جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [داو اول] اثر «زهرا.ا.د. کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Z.A.D با نام [داو اول] اثر «زهرا.ا.د. کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 269 بازدید, 6 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [داو اول] اثر «زهرا.ا.د. کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Z.A.D
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Z.A.D

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
6
43
مدال‌ها
2
عاشقانه کرده‌ایم قم*ار
داو اول خزانه باختیم

نام رمان: داو اول
نویسنده: زهرا. ا. د.
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
عضو گپ نظارت (۸)S.O.W
خلاصه: ساجده دانشجوی سال سوم مهندسی کامپیوتر است که همیشه زیر سایه خواهرهای زیباتر از خودش زندگی کرده است. او درصدد ازدواج با یکی از همکلاسی‌هایش است که با افتادن در دام یک رسوایی، زندگی‌اش بیش از پیش دچار آشوب می‌شود. تلاش برای برگرداندن همه چیز به حالت عادی، او را در مسیری پیش‌بینی نشده قرار می‌دهد.

سخنی با خوانندگان:
1. خط سیر اصلی داستان، زاده تخیل نویسنده است اما موضوعات حاشیه‌ای شخصیت‌های فرعی (مانند ساختن لیست ترین‌ها) و فضاسازی برگرفته از واقعیت و تجربیات نویسنده است.

2. زاویه دید رمان، اول شخص هست و برای بررسی جنبه‌های مختلف ماجرا از سه راوی استفاده شده است: ساجده، مهرداد و اویس. اویس به دلیل شرایطی که دارد کمی دیرتر وارد داستان می‌شود. اول هر فصل نام راوی آورده شده است.

3. در داستان شاهد تلاقی طرز فکرهای متفاوتی هستیم. طرز فکر و واکنش‌ها و رفتارهایی که شخصیت‌ها نسبت به هم دارند برگرفته از واقعیت و تجربیات نویسنده است. در این رمان، قصد توهین به هیچ قشری وجود ندارد و هدف فقط به تصویر کشیدن واقعیت‌ها است.
4. نحوه پارتگذاری یک روز در میان و هر بار یک فصل است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Z.A.D

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
6
43
مدال‌ها
2
پارت 1

فصل اول

$ ساجده $

به جوش کوچک روی چونه‌ام داخل آینه دستشویی دانشکده نگاه کردم و آروم فشارش دادم. اتفاقی نیفتاد. به نظر می‌رسید تا یک هفته دیگه هم این جوش قرمز رنگ از بین نمیره. در دستشویی باز شد و دو دختر سال پایینی که من از روی قیافه اون‌ها رو می‌شناختم، وارد شدند. یکی از اون‌ها گریه می‌کرد و دومی که دوستش بود، سعی می‌کرد دلداریش بده. دستشویی دانشکده همیشه محل گریه کسانی بود که یکی ردشون کرده بود. حاضر بودم سر معدل این ترمم شرط ببندم که سلطان قلب‌های دانشکده، مهرداد سعادت، دلش رو شکونده بود.

دوستِ دختر شیر آب رو باز کرد و کمکش کرد صورتش رو بشوره. تازه وضو گرفته بودم. آستین‌های مانتوم رو پایین دادم و مشغول پوشیدن جوراب‌هام شدم. دختری که گریه می‌کرد و الان فهمیده بودم اسمش کیمیاست، گفت:

- بی‌شعور! حتی نذاشت حرفم رو تموم کنم.

دوستش گفت:

- حداقل تلاشت رو کردی. بهتر از اینه که بعدا پشیمون بشی چرا امتحان نکردی.

و رو به کیمیا داد تا صورتش رو خشک کنه. دستم رو شستم و دستمال برداشتم تا دستم رو خشک کنم. سر تا پای کیمیا رو بررسی کردم؛ قد بلند بود با پوست سپید و بینی قلمی. حتی از هانیه هم که خودش رو زیباترین دختر فامیل می‌دونست، زیباتر بود. هنوز هم نمی‌فهمیدم چرا این جور دخترها دنبال پسرهایی میرن که می‌دونن ردشون می‌کنن‌.

دوست کیمیا گفت:

- بسه دیگه! اینقدر ارزش گریه کردن نداره.

کیمیا با دستمال زیر چشمش کشید و گفت:

- ببین آرایشم به خاطر این آدم احمق خراب شد. مغازه‌ دار گفته بود ضدآبه. حالا همه می‌فهمن گریه کردم.

آخر نفهمیدم مشکلش رد شدن بود یا خراب شدن آرایشش! کیمیا بعد از خشک کردن صورتش به سمت در رفت. به محض این که در رو باز کرد با دیدن چیزی در رو بست، بیرون نرفت و دوباره شروع به گریه کردن کرد. حتما چشمش به همونی که ردش کرده، افتاده بود. دوستش شروع به نفرین کردن اون پسر بخت برگشته کرد. دستمال رو داخل سطل زباله انداختم و بیرون اومدم. حدسم در مورد این‌که سلطان قلب‌ها ردش کرده بود، درست بود.

مهرداد داشت از پله‌های طبقه اول که درست اون طرف لابی دانشکده بود پایین می‌اومد. طبق معمول دوست‌هاش مهدی و لوکاس هم همراهش بودند. مهدی که داشت با هیجان چیزی رو تعریف می‌کرد، سمت راست مهرداد و لوکاس که همیشه یقه‌اش رو به قدری باز می‌گذاشت که صلیبش حتما دیده بشه، سمت چپش بود.

هنوز اوایل مهر بود و هوا اون‌قدر سرد نشده بود. مهرداد یک تی‌شرت سفید پوشیده بود که روی پوست برنزه‌اش خودنمایی می‌کرد. معلوم نبود تابستون رو توی کدوم جزیره استوایی گذرونده بود! چند نفری، به خصوص سال اولی‌ها برگشتن و بهش نگاه کردن. کی بود که اون رو نشناسه! همه اون رو به خاطر ماشین‌های گرون قیمتی که سوار می‌شد، می‌شناختند. دقیقا به خاطر همین ثروتش بود که همه دخترها ازش آویزون بودند.

از وسط لابی گذشتن و از درهای اتوماتیک شیشه‌ای خارج شدند. عرض لابی دانشکده رو به سمت میز و صندلی‌ها طی کردم و کنار محیا نشستم که قبل از دستشویی، وسایلم رو بهش سپرده بودم. از دو سال پیش این میزها و صندلی‌ها رو این‌جا چیده بودن تا بچه‌ها بتونن پروژه‌های گروهی رو این‌جا انجام بدند. محیا به مسیر رفتن مهرداد و دار و دسته‌اش اشاره کرد و گفت:

- می‌بینی ساجده جون! هنوز دو هفته از باز شدن دانشگاه نگذشته. صبح داشتم به سال اولی‌ها توصیه می‌کردم سمتش نرن.

هفته‌های اول دانشگاه همیشه به شناسایی دخترهای زیبای سال اولی توسط پسرهای سال بالایی‌ و پسرهای پولدار سال بالایی توسط دخترهای سال اولی اختصاص داده میشد. انگار یک رسم بود که حتما باید این هفته‌های اول اجرا می‌شد. وقتی میان ترم‌ها و پروژه‌ها شروع می‌شد، همه تازه یادشون می‌افتاد برای چی به دانشگاه اومدند و سعی می‌کردند بچه‌های خرخون رو شناسایی کنن تا تکلیف‌هاشون رو انجام بدند. لپ‌تاپم رو که روی میز بود، باز کردم و گفتم:

- الآن یکی از دخترهایی که ردش کرده بود توی دستشویی داشت گریه می‌کرد.

- من نمی‌فهمم این‌ها اومدن این‌جا درس بخونن یا دنبال شوهر بگردن. آخه یک پسر بیست و یک ساله چه چیزی حالیش میشه که این‌قدر براش سر و دست می‌شکنند؟

چیزی نگفتم. گفتن این حرف‌ها برای محیا آسون بود. محیا با قیافه‌ای نسبتا زیبا از خانواده‌ای سطح بالا و تحصیل کرده بود و به ازدواج، تا سن سی سالگی هم فکر نمی‌کرد. من هم سال اول همین حرف‌ها رو می‌زدم اما بعد از افتضاحی که توی اولین مراسم خواستگاریم پیش اومده بود، فهمیده بودم من با کسی که ندیده و نشناخته به خواستگاریم بیاد، ازدواج نمی‌کنم و حتماً باید با یکی از همکلاسی‌هام که خانواده‌ام رو اصلاً ندیده، ازدواج کنم.

سن ازدواج توی فامیل ما پایین بود. به همین خاطر از سال پیش دست به کار شده بودم و تموم پسرهای دانشکده رو زیر نظر گرفته بودم. محیا موهای چتریش رو مرتب کرد و گفت:

- حالا بقیه‌ی پسرها به یک طرف اما مهرداد فرق می‌کنه. هر روز با یکیه. حتی یک‌بار صبح دیدمش با یک دختر به دانشگاه اومد، بعد از ظهر با یکی دیگه برگشت. آه همه دخترهایی که سرکارشون گذاشته آخر سر گریبانش رو می‌گیره.

محیا نمی‌دونست که همین حالا هم آهشون گریبان مهرداد رو گرفته بود. اگر بقیه هم اون چیزی رو که من در مورد مهرداد فهمیده بودم می‌دونستن، یک جور دیگه نگاهش می‌کردن. در مورد این موضوع به کسی نگفته بودم؛ حتی مهرداد هم نمی‌دونست من چیزی فهمیدم. این مسئله به کسی به خصوص به من ربطی نداشت و فقط به خود مهرداد مربوط بود.
 
موضوع نویسنده

Z.A.D

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
6
43
مدال‌ها
2
پارت 2

محیا ادامه داد:

- از یکی از بچه‌های خوابگاهی شنیدم پسرها یک لیست «ترین‌ها» درست کردن و دخترها رو رتبه بندی کردن. فکرش رو بکن!

بینیم رو چین دادم و گفتم:

- از چه لحاظ؟

- از همه لحاظ؛ بهترین‌ها، بدترین‌ها، جذاب‌ترین‌ها.

چشم‌هاش رو مثل تموم وقت‌هایی که از چیزی می‌ترسید گشاد کرد و گفت:

- امیدوارم توی هیچ‌کدوم از لیست‌ها نباشیم. نمی‌فهمم چرا دخترها دنبال این پسرهای بی‌عقل می‌دوئن.

چشمم به آقای کمالی افتاد که چند متر دورتر داشت با دوست‌هاش صحبت می‌کرد. نزدیک ظهر بود و بیشتر بچه‌ها توی لابی پراکنده بودن. مطمئن بودم آقای کمالی جز این دسته پسرها نیست. پسر مؤدب و متینی بود. به نظر هم می‌رسید از من خوشش میاد. چیزی در این مورد به محیا نگفته بودم، وگرنه می‌گفت «توی این سن، ازدواج رو می‌خوای چی‌کار». اون که شرایط من رو نداشت تا درک کنه!

همون موقع سه تا از پسرهای هم ورودیمون، جلوی دیدم رو گرفتن و نزدیک شدن. من فقط حسن داوودی رو می‌شناختم که روی چونه‌اش ریش داشت. حسن داوودی کوله‌اش رو روی زمین گذاشت و از محیا پرسید:

- شما هم با دکتر اسفندیاری کلاس دارید؟

محیا اخم کرد و گفت:

- بله. چطور؟

- دکتر گفتن گروه‌ها پنج نفری باشه. ما سه تاییم. نظرتون چیه با هم دیگه باشیم؟

به دوست‌هاش اشاره کرد و بعد به محیا نگاه کرد. توی یک سال اخیر، اون‌قدر پسرها رو زیر نظر گرفته بودم که می‌دونستم حسن داوودی از محیا خوشش میاد، اما محیا که کلا مخالف ازدواج توی این سن بود، به کسی حتی برای دوستی پا نمی‌داد. من دوست داشتم با آقای کمالی توی یگ گروه باشم اما اون صبح گروهش رو تشکیل داده بود. با لبخند گفتم:

- حتماً. ما هم دنبال هم گروهی می‌گشتیم.

محیا بهم چشم غره رفت. بهش توجه نکردم، یک گروه واتس‌آپ تشکیل دادم و شماره‌هاشون رو اضافه کردم. وقتی رفتن، محیا با ابروهای گره خورده گفت:

- می‌شد با بقیه هم گروهی شد، با دخترها.

- مگه این‌ها چشونه؟ پسرهای خوبی‌ان.

- پسرهای این سنی پسرهای خوبی نیستن. یه مشت بچه‌ان.

نمی‌دونم مشکل محیا با این پسرها چی بود! از وقتی که بینیش رو عمل کرده بود، خیلی خوش قیافه‌تر شده بود و پسرها بیشتر سمتش می‌اومدن. شاید یک پسر خوب بینشون پیدا می‌شد! محیا زیادی سخت‌گیر بود. کم- کم وسایلمون رو جمع کردیم تا برای ناهار به سلف بریم.

کلاس بعد از ظهر تا سه طول می‌کشید و من از بعد از ناهار خواب‌ آلود شده بودم. سر کلاس به زور خودم رو بیدار نگه داشتم. وقتی استاد اخوان اسم گروه‌بندی و پروژه رو آورد، خواب آلودگیم پرید و به آقای کمالی نگاه کردم.

یکی از مزیت‌های رشته مهندسی کامپیوتر این بود که بیشتر درس‌هاش پروژه و تکلیف‌های گروهی داشت. وقتی اخوان گفت «خسته نباشید» و بچه‌ها مشغول جمع کردن وسایل و حرف زدن شدن، سریع به سمت کمالی رفتم؛ موهای کوتاه مرتب شده داشت و عینک می‌زد. سلام کردم که مودبانه جواب داد. به محیا اشاره کردم و گفتم:

- من و دوستم محیا دنبال هم‌گروهی هستیم. شما هنوز کسی رو پیدا نکردید؟

کمالی سر به زیر جواب داد:

- نه هنوز.

همین رفتار نجیبانه‌اش بود که باعث شده بود انتخابش کنم. مطمئنم که مورد تأیید همه به خصوص پدربزرگم، حاج بابا، بود و کسی مخالفتی با این ازدواج نمی‌کرد؛ اما اول باید از جانب کمالی مطمئن می‌شدم. گفتم:

- پس یک گروه توی واتس‌آپ تشکیل میدم و شما رو اَد می‌کنم.

- بله، مشکلی نیست.

قبلاً هم یکی دوباری هم گروهی بودیم و شماره‌اش رو از اون موقع داشتم. گروه‌ها چهار نفری بود. اومدم بپرسم که برای نفر چهارم کسی رو در نظر داره یا نه که صدایی با ناز گفت:

- شما گروهتون رو تشکیل دادید؟

به مهدیس نگاه کردم که موهای کاهی رنگش رو از مقنعه بیرون ریخته بود. کمالی گفت:

- یک نفر کم داریم. اگه دوست داشته باشید می‌تونید با ما باشید.

کمالی به من نگاه کرد که تأیید کنم. نمی‌خواستم حسودبازی در بیارم. به همین خاطر گفتم:

- باشه. حتما.

و رو به مهدیس گفتم:

- پس شماره‌ات رو بده که توی گروه ادت کنم.
 
موضوع نویسنده

Z.A.D

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
6
43
مدال‌ها
2
پارت 3

گوشیم رو بهش دادم. وقتی که مشغول وارد کردن شماره‌اش توی گوشیم بود، براندازش کردم. یک مانتوی کوتاه جلوباز پوشیده که بیشتر شبیه به کت بود؛ انگار نه انگار که این‌جا دانشگاهه! نیمی از موهاش هم از مقنعه بیرون بود. همیشه با صدای نازدار و دلنشینی حرف می‌زد. زیرچشمی به کمالی نگاه کردم که داشت با دوستش حرف می‌زد و اصلاً حواسش این طرف نبود.

خیالم تا حدودی راحت شد. اگر کمالی چشم چرون بود، قطعاً انتخاب من نبود. گوشیم رو گرفتم و با خوشحالی به سمت محیا رفتم. محیا به کمالی اشاره کرد و گفت:

- چرا به اون گفتی؟ اگه همه‌مون دختر باشیم چی میشه؟

دوباره شروع کرد! اگر همین‌جوری ادامه می‌داد، آخر سر مجرد و تنها می‌موند. گفتم:

- کمالی رتبه‌ی اول کلاسه. می‌خوام معدلم رو بالا نگه دارم.

محیا چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و گفت:

- تو رتبه سومی. دیگه بالاتر از این می‌خوای بری؟

خندیدم که البته بخشی از این خنده به خاطر خوشحالی هم گروهی شدن با کمالی بود. به مهدیس اشاره کردم و گفتم:

- مهدیس هم توی گروهمون هست.

محیا بلند شد. کوله‌ام رو روی دوشم انداختم. درحالی‌که با هم از کلاس بیرون اومدیم، گفت:

- مهدیس خواهر یکی از دوست‌های مهرداده. این‌ها همه‌شون از یک قماشن. اصلاً ازشون خوشم نمیاد.

تا زمانی که مهدیس به کمالی چشم نداشت، چیزی برام مهم نبود. شونه بالا انداختم و گفتم:

- این پروژه‌ها زمان خوبیه تا بقیه رو بشناسیم. دختر بدی به نظر نمی‌رسه.

هر چند خودم زیاد مطمئن نبودم. از کنار بچه‌هایی که رو به روی آسانسور ایستاده بودن گذشتیم و از پله‌ها پایین رفتیم. دانشکده کامپیوتر یک دانشکده غول پیکر هشت طبقه بود و همیشه یک صف بزرگ جلوی آسانسور منتظر بودن. خوشبختانه این کلاس، داخل طبقه دوم قرار داشت و نیازی به استفاده از آسانسور نبود.



محیا ماشین داشت و مسیرش مخالف مسیر خونه‌ی ما بود. از محیا خداحافظی کردم و سمت ایستگاه مترو رفتم. نیم‌ساعت بعد، سر کوچه‌مون رسیدم که همیشه بوی شیرینی تازه پخته شده از قنادی حاج بابا می‌اومد. داخل مغازه رو نگاه کردم. حاج بابا پشت دخل نبود. راهم رو کج کردم و پیاده به سمت خونه راه افتادم.

کلید رو توی در انداختم و وارد شدم. ساختمون خونه، دو طبقه و آپارتمانی شکل بود. عمه نصرت طبقه بالا زندگی می‌کرد و ما، توی طبقه پایین. یک حیاط مشترک داشتیم که درش جدا از این در ساختمون بود. وارد خونه که شدم صدای حرف زدن بابا و مامان از آشپزخونه می‌اومد. بلند سلام کردم و به سمت اتاقم رفتم.

من و هانیه که یک سال از من کوچیک‌تر بود، اتاق مشترک داشتیم. هانیه حالا- حالاها خونه نمی‌اومد. با یک نفر توی کلاسشون آشنا شده بود و مطمئن بودم به خاطر اون تا دیروقت دانشگاه می‌مونه. عطیه، کوچیک‌ترین فرزند خانواده که پشت کنکوری بود، وارد اتاقم شد. در رو بست و آروم گفت:

- می‌دونی مامان و بابا داشتن در مورد چی حرف می‌زدن؟

- نه. گوش ندادم.

- قراره منیره خانم برای پسرش بیاد خواستگاریت.
 
موضوع نویسنده

Z.A.D

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
6
43
مدال‌ها
2
پارت 4

عطیه ذوق زده بود. مقنعه‌ام رو درآوردم و پرسیدم:

- تو چرا این‌قدر خوشحالی؟

- چون مامان و بابا تاییدش کردن. حاج بابا هم راضیه. گفت پسر خوبیه. شغل خوبی هم داره. یه عروسی افتادیم.

من که جوابم معلوم بود. خوب می‌دونستم منیره خانم چرا برای من اومده خواستگاری. هانیه و عطیه، ژن شمالی مادرم رو به ارث برده بودن و با چشم‌های رنگی‌شون خیلی زیباتر از من بودن. همیشه خواستگارهای دکتر و مهندس برای اون‌ها می‌اومدن و یکی مثل پسر منیره خانم که مغازه تعمیر ماشین داشت، برای من می‌اومد.

خوب یادمه سر اولین خواستگاریم چی پیش اومد. نوزده سالم بود و وقتی رفته بودیم توی اتاق حرف بزنیم، حرف زدنمون ده دقیقه هم نشد. فرداش مادر اون پسر زنگ زده و گفته بود پسرم از هانیه خوشش اومده. اگه میشه یک بار دیگه برای اون به خواستگاری بیان.

خوب یادمه بابا باهاشون دعوا کرد. سرشون داد زد؛ اما همه این‌ها این حقیقت رو تغییر نمی‌داد که به خاطر زیبایی، چشم همه روی هانیه و عطیه بود. از اون به بعد هانیه و عطیه هیچ‌وقت توی مراسم‌های خواستگاری من اجازه نداشتن بیان.

دفعه اول خواستگاری، کلی گریه کرده بودم؛ توی همون دستشویی دانشکده. من قیافه بدی نداشتم، فقط به خاطر خوشگلی خواهرهای کوچیک‌ترم به چشم نمیومدم. بعد از اون دیگه برام عادی شده بود. باید روی کمالی تمرکز می‌کردم و هر جور شده اون رو سمت خودم می‌کشوندم. مانتوم رو روی تخت پرت کردم.

عطیه روی تختم نشسته بود و قصد بیرون رفتن نداشت. تا تمام اخبار صبح تا حالا رو نمی‌داد، آروم نمی‌گرفت. آروم گفت:

- فردا قراره توی حیاط نذری بپزن.

چشم‌هام رو با حرص بستم؛ از دست این نذری پختن‌ها! همیشه بعد از این نذری پختن ها یک سری خواستگار جدید پیدا می‌شد که سطح پایین‌هاش برای من بود. من که فردا تا خود نیمه شب توی دانشگاه می‌موندم و توی خونه پیدام نمی‌شد. تی‌شرت سفید زیر مانتوم رو با یک تیشرت سبز گشاد عوض کردم و پرسیدم:

- مناسبتش چیه؟

- به مناسبت آزادی اویسه.

- مگه برای بیرون اومدن از زندان هم آش نذری می‌پزن؟

عطیه شونه‌اش رو بالا انداخت. اویس پسر عمه نصرت، رسوای فامیل و مایه ننگ حاج بابا بود که سه سال پیش با یک کیف مواد گرفته بودنش و به زندان رفته بود. عطیه گفت:

- هانیه صبح به محض شنیدن این خبر ناراحت شد. فکر می‌کنه شاید عمه دوباره بحث ازدواجش با اویس رو پیش بکشه.

عطیه خبر نداشت هانیه با یکی از همکلاسی‌هاش قرار ازدواج گذاشته. دهنش چفت و بست نداشت و هانیه بهش نگفته بود. لباسم رو سمت عطیه پرت کردم و گفتم:

- تو نمی‌خوای بری سر درست؟ همین خبرچینی‌ها رو کردی که پارسال پشت کنکور موندی.

- من نمی‌خوام کنکور بدم. می‌خوام برم بازیگر بشم و با یک فوتبالیست ازدواج کنم.

همین کم مونده نوه حاج بابا بازیگر هم بشه و عکسش روی بیلبوردهای شهر زده بشه. عطیه رو به زور از اتاقم بیرون کردم. باید تمرکزم رو روی کمالی می‌گذاشتم. چندباری که پروژه داشتیم رفتارش با من خوب بود. حتی یکی دو بار بی‌دلیل بهم پیام داده بود. حس می‌‌کردم یک چیزی بینمون هست اما حجب و حیایی که داشت اجازه بروزش رو نمی‌داد. حتی اگر علاقه کوچیکی بود، بهش می‌چسبیدم و ولش نمی‌کردم.
 

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین