيدن سخنان هوم هراسان شد و با زاري و لابه گفت :« اي مرد زاهد! آيا مي تواني در تمام جهان بي گناهي را پيدا كني ؟ من تقديرم چنين بود كه ديگران از من رنج و گزند ببينند . گرچه ستمكاره ام ولي تو بر من ببخشاي، چه اكنون بيچاره ام . مرا اينگونه كشان كجا مي بري ؟ قدري بايست و آن را سست كن كه بند كمندت آزارم ميدهد و استخوانم را مي شكند . تو با اين سختي كه با من روا ميداري ، در روز جزا جواب خداوند را چگونه خواهي داد ؟» دل هوم به حالش سوخت و بند كمند را كمي سست كرد كه ناگاه افراسياب خود را پيچيد و از بند رهانيد و ناگهان در آب جست و ناپديد گرديد و هوم عابد ، شگفت زده بر جاي ماند .

اي فرزند! در آن روزها گودرز و گيو همراه كيخسرو و كاوس به آتشكده آذرگشسپ در آذرآبادگان آمده بودند و از آن راه مي گذشتند . ميان راه هوم عابد را ديدند كه كمند در دست ، با ديدگاني حيرت زده به دريا خيره شده است . با خود انديشيدند : مگر اين مرد پرهيزگار نهنگي در دام صيد كرده است كه چنين شگفت زده بر آب مي نگرد ؟ پس به نزدش رفتند و از حالش پرسيدند . هوم آنچه را كه گذشته بود به گودرز باز گفت و افزود :« همان دم كه خروش و زاري افراسياب را شنيدم ، دل روشنم آگاه شد كه اين ريشه كين را من از جهان خواهم گسست . اما وقتي او را خوار بر روي زمين مي كشيدم ، آن شوربخت چون زنان نوحه مي كرد و من كمي بندش را سست كردم كه ناگهان از چنگم گريخت و در آب پنهان شد .» گودرز با شنيدن اين داستان بسوي آتشكده شتافت . پس از نيايش بر آتش ، آنچه را كه ديده و شنيده بود با كيخسرو و كاوس در ميان نهاد . شهرياران همانگاه سوار بر اسب شدند و از ايوان آذرگشسب ، بسوي جايگاه هوم عابد شتافتند .

كيكاوس و كيخسرو به نزديك هوم رسيدند و بر آن مرد زاهد آفرين خواندند. هوم نيز برآنها آفرين كرد و داستان افراسياب را بر آنها بازگفت و افزود :« اين سروش خجسته بود كه راز را بر من آشكار كرد و من افراسياب را در غار يافتم . ولي او اكنون در آب ناپديد شده و چاره كار آنست كه فرمان دهيد تا برادرش گرسيوز را كه در زندان است ، به آنجا آورده و در جزيره اي كه كنار آب است برده و چرم گاو بر گردنش بدوزند تا تاب و توان از دست بدهد و از خروش و درد او ، مهر برادري افراسياب بجنبد و از آب بيرون آيد .» شاه با شنيدن سخنان هوم ، در نهان به يزدان ناليد ولي دستور داد تا گرسيوز فتنه گر را پاي در بند به آنجا آورند و دژخيم، چرم گاو بر كتف او دوخت تا پوستش را دريده و او را به ناله آورد . لحظه اي بعد گرسيوز زنهار خواست و يزدان را به ياري طلبيد .

افراسياب كه بانگ ناله برادر را شنيد ، شناكنان خود را به خشكي رسانيد و آنچه را ديد بدتر از مرگ يافت . گرسيوز تا برادر را ديد با ديدگاني خونبار ، فغان كرد كه :« اي شهريار جهان و اي تاج مهان! كجاست آن تاج و گنج و سپاه و كو آن دانش و زور دست ؟ چه كردي آن كمان و كمندت را كه ديو و جادو مي بست و كجا شد آن جام و كامت كه اكنون نيازت بدريا افتاده ؟» افراسياب نيز از ديده خون باريد و گفت :« من سرگشته و آواره ام اما اكنون بدتر از بد بر سرم آمده ، ببين كه نواده فريدون و پورپشنگ چنان خوار گشته است كه تو را بدون شرم در برابر چشمانش پوست ميدرند .» همان زمان كه افراسياب و گرسيوز سرگرم زاري و گفتگو بودند ، هوم از دور مراقب بود و خود را از جزيره به آنان رسانيد . كمد را دور سر چرخانيد و بر سر افراسياب افكند او را به بند آورد و به خشكي كشاند . پس دست و پايش را بست و به شاهانش سپرد و خود چنانكه گوئي با باد پرواز كرد.

كشته شدن افراسياب بدست كيخسرو

كيخسرو با شمشير كشيده بالاي سر افراسياب رفته به او گفت :« اي بيخرد! من چنين روزي را در خواب ديده بودم و اكنون راز آن خواب بر من روشن شد .» افراسياب ناليد كه :« اي كينه جو! ميخواهي خون نيايت را بر زمين بريزي ؟» و كيخسرو گفت :« بدكنش! تو براي چندين گناه سزاوار سرزنشي و نخست آنكه خون برادرت را كه هرگز به تو بدي نكرده بود ريختي و ديگر آنكه نوذر ، آن شهريار يادگار ايرج را گردن زدي و پدرم سياوش را كه ديگر جهان مانندش را بخود نديد ، چون گوسفندي سر بريدي. چگونه اين روزها را به ياد نداشتي ؟ و فكر نمي كردي كه يزدان از خون هاي ناحق نخواهد گذشت ؟ اكنون بايد مكافات بدي را با بدي ببيني!»

افراسياب گفت :« گذشته ها گذشته است . اكنون اجازه ام ده تا روي مادرت فرنگيس را ببينم . آنگاه هر چه مي خواهي بگو .» كيخسرو پاسخ داد :« آيا تو آن زمان هيچ به خواهش و زاري مادرم اعتنا كردي ؟ اكنون چون آتش تيزي هستم كه مهار نخواهد شد و شير و گرگ به بند آمده را زنده نخواهم گذاشت كه چون از بند رها شوند دوباره بلاي جان خواهند شد . اكنون روز جزاي ايزديست و مكافات يزدان براي هر بد ، بديست .» پس تيغ هندي كشيده ، بر گردنش زد و او را به خاك افكند . ريش و موي سپيد افراسياب از خون خويش گلگون شد و روزگارش بسرآمد .

زكردار بد بر تنش بد رسيد

مجوي اي پسر بند بد را كليد

چه جوئي بداني كه از كار بد

بفرجام ، بر بد كنش بد رسد

سپس كيخسرو به كار گرسيوز پرداخت و چون او را خوار و كشان با بند گران به نزدش آوردند ، يادش از طشت و خنجري آمد كه سر سياوش را با آن بريده بودند . پس او را به دژخيم سپرد تا به دو نيم كند . آنگاه فرمان داد تا تن افراسياب را از خاك و خون شستند ، به آئين بزرگان بر او ديباي چين و خز پوشاندند و كلاه عنبر آگين بر سرش نهادند پس او را بر تخت زرين در دخمه خواباندند . كيخسرو مدتي بر آن شور بخت گريست و سپس گفت :« اكنون من انتقام خون پدر را گرفته ام و آتش دلم فرو نشسته ، ازاين پس ، هنگام آرامش و بخشايش است و ساختن آئين نو .» چون كيخسرو آرزويش را از يزدان يافت ، به آذرگشسب باز گشت .

يك روز و يك شب در آنجا به پاي ايستاد و نيايش كرد . آنگاه گنجور را خواست و گنجي كلان به آتشگاه بخشيد و به موبدان خلعت داد و به درويشان درم و دينار بخشيد . بر همه مردم گنج پراكند و جهان را به داد و دهش زنده كرد . به مهتران كشورها از خاور تا باختر پيروزي نامه نوشت و تا چهل روز با كاوس شاه در ياوان آذرگشسب به آرامش و آسايش گذرانيده آسوده از رزم ، با سخن شيرين و گفتگو با بزرگان و يلان ، به سوي پارس بازگشتند .

كاوس كه جهان را در آرامش و آسايش ديد ، يزدان را چنين سپاس گفت :« اي برتر از همه! سپاس ترا كه به من فر و بزرگي دادي و از گنج و نام بلند بهره مندم كردي و نوه ناموري به من بخشيدي كه كين سياوش را خواست و خود اكنون پادشاهي با فر و خرد است . ديگر من با صد و پنجاه سال سن و موي سفيد و قد كماني ، زمانم به سر آمده .» پس از آن روزگار درازي نكشيد كه كاوس از جهان رفت و نامش به يادگار ماند . كيخسرو و بزرگان تا دو هفته با جامه هاي سياه و كبود به عزاي شاه نشستند . سپس مقبره اي بلند ساختند و كاوس را در ديباي رومي سياه كه آغشته به كافور و مشك و عود بود پيچيدند و در آن آرامگاه بر تختي از عاج نهادند .

كسي نيز كاوس كي را نديد

زكين و ز آوردگاه آرميد

چنين است رسم سراي سپنج

نماني در او جاوداني برنج

كيخسرو چهل روز سوگ نيا را داشت و در روز چهل و يكم بر تخت نشست و تاج بر سر نهاد . سپاهيان و بزرگان زرين كلاه بدرگاهش انجمن شدند و با شادي بر شاه آفرين كرند . در سراسر ايران سور و شادماني برپا شد و بر تخت نشستن آن شاه پيروزگر را جشن گرفتند .

كيخسرو ، جهن پسر افراسياب را كه از سوي مادري خويشاوندش بود ، از بند اسارت رها كرده پادشاهي توران را به او بخشيد و جهن با زن و فرزند و دختران افراسياب ، با تاج و خلعتي كه كيخسرو به او بخشيده بود شاد و خرم روانه توران شد
 
موضوع نویسنده

Awen

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
439
950
مدال‌ها
2

نبرد بیژن وهومان​

اي فرزند! چون سپيده دميد ، هومان جامه رزم پوشيد و به پيران گفت :« من به نبرد بيژن ميروم » سپس ترجماني با خود برداشت و به نبردگاه شتافت . از آن سو بيژن با زره و خود خسروي سوار بر شباهنگ ، پيش تاخت و به هومان گفت :« اميدوارم كه امروز تيغ من خاك را از خونت پر گل كند كه تو با پاي خود به دام آمده اي » و هومان فرياد زد :« امروز گيو را به عزايت مي نشانم . اكنون بگو كه نبردگاه را در كوه مي خواهي يا در دشتي كه نه از ايران در آنجا فرياد رسي باشد و نه از توران!» و بيژن پاسخ داد :« تا كي پرگوئي ميكني ، هرجا را خود مي خواهي برگزين!» پس اسبها را برانگيختند و دو خوني كينه ور به دشتي رسيدند كه پاي آدمي به آن نرسيده و كركس بر آسمانش گذر نداشت ، نه ياري در آن بود و نه ياوري . پس با هم پيمان كردند و هر كسي چيره شد ، ترجمان را بي گزند روانه كند تا او داستان پيكارشان را به آگاهي لشكر برساند . پس از پيمان بر باد پايان خود نشستند و با كمان هاي آماده به نبردگاه تاختند و تير باريدن بر يكديگر را آغاز كردند . چون دهانشان از تشنگي خشك شد و خستگي بر آنها چيره گشت ، زماني آسودند و كمي آب نوشيدند و سپس بار ديگر از شمشير بر سپر يكديگر آتش فرو ريختند و پس از آن عمود برداشتند و باز از جنگ سير نشدند و يه زور آزمائي پرداختند تا هر كه زورش بيشتر بود كمربند حريف را بگيرد و او را ازاسب به زير افكند . آندو زماني دراز با يكديگر گشتند ولي هيچ يك از اسب جدا نشد و كسي چيره نگشت . پس از اسب فرود آمدند و كشتي گرفتن را آغاز كردند . از سحرگاه تا غروب همچنان با دهاني خشك و عرق ريزان ، در بيم و اميد رزم جستند و دل از كينه تهي نكردند و باز كسي پيروز نشد . سپس با رخصت يكديگر به سوي آب شتافتند . بيژن كمي آب نوشيد و با تني بي تاب از درد بپا خواست و نيايش كرد و طلب نيروو ياري از يزدان نمود و هومان نيز خسته و سياه روي چون زاغ ، آبي نوشيد و به نبردگاه باز آمد . اي فرزند! چون هر دو به رزمگاه باگشتند ، نبرد از سرگرفته شد و تا بالا آمدن خورشيد ادامه يافت . گاهي زور يكي بر ديگري مي چربيد و گاهي تن يكي ، زمين را مي سود .

هومان نيرومندتر از بيژن بود ولي بخت با او سر سازش نداشت . بيژن يكبار ديگرچنگ به سراپاي هومان زد ، با دست چپ از گردن و با دست راست از رانش گرفت وپشت هومان را به خم آورد ، او را بر زمين كوبيد و بي درنگ خنجرش را كشيد سر ازتنش جدا كرد و بر زمين افكند .هومان در خاك غلطيد ، زمين از خونش گلگون شد و بيژن برآن پيلتن نگريست و رو به سوي جهان آفرين كرد و گفت :

« كه اي برتر از جايگاه و زمان

توئي برتر از گردش آسمان

توئي تو كه جز تو جهاندار نيست

خرد را براين كار پيكارنيست»

پروردگارا! ترا سپاس كه بمن نيروي نبرد با اين پيل را دادي . تا توانستم به خونخواهي سياوش و هفتاد برادر پدرم ، او را نابود نمايم . سپس سر هومان را برداشت و به زين اسب بست ، به ترجمان هومان اطمينان داد كه به او گزندي نخواهد رسيد و مي تواند به لشكرگاه باز گردد .

گذرگاه بيژن براي رسيدن به لشكرگاه خود ، از برابر سپاه توران بود و اودانست اگر آنان نشاني از كشته شدن هومان ببينند ، گروهي بر او مي تازند . پس تدبيري انديشيد : زره از تن بدر آورد و خفتان هومان را پوشيد ، براسب نشست ودرفش سپاه توران را بدست گرفت . ديده بانان ترك ، از دور بيژن را با آن لباس و درفش سياه ديدند ، مژده دادندكه هومان درفش ايران را سرنگون كرده و اكنون پيروز از كارزار باز مي گردد . خروش شادي از لشكر توران برخاست ولي اين شادي با رسيدن ترجمان هومان به سپاه ، تبديل به عزا گرديد . به پيران خبر دادند بختش تيره و روز روشنش سياه شده است .

بيژن شيردل چون به سلامت از ميان دوصف لشكر عبور كرد ، درفش سپاه را نگونسار نمود . اين بار ديده بانان ايران بانگ شادي سردادند و سپهدار پير را آگاه نمودند كه نواده اش پيروز از نبرد باز گشته . گيو كه تا آن زمان چون ديوانگان به اين سو و آن سو ميدويد و مي خروشيد ، از اين مژده جان گرفت و يزدان را سپاس گفت و بسوي فرزند شتافت . پدر و پسر يكديگر را در بر گرفتند و با هم نزد گودرز آمدند . بيژن با ديدن پهلوان پير ، از اسب فرود آمد و اسب و زره و سر هومان را نزد او برد . گودرز بيرون از اندازه شاد شد . پس از نيايش يزدان به گنجور فرمود تا تاج و لباس خسرواني زربفت و گوهرنشان و ده اسب زرين لگام و ده غلام زرين كمر بياورد . چون آورد آن را خلعت بيژن كرد
 
موضوع نویسنده

Awen

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
439
950
مدال‌ها
2

جنگ دوازده رخ​

اي فرزند! افراسياب پس ازشكست ها و ناكاميهائي كه يكي پس از ديگري در جنگ با ايرانيان نصيبش مي شد ، شب و روز در انديشه كين خواهي و زدودن ننگ به بار آمده بود . او پس از رايزني با بزرگان و سپهدارانش ، چاره كار را در آن ديد كه سپاهيانش از رود جيحون گذشته و وارد خاك ايران شوند . براي اين كار نياز به لشكري انبوه و تدارك فراوان بود . افراسياب به كمك كشورهاي همسايه خود و به ياري سيم و زري كه از مردم فراهم كرد ، لشكري بي شمار آراست و آنها را بسركردگي سپهدارانش به مرزهاي ايران فرستاد .

كيخسرو نيز آماده نبرد گرديد و از همه جاي ايران مردان جنگي و سپاه خواست و آنان را به پهلوانان و سپهبدان برگزيده خود سپرد تا به چهار گوشه مرز ايران و توران رفته آماده نبرد باشند . رستم به هندوستان و غزنين ، اراسب به آلانان و اشكش بخوارزم روانه شدند و گودرز، سپهدار پير و با تجربه همراه پسر و نواده اش ، گيو و بيژن ساير نامداران سپاه را به مرز توران برد .

چون به مرز رسيدند ، گودرز براي جلوگيري از جنگ و خونريزي بيشتر ، نخست پيامي به پيران فرستاد و پيشنهاد آشتي كرد اما تورانيان را خواستار رزم و كين ديد ، خود نيز آماده نبرد شد و لشكرش را به دشت آورد . دو سپاه ، هر دو كينه خواه و جنگجو در برابر هم صف كشيدند ولي هيچ يك از سپهداران ايران و توران نمي خواستند در اين جنگ پيش قدم شوند و سپاه را كه پشت به كوه داشت از جاي بر كنند . به اين ترتيب دو سپاه آراسته ، تا هفت روز در برابر يكديگر ايستادند . بيژن ، نواده گودرز در سپاه ايران بي تاب و ناشكيبا از پدرش مي خواست كه بيش از آن درنگ نكنند و دست به تيغ و شمشير برند . گيو، دليري فرزند را ستود ولي اورا به شكيبايي و فرمانبرداري از گودرز فراخواند .

درسپاه توران نيز ، هومان كه در نبرد شتاب داشت ، بدون توجه به خواست برادرش پيران ، همراه با ترجماني به سپاه ايران تاخت و از ميان يلان همنبرد خواست . او نخست رهام را به مبارزه طلبيد و چون اوبه فرمان گودرز پاي پيش نگذاشت نزد فريبرز تاخت و كوشيد تا او را با پرخاش و دشنام وادار به نبرد كند . فريبرز نيز از نبرد با او سر باز زد زيرا دليران ايران از سپهدار گودرز پير فرمان رزم نداشتند ، هومان از ميان سپاهيان راه گشود ، به قلب لشكر آمد و با سخنان درشت از گودرز هماورد خواست . گودرز كه آرزوي پيش قدمي در جنگ نداشت به آرامي گفت :« نزد ياران و لشكرت باز گرد و به آنان فخر بفروش ، كه از ايرانيان همنبردي نيافتي » هومان آشفته و گستاخ ، تير در كمان گذاشت و چهار تن از روزبانان ايران را به خاك افكند سپس نيزه را دور سر بگردش درآورد و چون مستان خروش پيروزي سرداد .

اي فرزند . چون بيژن آگاهي يافت كه هومان نزد نيايش گودرز آمده و با تندي و گستاخي همنبرد خواسته و چهار سوارلشكر را نيز به خاك افكنده و رفته است . برآشفت و بي درنگ نزد گيو تاخته ، گفت :« اي پدر! رفتار نيايم دگرگون شده و كشته شدن فرزندانش هوش را از سر او ربوده است . به نشان همين كه ، ترك گستاخي نيزه به دست پيش او تاخته و چون مستان بر او بانگ زده ، عجب اينكه از اين همه نامدار كسي پاسخ او را نداده وچون مرغ به سيخش نكشيده است . اكنون اي پدر نامدار، زره سياوش را بر تن من كن كه جز من كسي شايسته نبرد به هومان نيست .» گيو كوشيد تااو را آرام سازد پس گفت :« فرزندم ، هوشيار باش و تندي مكن! نيايت كارديده و داناست . اين جواني ست كه ترا خيره كرده و من با تو همداستان نيستم » بيژن كه پدر را هم مخالف راي خود ديد ، نزد گودرز شتافت و ستايش كنان گفت :« اي پهلوان جهاندار! گرچه من دانش و كارديدگي ترا ندارم ، ولي از كارت در شگفتم كه چرا اين رزمگاه را گلستان كردي و دل ازكين تركان تهي نمودي ؟ چندين روز و شب است كه سپاه بر جاي ايستاده و نه شمشيري در كار است و نه رزمي بر پاي . از آن شگفت تر اينكه ، ترك خيره سري چون گور به دام آمده و تو او را بي گزند رها كرده اي . تو به كشته شدن هومان ميانديش كه خون او كينه تركان را بجوش مي آوردو سپاه آنان را به دشت مي كشد . من به اين جنگ كمر بسته ام تا اگر دستور فرمائي چون شيردمان به نبرد هومان بروم . به پدرم نيز بفرمائيد كه آن زره و سلاح سياوش را براي اين نبرد به من دهد .» گودرز چون اين گفتار را شنيد ، دلاوري و هشياريش را بسيار ستود ولي به او هشدار داد كه :« هومان بدكنش و پليد است و تو جوان و بي تجربه ، من يكي از دلاوران جنگ آزموده را به نبرد او مي فرستم .» اما بيژن در راي خود پاي فشرد و گفت :« در اين كارزار ، نيروي جواني لازمست و من بارها در جنگ هنرنمائي كرده ام . اگرمرا از اين جنگ بازداري ، من داد خود را نزد شهريار ميبرم .» گودرز خنديد و شاد شد ، پس نواده اش را دعاي خير كرد و گفت :« من اين جنگ را به تو دادم تا به نام يزدان ، اهريمن را نابود كني و پشت پيران را بشكني . اكنون به گيو مي كويم تا زره سياوش را به تو دهد .»

بيژن از اسب فرود آمد و زمين را بوسيد و نيا را آفرين كرد . اي فرزند گيو! كه نمي خواست يگانه فرزندش به كام اژدها فرو رود ، از دادن زره خودداري كرد . گودرز او را دلداري داده و گفت :« بيژن جوان است و جوياي نام ، پس نبايد دلش را شكست و او را از جنگ باز داشت .»

كه چون كاهلي پيشه گيرد جوان

بماند تنش پست و تيره روان

گيو به هر تدبير مي خواست بيژن را از اين نبرد باز دارد ، پس چاره اي انديشيد و گفت :« من خود روزگار سختي در پيش دارم ، چرا بايد زره ام را كه از جان گرامي تر مي دارم به بيژن بدهم ، اگر او جنگجوست چرا زره و سلاح از من مي خواهد ؟» بيژن از گفتار پدر رنجيد و گفت :« مرا به زره تو نيازي نيست . بگمانت بي زره تو نمي توان هنرنمائي كرد ؟» بيژن اين را گفت ، اسب را برانگيخت و از آنجا دور شد .

چو از پيش لشكر شد او ناپديد

دل گيو از اندوه او بر دميد

پشيمان شد از درد دل خون گريست

نگر تا غم و مهر فرزند چيست؟

پس گيو با دلي خسته و پر اندوه سربر آسمان كرد و ناليد :« اي پروردگار! بيژن را بر من ببخشاي و بلا را از جان او دور كن . من او را آزردم و خواسته اش را به او ندادم . اگر آسيبي بر جان او رسد ، زره و سلاح به چه كار من خواهد آمد ؟» پس خود را با شتاب به فرزند رساند و كوشيد تا اورا به درنگ و شكيبائي در نبرد وادارد . ولي بيژن پاسخ داد :« پدر دلم را از اين كين خواهي متاب! هومان كه از آهن و روي نيست . او مردي جنگيست و من نيز جنگجويم و هرگز از رزم او روي بر نمي تابم . اگر سرنوشتم كشته شدن در اين جنگ باشد . تو اندوه به خود راه مده كه زمانه بدست جهان آفرين است .» گيو كه گفتار بيژن را شنيد و او را چنين آماده نبرد ديد ، از اسب فرود آمد و زره سياوش را به او سپرد و برايش دعاي خير و آرزوي پيروزي گرد . بيژن با شتاب ، زره پوشيد و كمر بست و بر اسب خسروي نشست . پس ترجماني كه زبان تركي مي دانست با خود برداشت و چون شير ژيان پيش تاخت . لحظه اي بعد چشمش به هومان افتاد كه چون كوهي توفنده سراپا در جوشن ، بر اسبي به سان پيل نشسته بود . بيژن به ترجمان گفت :« بر او بانگ بزن و بگو : بيژن به نبرد تو آمده است . تو كه كينه را پي افكنده اي بگو كه جاي رزم را دردشت و كوه مي خواهي يا بين دو صف سپاه ؟ بيا كه يزدان را سپاس مي گويم از اينكه تو را به نبرد من فرستاده .» هومان سخت خنديد و پاسخ داد :« اي شوربخت! مگر از جانت سير شده اي كه چون كبك به چنگ باز آمده اي ؟ من سر تو را هم مانند ديگر دلاوران دودمانت به باد مي دهم و گيو را به عزايت مي نشانم ، افسوس كه اكنون شب هنگام است و من بايد به لشكر باز گردم . باش تا فردا به نبردت آيم!» و بيژن فرياد زد :« برو كه چون فردا بجنگم آئي ديگر بازگشتي در كارت نخواهد بود!» پس آن دو دشت را نبرد را گذاشته و هر يك نزد لشكر خويش باز آمدند و هر دو بي شكيب منتظر سپيده دم شدند
 
موضوع نویسنده

Awen

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
439
950
مدال‌ها
2
شبيخون زدن رستم به ايوان افراسياب

اي فرزند! رستم ، منيژه را با بار و بنه به اشكش سپرد تا او را هرچه زودتر در مرز ايران به مرزبانان ايراني برساند . و خود شب هنگام ، زماني كه همه در خواب بودند با هفت دلاور ديگر به كاخ و ايوان افراسياب حمله برد . رستم همچون شير ژيان دست زد و قفل و بست در را با يك فشار از هم گسست . در كه باز شد ، برق شمشير يلان در تاريكي شب درخشيد ، از آن سو آواي بگير و ببند قراولان بلند شد ، هر كس كه نزديك مي شد سر از تنش جدا مي كردند و به خاك مي افتاد . رستم در دهليز آواز داد .

اي توراني :« خواب خوشت ناخوش باد ، كه تو درگاه مي خوابي و بيژن در چاه ، برخيز كه بند و زندانت را شكستم و دامادت بيژن را رها كردم ، رزم و خونخواهي سياوش بس نبود كه كين خواهي بيژن را بر آن افزودي .» بيژن نيز خروشيد : اي بد گهر خرفت ، مرا چون سگ بستي و در چاهم افكندي پس اكنون دست گشاده ام را ببين كه شير هم حريفش نخواهد بود . افراسياب چون اين سخنان را شنيد از بيم و اندوه جامه بر تن دريد و فرياد زد : مگر رزم آوران در خوابند . راهها را بر آنها بگيريد و نابودشان كنيد . اما آن دلاوران هر كه را بر سر راهشان مي آمد ، از شمشير گذراندند و كاخ را بر هم زدند . افراسياب كه وضع را چنين ديد از بيم جان از كاخ گريخت . آنگاه تهمتن وارد كاخ شد و با يارانش آنچه گنج و دينار و اسب گرانمايه با زين زرين بود از ايوانش برداشتند و به سوي لشكريان تاختند رستم پيامي هم براي سپاه فرستاد كه بي درنگ آماده رزم شوند چه بي گمان افراسياب با لشكري انبوه حمله خواهد كرد .

هنگامي كه رستم به لشكرگاه رسيد آنها را با شمشيرهاي كشيده ، آماده جنگ يافت و منيژه را نيز آسوده درون خيمه ديد كه پرستاران كمر به خدمتش بسته بودند.



آمدن افراسياب به رزم رستم


اي فرزند! با برآمدن خورشيد ، شهر توران به جوش و خروش درآمد . سواران و كمر بستگان افراسياب به درگاهش آمدند و صف بستند ، سپهداران سرافكنده از ننگي كه بر آنها رفته بود ، با دلهاي پر از كينه ايرانيان آماده جنگ شدند افراسياب نيز بر آشفته چون پلنگ به آراستن لشكر پرداخت . چپ سپاه را به پيران و راست را به هومان سپرد و گرسيوز و شيده را نيز در فلبگاه گماشت و به پيران دستور داد تا كوس و ناي جنگ بنوازند . از سوي ديگر ديده بان به رستم خبر داد گرد و خاك سوران توران ، زمين و آسمان را سياه كرده است . رستم باكي به خود راه نداد ، آماده كارزار شد .

نخست منيژه را با بنه به سوي ايران فرستاد آنگاه به آراستن لشكر پرداخت. راست سپاه را به اشكش و گستهم و چپ را به زنگنه و رهام سپرد و خود با بيژن در قلب سپاه قرار گرفت . رستم پس از آنكه گرداگرد سپاهش را گشت و همه را آماده رزم ديد رخش را برانگيخت و تاخت تا به نزديك افراسياب رسيد پس فرياد برآورد : اي شوريده بخت اين چندمين بار است كه به جنگ من ميآيي و هر بار چون روباه مي گريزي اينك خوب مي داني كه اين بار از رستم رهائي نخواهي داشت . به انبوهي سپاهت مناز كه شير از يك دشت گور نمي هراسد و هزاران ستاره نور يك خورشيد را ندارند . شاه سبكسري چون تو مباد كه پادشاهي را بباد دادي .

افراسياب با شنيدن اين سخنان بر خود لرزيد و برآشفته بر سپاهيانش فرياد زد : اينجا جاي بزم و سور نيست ، بكوشيد و جهان را بر اين بدانديشان تيره كنيد ، من پاداش رنج شما را با گنج خواهم داد . آنگاه خروش كوس و شيپور برآمد و دو سپاه بر يكديگر تاختند . بانگ سواران برخاست و تيغ و شمشير در هوا درخشيد و تگرگ گرز بر كلاه خودها و جوشن ها باريدن گرفت . رستم از قلب سپاه با گرز گاوسارش پيش آمد و به هر سو تاخت و سپاه بزرگ تو ران را از هم پراكنده كرد . و آنها را چون برگ درخت بر زمين ريخت . يلان ايران نيز هر يك كينه خواه و تيز چنگ بر دشمن تاختند و رزمگاه را درياي خون كردند ، دليران توران همه نابود شدند . افراسياب كه بخت را برگشته و درفش را سرنگون ديد بر اسب تازه نفسي سوار شد و همراه با بازمانده سپاهش ، ناكام به توران گريخت . رستم تا ده فرسنگ از پي آنها تاخت و گرز و تير بر سرشان باريد . آنگاه به رزمگاه باز آمد و با غنائم بسيار و هزاران اسير جنگي ، پيروز به سوي ايران آمد .

چون خبر پيروزي رستم و آزادي بيژن به خسرو رسيد به نيايش جهان آفرين ايستاد . شهر غرق در شور و شادماني شد ، طبل و شيپور پيروزي به صدا درآمد و گروه گروه به پيشباز جهان پهلوان رفته و بر او درود گفتند . سپس همگي به درگاه شاه آمدند . كيخسرو به پيشبازشان شتافت ، رستم را در بر گرفت و هنر و پيروزيش را ستود . تهمتن نيز دست بيژن را گرفت و او را به شاه و پدرش گيو سپرد . كيخسرو به رستم گفت :

سرت سبز باد و دلت شادمان

كه بي تو نخواهم زمين و زمان

خوشا بحال ايران و فرخ بخت من كه پهلواني چون تو داريم . اي فرزند! كيخسرو دستور داد تا بزمي بيارايند و خاني بگسترند پس طبقهاي مشك و گلاب پيش آوردند و همگي به خوردن و نوشيدن پرداختند . سحرگاهان رستم اجازه بازگشت خواست . شاه دستور داد تا خلعت گرانبهايي براي رستم پيش آوردند و رستم نيز به هر يك از بزرگان هديه اي پيشكش نمود و بر شاه آفرين كرد پس راه سيستان را در پيش گرفت .

آنگاه شهريار بر تخت نشست و بيژن نزد او آمد . كيخسرو پرسيد داستان تو چه بود ؟ بيژن داستان خود را از روزگار سخت بند و زندان و درد و رنج منيژه همه را بازگفت . دل شاه از شنيدن آنچه بر آن دختر تيره بخت گذشته بود ، به درد آمد و دستور داد تا جامه هاي ديباي زربفت و گوهر نشان و تاج و دينار و كنيز و غلام و فرش و آنچه لازم بود آوردند و آنها را به بيژن سپرد و به او گفت : اينها را به منيژه بده و بخاطر رنجي كه از تو بر او رسيده از اين پس در آسايشش بكوش و جهان را با او به شادي بگذران .
 
موضوع نویسنده

Awen

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
439
950
مدال‌ها
2


داستان بهمن و تاختن به زابلستان​

اي فرزند! داستان اسفنديار را به ياد داري كه گفتيم پدرش به او گفت: «به زابل برو و رستم را دست بسته نزد من آور!» و خواندي كه رستم چقدر از اسفنديار خواهش كرد تا از آن كار در گذرد و سر آخر گفت: «كه گفتت برو دست رستم ببند نبندد مرا دست چرخ بلند.» و عاقبت جنگ ميان آنها آغاز شد. چون اسفنديار رويين تن بود اسلحه رستم بر او كارگر نمي شد. سيمرغ به رستم آموخت تا تيري از چوب گز به چشمان اسفنديار بزند. رستم چنان كرد و اسفنديار كشته شد. در آخرين لحظات فرزند خود بهمن را به رستم و زال سپرد تا تربيت نمايند. سالها گذشت تا شاهي به بهمن رسيد.

چون بهمن به تخت نشست، رستم به مكر شغاد كشته شد و زال سخت پير بود و از خاندان رستم فقط فرامرز زنده بود كه در كابلستان بكين رستم مي جنگيد. بهمن در انديشه شد تا از زال پيرمرد، كين اسفنديار را بخواهد. سپاهيان فراوان جمع كرد و به ايشان گفت:«سواري چون اسفنديار به جهان نيامده بود مگر كينه فرامرز امروز كين رستم را مي جويد. فريدون از ضحاك كين خواهي كرد كه ضحاك جمشيد را كشته بود، منوچهر با سلم و تور جنگيد تا كين ايرج را بخواهد. چون كيخسرو شاه شد از افراسياب كين سياوش را خواست.

پدرم گشتاسپ خون سهراسپ را خواست. اينك انديشه كنيد آيا نيكو است كه خون اسفنديار را بر خاك بريزيد و خونخواهي نداشته باشد؟» سپاهيان گفتند:«آنچه تو مي گويي همان خواهيم كرد» بهمن سپاه را فرمان داد تا روانه سيستان شود. چون نزديك رود هيرمند رسيد. فرستاده اي دانا نزد دستان فرستاد. فرستاده نزد زال رفت و گفت:«بهمن طلبكار خون اسفنديار است.» زال غمگين شد و پاسخ داد:«بهمن بايد بداند ما همه از آنچه بر اسفنديار گذشت دلي پر خون داريم.» اما آن كار بودني بود و شد. اما شاه مي داند كه از من فقط سود ديده است نه زيان. رستم به فرمان او بود و اين فقط از آن انسان نيست بلكه: به بيشه درون شير و نر اژدها، ز چنگ زمانه نيايد رها. شاه مي داند كه سام سوار در روزگار خود شهر ايران را حفظ كرد تا به هنگام رستم، او به هنگام جنگ و نبرد حكومت شما را استوار كرد. امروز رستم در گذشته است و اين جنگ فايده اي ندارد. اينك بيا و كينه را از دل بيرون كن! گنجي فراوان بتو پيشكش مي كنم تا از سر جنگ بگذري.» فرستاده را اسب و دينار داد و روانه راه كرد.

فرستاده نزد بهمن بازگشت و سخن هاي دستان را گفت و افزود كه زال از گذشته عذر مي خواهد. بهمن آشفته شد و به سپاه فرمان حركت داد و وارد شهر زابل شد. زال بدون جنگ، همراه با ديگر بزرگان سيستان نزد بهمن رفت. زمين را بوسيد، چنين گفت:«هنگام بخشايش است، ز آن درد و كين روز پالايش است. اي شاه من بندگي ها كردم و تو را در جواني پروردم. اكنون ببخش و از گذشته سخن مگو! آن كس كه تو از آن كين خواهي مي كني مدت ها است در گذشته.» بهمن آشفته تر شد و دستور داد تا پاي زال را به زنجير ببندند و هر چه وزيرانش گفتند نپذيرفت. بعد دستور داد شتردارها آمدند و هر چه زر و دينار و گوهر، شمشير، تاج هاي زرين، اسب هاي تازي، درم ها، مشك و كافور آنچه را كه رستم گرد آورده بود و انباشته بودند بر شتران بار كرده، زابلستان را تاراج نموده و زال اسير را نيز بر آن اموال همراه خود بردند.
 
موضوع نویسنده

Awen

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
439
950
مدال‌ها
2

طهمورث دیو بند​

هوشنگ پس از آن سالها به فرمان يزدان پادشاهي كرد و در آباداني جهان و آسايش مردمان كوشيد و روي گيتي را پرازداد و راستي كرد. اما هوشنگ نيز سرانجام زمانش فرارسيد و جهان را بدرود گفت و فرزند هوشمندش طهمورث به جاي او بر تخت شاهي نشست.

اهريمن بدسرشت با آنكه چندين بار شكست خورده بود، دست از بدانديشي برنمي داشت. همواره در پي آن بود كه اين جهان را كه آفريده يزدان بود به زشتي و ناپاكي بيالايد و مردمان را در رنج بيفكند و آسايش و شادي آنان را تباه كند و گياه و جانور را دچار آفت سازد و دروغ و ستم را در جهان پراكنده كند.

طهمورث در انديشه چاره افتاد و كار اهريمن را با دستور خود «شيداسب» كه راهنمايي آگاه دل و نيكخواه بود در ميان نهاد. شيداسب گفت كار آن ناپاك را با افسون چاره بايد كرد. طهمورث چنين كرد و با افسوني نيرومند سالار ديوان را پست و ناتوان كرد و فرمانبردار ساخت. آنگاه چنان كه بر چارپا مي نشينند، بر وي سوار شد و به سير و سفر در جهان پرداخت.

ديوان و ياران اهريمن كه در فرمان طهمورث بودند، چون زبوني و افتادگي سالار خود را ديدند، برآشفتند و از فرمان طهمورث گردن كشيدند و فراهم آمدند و آشوب به پا كردند. طهمورث كه از كار ديوان آگاه شد، بهم برآمد و گرزگران را بر گردن گرفت و كمر به جنگ ديوان بست. ديوان و جادوان نيز از سوي ديگر آماده نبرد شدند و فرياد به آسمان برآوردند و دود و دمه به پا كردند. طهمورث دل آگاه، باز از افسون ياري خواست:

دوسوم از سپاه اهريمن را به افسون بست و يك سوم ديگر را به گرزگران شكست و بر زمين افكند. ديوان چون شكست و خواري خود را ديدند، زنهار خواستند كه « ما را نكش و جان ما را ببخش تا ما نيز هنري نو به تو بياموزيم» طهمورث ديوان را زنهار داد و آنان نيز در فرمان او درآمدند و رمز نوشتن را بر وي آشكار كردند و نزديك سي گونه خط، از پارسي و رومي و تازي و پهلوي وسغدي و چيني به وي آموختند.

طهمورث نيز پس از سالياني چند، درگذشت و پادشاهي جهان را به فرزند فرهمند وخوب چهره اش جمشيد، بازگذاشت.
 
بالا پایین