جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دختر سلبریتی] اثر «ترلان سادات احدی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tarlan Ahadi با نام [دختر سلبریتی] اثر «ترلان سادات احدی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,430 بازدید, 10 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دختر سلبریتی] اثر «ترلان سادات احدی»
نویسنده موضوع Tarlan Ahadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
نام رمان: دختر سلبریتی
جلد اول مجموعه دورگه‌های‌ فراری
نویسنده: ترلان سادات احدی
ژانر: عاشقانه، مذهبی، مافیایی
ناظر: عضو گپ نظارت S.O.W6
خلاصه: داستان دختری سلبریتی دورگه که از عشقش فرار می‌کند و طی اتفاقاتی مسلمان می‌شود و توبه می‌کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سلین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Aug
3,253
8,649
مدال‌ها
6
پست تایید.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2

بسم الله الرحمان الرحیم​

مقدمه: هنگام آسایش، خدا را بشناس

تا هنگام سختی تو را بشناسد.

پیامبر اکرم(ص)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
- الله اکبر، الله اکبر، اَشهَدُ اَنَّ لا اِلهَ اِلَا الله(...‌. .)
صدای اذان از مسجد به‌گوش می‌رسید. صندل‌های مشکی‌ام را پوشیدم و وارد حیاط خانه‌ام شدم. به سمت حوض کوچکی که وسط حیاط قرار داشت، قدم برداشتم و وضو گرفتن را آغاز کردم. نسیم خنکی مهمان خانه‌ی ساده‌ام شده بود و موهای بلندم را به پرواز درمی‌آورد. ماهی‌های قرمز کوچولو انگار هوس شیطنت کرده بودند. آب زلال و خنک حوض روحم را مورد ستایش قرار‌ می‌داد و آلودگی‌های جانم را می‌شست. گل‌برگ‌های لطیفِ گل‌های شمعدانی، با باد؛ دست دوستی داده بودند و گه‌گاهی تکان می‌خوردند. وضو گرفتم و سپس وارد خانه‌ی کوچکم شدم. خانه‌ای که زمان‌های گذشته تنها رفیق و همدم مادرم بوده است.سجاده‌ام را پهن کردم و چادر گل‌دار مادرم را سرم کردم و سپس در دنیای راز و نیاز با خالق یکتا غرق شدم.
***
(فلش‌بک)
یک سال قبل

با نمایش کلمه‌ی پایان بر روی صفحه‌ی مانیتور، صدای تشویق تماشاگران سکوت سالن را شکست. امروز در شانزده آگست سال دوهزار و بیست و یک، بیست و دومین فیلم سینمایی من بر پرده‌ی سینماهای هالیوود به نمایش در آمد. شاید هرکس دیگری جای من بود، حال از خوش‌حالی در پوست خودش نمی‌گنجید ولی من هرگز شاد نیستم و نخواهم بود. احساس می‌کنم موجی از ناامیدی من را احاطه کرده است و من دلیلی برای شادی و خوشحالی در خود پیدا نمی‌کنم. حقیقت این است که من، کارولین میلر، ستاره‌ی برتر سینماهای کشور خیلی وقت است که تنها هستم. شاید به نظر اطرافم شلوغ باشد؛ شاید به‌نظر تعداد زیادی طرفدار داشته باشم، ولی هیچ ک.س من را بخاطر خودم دوست ندارد. تا دقایقی دیگر سیل عظیمی از خبرنگارها و طرف‌دارانم، من را احاطه می‌کنند.
یک، دو، سه
در‌های سالن گشوده می‌شود و در سه ثانیه من به همراه متیو توسط خبرنگاران و طرف‌دارانمان محاصره می‌شویم. در عین تهی بودن از درون، نقابی شاد و هیجان‌انگیز بر صورتم نهادم و به سوال‌های خبرنگاران پاسخ می‌دهم و گاهی به دوست‌دارانم امضا می‌دهم.
- خانم میلر شما واقعا فوق‌العاده هستید.
- خانم میلر لطفاً این جا را نگاه کنید.
- خانم میلر باید از شما درباره‌ی فیلم‌نامه‌ی جدیدی که امضا کردید، بپرسم.
- خانم میلر(... .)
- خانم میلر(... .)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
سرم روی بدنم سنگینی می‌کرد و پلک‌هایم خواب را طلب می‌کردند. سردرد بدی گریبان‌گیرم شده بود و قصد داشت موقعیت اجتماعی من را به خطر بیندازد. دنیا در نظرم تیره و تار شده بود و عجز و ناتوانی را در بدنم احساس می‌کردم.
کم‌کم خستگی بر من غلبه کرد و در خلسه‌ای از آرامش فرو رفتم.
***
صدای قلب بی‌قرارم در گوش‌هایم نجوا می‌شد. تمام نیرو و توانم را در دستانم ریختم و سعی کردم، انگشتانم را تکان دهم اما تلاش‌هایم نتیجه‌ای برایم به ارمغان نیاوردند.
حرکات دستانی را بین مو‌هایم احساس می‌کردم، گویا آن دستان بزرگ موهایم را به بازی گرفته بودند و من هم‌چنان برای گشودن پلک‌هایم تقلا می‌کردم. لحظاتی بعد ل*ب‌های ناشناسی روی پیشانی‌ام قرار گرفت و بدنم به شوک وارد شده، واکنش نشان داد.
پلک‌هایم همچون صدفی باز شدند و مروارید چشمانم را آشکار کردند و با دیدن صاحب آن ل*ب‌ها شوک دیگری بر من وارد شد. متیو ادمورن، خواننده و بازیگر معروف بریتانیایی در حالی که چشمانش را بسته بود، پیشانی‌ام را می‌بو*سی*د. قلبم باری دیگر شکست و من به یاد آوردم که چه‌قدر تنها هستم. اشک مهمان چشم‌هایم شده بود و بغضی در گلویم برای رهایی تقلا می‌کرد. اندکی گذشت که مردک دروغ‌گو بو*س*ه‌اش را به پایان رساند، پلک از هم گشود و چشمان اشکی‌ام را دید. استرس و اضطراب در رفتارش مشاهده می‌شد و سعی می‌کرد رفتار زشت و ناپسندش را قانع کند اما من تنها با چشمان خیس به او خیره شده‌ بودم.
- من بهت اعتماد کرده بودم،چطور تونستی اینکار را با من بکنی؟
- کارولین من، من بهت توضیح می‌دهم.
- با کارت هرچی توضیح بود، بهم دادی. من من احمق فکر کردم تو با بقیه‌ی مردا فرق داری، فکر کردم تو منو درک می‌کنی ولی فقط زمانی که ناتوان بودم ازم سواستفاده کردی.
- کارولین من دوست دارم و اون کار فقط یک بو*سه بود.
سرم را به سمت مخالف او چرخاندم و گفتم:
- دوست داشتنت را با خودت به گور می‌بری،برو بیرون.
- کارولین
جیغ کشیدم:
- برو بیرون.
همان لحظه بادیگارد ها وارد اتاق شدند و سعی کردند متیو را از اتاق خارج کنند.
صدای داد و فریادش را می‌شنیدم، که محافظ‌ها را تهدید می‌کرد:
- ولم کنید احم*ق‌ها. می‌دانید من کی هستم؟ ولم کنید.سزای این کارتون را پس می‌دهید.
لحظه به لحظه صدایش کمرنگ‌تر می‌شد اما با این حال جمله‌ای که خطاب به من فریاد زد را شنیدم:
- حتی اگه دوستم نداشته باشی، تا آخر عمرت مال منی.
سر درد بدی مهمان جانم شده بود و تمرکز را از من گرفته بود. خاطراتم مانند یک فیلم به سرعت از ذهنم می‌گذشتند و آرامشم را با خود می‌بردند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
***
(حال)
کارولین

نماز مغرب را خواندم و نماز عشایم را آغاز کردم.
اواسط رکعت دوم نماز بودم که سردی کلتی را روی سر و صدای آشنایی را کنار گوش‌هایم احساس کردم.
- بهت هشدار داده بودم.
بی‌توجه به او و بی‌توجه به ترسی که در جانم رخنه کرده بود به نمازم ادامه می‌دهم و رکعت دوم را نیز به پایان می‌رسانم. در تمام لحظاتی که با خدایم درد و دل می‌کردم و از او طلب کمک می‌کردم، سردی کلت از سرم برداشته نشد و فقط با ذکر نام مقدس الله روحم کمی آرام می‌گرفت. باری دیگر روی پاهایم ایستادم که ناگهان ضربه‌ای بر سرم وارد شد و دنیا در مقابل چشمانم تیره و تار شد.

***
متیو

جسم بی‌هوشش را در آغوش گرفتم و به سمت در چوبی خانه‌ی کاه‌گلی حرکت کردم.
هنگامی که پا در خانه گذاشتم و چشمانم، چشمان زیبایش را جست‌ و جو می‌کرد، توقع هر موقعیتی را داشتم اِلا آن صحنه‌ی تاریخی و به یادماندنی!
دخترکم پارچه‌ای گل‌دار بر سر انداخته بود و حرکات عجیبی را انجام می‌داد. آن پارچه‌ی گل‌دار موهای طلایی‌اش و بدن کوچکش را در آغوش گرفته بودند. کارولین زیر لب‌های سرخش جملاتی را زمزمه می‌کرد و گاهی اشک از چشمانش سرازیر می‌شد.
آن اتفاق زیباترین صحنه‌‌ای بود که من تا به حال با دو چشمم دیده بودم. وقتی به خود آمدم که او بر زمین روی دو پایش نشست و کتابی را باز کرد و لحظاتی را با صدای بلند به مطالعه‌ی آن کتاب پرداخت. درکی از کلماتی که بر زبانش جاری می‌شد‌‌، نداشتم اما کارولین آن‌قدر با عشق آن کلمات را می‌خواند که من به آن جملات بی‌جان حسودی می‌کردم. سپس باری دیگر از جا برخاست و آن حرکات عجیب را تکرار کرد. بدون اینکه او را متوجه خود کنم، پشتش قرار گرفتم و کلتم را پشت سرش قرار دادم. لب به سخن باز کردم و گفتم:
- بهت هشدار داده بودم.
دخترکم بدون اندکی توجه به من، به کارش ادامه می‌داد و طوری با عشق آن حرکات را انجام می‌داد که گویی با کسی درد و دل می‌کند. دوست داشتم تا آخر عمر او را از انجام این کار‌ها محروم کنم و تمام توجهش را برای خود بردارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
صبرم به پایان می‌رسد و زمانی که دخترک دوباره می‌ایستد با پارچه‌ای آغشته به ماده‌ی بیهوش کننده او را به دنیای بی‌خبری دعوت می‌کنم. فکر و خیال را کنار می‌گذارم و به سمت ماشینم قدم بر می‌دارم. زیر دستم در ماشین بنزم را باز می‌کند و من به همراه کارولین کوچولو سوار اتومبیل می‌شوم.

***
سفید‌برفی‌ام را در آغوش گرفته و روی تخت دراز می‌کشم. چتری‌های طلایی رنگش را از روی پیشانی‌اش تکان می‌دهم و به چهره‌ی زیبایش خیره می‌شوم. کمی با موهای نرم‌تر از ابریشمش بازی می‌کنم که به آرامی چشم‌هایش را باز می‌کند و دو مروارید دریایی‌اش را به نمایش می‌گذارد. یک دستم را تکیه‌گاه سرم می‌کنم و به دخترک خواب‌آلودم خیره می‌شوم. کارولین که انگار هنوز موقعیت را درک نکرده است، با دستانش، چشم‌هایش را مالش می‌دهد و سپس دستش را عقب می‌کشد. نگاهی در اتاق می‌چرخاند و هنگامی که نگاهش به من می‌رسد، می‌توانم بهت و وحشت را از چشم‌هایش بخوانم. ثانیه‌هایی به من خیره می‌شود و سپس صدای جیغش سکوت اتاق را در هم می‌شکند. با آرامش به حرکات عجیبش خیره می‌شوم. پتو را دور خود می‌کشد و زیر پتو مخفی می‌شود. یک ابرویم از کارهایش بالا می‌رود و می‌پرسم:
- چی‌کار می‌کنی؟
پتو را کمی جا‌به‌جا می‌کند، طوری که فقط صورتش در معرض دیدم قرار می‌گیرد.
می‌پرسد:
- من اینجا چی‌کار می‌کنم؟
دستم را به سمت او می‌برم تا پتو را از سرش بردارم که او خود را عقب می‌کشد. تعجبم را که می‌بيند، آرام می‌گوید:
- نامحرمی.
- نامحرم؟
- هر ک.س غیر از پدر، برادر، همسر، پسر، پدر شوهر، پدربزرگ، عمو،دایی،پسرِ برادر و نوه‌،
نامحرم هست و نباید مو‌ها و بدن‌مان را ببیند.
پوزخندی گوشه‌ی لبانم جای می‌گیرد و می‌پرسم:
- چه‌طور قبلاً نامحرم نبودیم؟ باید یاد‌آوری کنم که شما با تاپ و شلوارک روی صحنه می‌رفتی؟
گویا خجالت می‌کشد، که کاملاً با پتو خود را مخفی می‌کند. صدای خجالت‌زده‌اش به گوشم می‌رسد که می‌گوید:
- دینم را تغییر دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
- بانوی من، فقط کافیه اسمت را سرچ کنم تا عکس‌های زیادی از شما با شلوارک در دسترس قرار بگیره.
- می‌دانم این عکس‌ها همش تاوان روز‌هایی است که من خیلی از جوانا را بدبخت کردم.
- کار‌های تو چه ربطی به جوانا داره؟
- کار‌های افراد مشهور جامعه روی مردم ظاهربین جهان تاثیرات منفی زیادی داره.
صحبت‌های دخترک فکرم را مشغول خود کرده بود. به خوبی می‌دانستم که اشخاص معروف الگویی برای جوانان محسوب می‌شوند ولی برای من که یک خلافکار بی‌رحم بودم، این مسائل ارزشی نداشت و حال من فقط و فقط به تصاحب دل کارولین فکر می‌کردم که این موضوع وابسطه به رعایت خواسته‌های دخترکم بود. از روی تخت برخاستم و به سمت در اتاق قدم برداشتم.
- تا چند دقیقه‌ی دیگر خدمه برات لباس‌های مناسب می‌آورند و بعدا باهم صحبت می‌کنیم.
از اتاق خارج شدم و در چوبی را قفل کردم سپس وارد اتاق خواب خودم که در دیوار روبه‌رویی اتاق کارولین قرار داشت، شدم. روی تخت‌خواب دراز کشیدم و نقشه‌هایم را در ذهنم مرور کردم.

کارولین

چند دقیقه از زمانی که متیو از اتاق خارج شده بود، می‌گذشت که در با صدای تیک مانندی باز شد و دو دختر جوان با دو چمدان بزرگ وارد اتاق شدند. دخترک اول موهای سرخ رنگ زیبایش را بالای سرش جمع کرده بود و دخترک دوم مو‌های سیاه رنگش تا شانه‌هایش می‌رسید.
دخترک مو سرخ قدمی جلو آمد و سپس لب به سخن باز کردو گفت:
- بانوی من بنده هلما و ایشون خواهرم هلیا هستند. ما ندیمه‌های مخصوص شما هستیم. ارباب دستور دادند در انجام کار‌هاتون کمک‌تون کنیم.
چهره‌ها و لحجه‌ی صدایشان گویای ایرانی نبودن دخترک‌ها بود.
- سلام دخترا، از آشنایی باهاتون خوشحالم. بنده کارولین هستم و لطفاً من را با اسم کوچک صدا کنید.
دختر‌ها که انگار از رفتار صمیمی من متعجب شده بودند در جواب درخواستم مخالفت کردند که گفتم:
- خواهش می‌کنم، اینجوری راحت‌ترم. میشه بپرسم تو چمدان‌ها چی هست؟
هلیا جواب داد:
- البته بانو، در این چمدان‌ها لباس‌های مخصوص و عجیبی قرار دارند.
از لفظ لباس‌های عجیب خنده‌ام گرفت ولی به‌روی خودم نیاوردم. منظورشان از لباس‌های عجیب چادر و مانتو‌های پوشیده‌ای بود که من با دل و جون آنها را دوست داشتم. لباس‌هایی که آنها را با میلیارد‌ها دلار و ثروت کلان عوض نمی‌کردم. با صدای هلیا از افکارم دست کشیدم و به صحبت‌های دخترک با دقت گوش دادم.
- بانوی من اگر موافق باشید، هلما حمام را برایتان آماده می‌کنند.
- لازم نیست با من آنقدر رسمی صحبت کنید، راحت باشید و حالا که بهش فکر می‌کنم، خیلی به بک حمام آب گرم نیاز دارم.
هلما در پاسخم چشمی گفت و به سمت در حمام قدم برداشت و وارد آن شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
بعد از یک حمام آب‌گرم، به کمک دختر‌ها لباس‌هایم را پوشیدم. از اینکه متیو لباس‌های مورد علاقه‌ام را برایم تهیه کرده بود، خوشحال بودم اما هر بار به او و کار‌های عجیبش فکر می‌کرد، وحشت را به معنای واقعی کلمه احساس می‌کردم.
من زندگی ساده و بی‌ریای این روز‌هایم را به روز‌های قصر نشینی‌ام ترجیح می‌دادم.
من زندگی کنار این مردم مهربان و ساده‌دل را به زندگی کنار افراد مشهور و سو‌استفاده‌گر آن روز‌ها ترجیح می‌دادم. من لباس‌های ساده و پوشیده‌‌ی این روز‌هایم را به لباس‌های مارک و گران قیمت آن روز‌ها ترجیح می‌دادم.
سال‌ها فکر می‌کردم آرامش در پول و ثروت و هم‌نشینی با قدرتمندان خلاصه می‌شود اما حال می‌دانم آرامش نتیجه‌ای از مهربانی‌‌ها، لبخند‌ها، محبت کردن‌هاست.
آرامش در خدا و دینش خلاصه می‌شود. این‌که بدانی کسی هست که تو را دوست دارد، کسی هست که دردت را می‌داند، کسی هست خالصانه به بنده‌اش محبت می‌ورزد. آرامش را وقتی یافتم که خدایم را شناختم و به آن خالق مهربان قول دادم که کار‌هایم را جبران کنم.
به ساعت دیواری نگاهی انداختم، وقت اذان بود. خدایم من را صدا می‌کرد. به صدایش پاسخ دادم و وضو گرفتم. بر خلاف تصوراتم توانستم در یکی از چمدان‌ها سجاده‌ی زیبایم را پیدا کنم. گویا متیو از قبل فکر همه چیز را کرده بود. سجاده‌ی خوشگلم را پهن کردم و چادر گل‌دارم را سر کردم و در دنیای دیگری غرق شدم.
- خدا جونم، خدایی که من را آفریدی، می‌دانم بد کردم، خیلی از جوانا را از راه راست خارج کردم اما نادان بودم، غافل بودم حواسم نبود خدایی وجود داره که حواسش به همه چیز و همه‌ک.س هست. قول می‌دهم جبران کنم، فقط من رو ببخش. دختر بدی بودم. بد کردم و بد دارم تاوان می‌دهم. اما من فقط بیست سال دارم.
اشک مهمان چشم‌هایم شده بود. می‌گویند:
-خدا مهربان است، زود می‌بخشد.
آیا بخشش شامل حال من نیز می‌شود؟
آیا به من افتخار می‌دهد بنده‌ی مسلمانش باشم؟
آیا برای جبران به من یاری می‌دهد؟
نمازم را تمام کردم و قرآن کوچکی که یادگار مادرم بود را باز کردم. نگا‌هم به آیه‌ای افتاد که خداوند متعال می‌فرمودند:
- الف،لام،را. این آیات کتاب و قرآن روشنگر است(۱) بسا کسانی که کافر شدند آرزو کنند، ای کاش مسلمان بودند(۲)آنها را بگذار تا بخورند و بهره‌ گیرند و آرزو‌ها سر گرمشان کند، ولی به زودی خواهند دانست(۳)
به راستی که حال آرزویم مسلمان بودن است. آرزو دارم خداوند به من فرصت جبران دهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
پس از گذشت دقایقی، سجاده‌ام را جمع کردم و چادر گل‌داری که متیو برایم خریده بود را مرتب‌ تا کردم. از چمدان پیراهن گلبهی رنگی به همراه روسری مشکی زیبایی بیرون آوردم و لباس‌هایم را عضو کردم.
به سمت در اتاق قدم برداشتم و قبل از اینکه در را کامل باز کنم. در با صدای وحشتناکی به دیوار کوبیده شد و به روی زمین افتادم. درد شدیدی بر پیشانی‌ام احساس می‌کردم.
سرم را بالا گرفتم که نگاهم به متیو افتاد. پسرک، خثمانه نگاهم می‌کرد و انگشت‌های مشت شده و رگ‌های برجسته‌ی گردنش گویای عصبانیت شدیدش بود. مایع‌ سرخ رنگی از پیشانی‌ام روی لب‌هایم ریخت اما من بی حرکت به او نگاه می‌کردم و لحظاتی بعد پلک‌هایم خواب را طلب می‌کردند.

(فلش‌بک)

بدون هیچ حرکتی به الکس خیره شده‌ بودم. پیر‌مرد دقایقی بعد از رفتن متیو پیداش شده بود و کلافگی در نگاهش دیده می‌شد. روی صندلی کنار تخت نشسته بود و با پای راستش زمین را ضرب گرفته بود. احساس می‌کردم هر لحظه ممکن است به سمتم یورش بیاورد و گردن باریکم را لابه لای انگشتان ضخیمش خورد کند. صدای باز شدن در و چند لحظه بعد، سرمی که از دستم خارج شد گویای حضور پرستار بود.
- آقای میلر، حال دخترتون خوبه و می‌توانید کار‌های ترخیصشون را انجام دهید. فقط بهتره مدتی استراحت کنند و مراقب تغذیه‌شون باشند تا دوباره به قلبشون فشار نیاد.
بالاخره تحملش را از دست داد و به سمتم حجوم آورد.
- دختره‌ی احمق می‌دانی با این اتفاق چند میلیارد به من خسارت زدی؟
- ولی
- ساکت باش، فقط دو روز بخاطر مسافرت کاری از کشور خارج شدم که تو....
- آخه بابا
- گفتم ساکت. صدبار گفتم به من نگو بابا فقط بگو آقای میلر.
- فردا تاریخ آزادی برادرت از زندانه. از فردا خان داداشت برای لحظه به لحظه‌ی زندگی برنامه‌ریزی می‌کنه، کاری که خیلی وقت پیش باید می‌کرد.
با شنیدن نامش لحظه‌ای در بهت فرو رفتم. پیرمرد از همون برادر متعصبی صحبت می‌کرد که بهم قول داده بود، من را از بازی‌های میلر دور کند؟
همان برادری که به من خ*یانت کرد؟
همان برادر که قلبم را خورد کرد؟
همان برادری که مرا واسطه‌ی خلافی‌هایش کرد؟
نفهمیدم چه زمانی از اتاق خارج شد و نفهمیدم کی اشک‌هایم از گونه‌هایم جاری شد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین