جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه { دختر شیطانی } اثر «مترجم سونیا»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط سورن با نام { دختر شیطانی } اثر «مترجم سونیا» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 377 بازدید, 15 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع { دختر شیطانی } اثر «مترجم سونیا»
نویسنده موضوع سورن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سورن
موضوع نویسنده

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,339
مدال‌ها
2
عنوان: دخترشیطانی
عنوان اصلی: The demon girl
نویسنده: Penelope fletcher
مترجم: @سونیام
ناظر:
@-pariya-
خلاصه:
رائه وایلدر مشکلاتی دارد. او که در دنیایی از جادوی تاریک، موجودات خشن و قربانی های آیینی غوطه ور می شود، مامور نگهبانی از یک طلسم جادویی می شود. Rae خود را مکرراً مورد ضرب و شتم قرار می‌دهد و مجبور به انتخاب می‌شود: زندگی کند و انسانی بمیرد، یا حق مادری خود را بپذیرد و جادوهایی را به کار ببرد که می‌تواند او را به چیزی بد، نیرویی از طبیعت تبدیل کند که هیچ چیز نمی‌تواند آن را کنترل کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,339
مدال‌ها
2
فصل اول

روزی که فهمیدم من یک شیطان هستم، بدترین روز زندگی‌ام بود. نمی‌خواهم دروغ بگویم. بیشتر روز را در ترس از مرگ یا از دست دادن یکی از اعضای بدن گذراندم.

اولین چیزی که صبح آن روز شنیدم و به آن فکر کردم، شیطان‌ها بودند. فریاد یک گربه‌سان در دوردست طنین‌انداز شد و سپس فریادی پاسخ‌گو، با صدایی بالاتر، از دور به گوش رسید. به نظر می‌رسید که دسته‌ها در حال جنگ هستند؛ احتمالاً یک اختلاف قلمرو. یک گروه بزرگ در نزدیکی معبد وجود داشت. یک جیغ خفه از میان کف زمین به گوش رسید و وقتی در جیغ بعدی تکرار شد، چشمانم را چرخاندم. سرم را زیر بالش دفن کردم و پتو را روی خود کشیدم. شاگردان جدید فکر می‌کردند هر بار که یک شیطان از کنارشان می‌گذرد، دنیا در حال پایان است. آن‌ها زمان زیادی طول می‌کشید تا بفهمند اگر دیوار شکسته شود، زنگ خطر به صدا در می‌آید تا ما را آگاه کند.

از تخت بیرون افتادم، بر روی کوه‌های پارچه و قوطی‌های له شده‌ای که کف اتاقم پخش شده بود، پا گذاشتم و به در کمد سرم کوبیدم. در به عقب برگشت. لباس‌هایی که از بالای کمد آویزان شده بودند و از پایین بیرون ریخته بودند، مانع از بسته شدنش شده بود. من آدم کثیفی نبودم، بلکه آدمی شلخته بودم. من آن نوع شخصی بودم که می‌توانست در یک جعبه خالی چهار در ده، به هم ریختگی ایجاد کند. در حالی که در سی*ن*ه‌بند و لباس شخصی فرسوده‌ام ایستاده بودم، به آرامی زانویم را خراشیدم و سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. بعد از کمی جست‌وجو، شلوار جین پاره و تی‌شرت کهنه‌ام را پوشیدم، با لوگوی یک گروه موسیقی پیش از فروپاشی روی آن. بهترین لباس برای دویدن نبود، اما بعد از آن باید مستقیم به کلاس می‌رفتم. چکمه‌هایم را پوشیدم و به بیرون رفتم.

تاریک بود. سپیده‌دم هنوز ساعت‌ها فاصله داشت و زمین‌ها به طرز عجیبی ساکت بودند. طبل‌های آتش که در کنار مسیر قرار داشتند، می‌درخشیدند و شعله‌های ضعیف، رنگی بیمارگونه بر روی زمین سرد می‌افکندند. تولید برق دشوار بود، بنابراین فرقه در جاهایی که می‌توانست صرفه‌جویی می‌کرد. منابع در طول روز و بعد از تاریکی بر روی نقاط داغ دیوار متمرکز بود، مکان‌هایی که برای کشیش‌ها به راحتی قابل دفاع نبودند، مانند دره‌های تند و دیواره‌های صخره‌ای. این‌ها مکان‌هایی بودند که شیطان‌ها بیش از حد به آن‌ها نفوذ می‌کردند. چشمانم بر روی زمین‌های معبد سرک کشید و هر دیوار گرافیتی و سطل زباله آسیب‌دیده را با محبت در ذهنم رنگ‌آمیزی کردم. معبد قبلاً یک پایگاه نظامی بود، قبل از فروپاشی، اما حالا محل تردد کشیش‌های فرقه و شاگردانشان بود. اینجا خانه بود. امنیت. چشمانم بر روی دیوار در فاصله نزدیک ثابت شد که از جنگل حاشیه منطقه بیرون زده بود. آن طرف این حصار برقی، دنیای بیرون بود. آن طرف این حصار، شیطان‌ها پرسه می‌زدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,339
مدال‌ها
2
شروع به دویدن کردم. به زودی به دروازه اصلی رسیدم و به نگهبان امنیتی که به سختی از کتابش سرش را بالا می‌آورد، سوت زدم. تعجب کردم که او آن کتاب را از کجا آورده است. کتاب‌هایی که صرفاً برای سرگرمی ساخته شده بودند، به اندازه کاغذ ساده نادر بودند. فرقه البته یک کتابخانه داشت، همین‌جا در معبد، اما برای اجاره یک کتاب باید با کشیش‌ها ارتباط قوی‌ای برقرار می‌کردی. ما شاگردان خوش‌شانس به طور منظم می‌توانستیم صفحات نرم یک کتاب را لمس کنیم، حتی اگر آن‌ها آموزشی بودند، و حسادت من زودگذر بود. نگهبان متوجه شد که به صفحات نگاه می‌کنم و آن را بر روی زانویش گذاشت. او با دستش به من اشاره کرد که بروم و دروازه به آرامی باز شد تا من خارج شوم.

با خروج از معبد، به زودی در یک جاده وسیع و صاف به سمت جنگل حرکت کردم.

به دیوار رسیدم و به آن خیره شدم. هر بار که به اینجا می‌آمدم، از خودم همان سؤال را می‌پرسیدم؛ آیا ارزش دارد که به اصول فرقه بی‌احترامی کنم و از این نقطه عبور کنم؟ تپش هیجان‌انگیز قلبم پاسخ را به من می‌داد. نگاهی به عقب انداختم تا کنار جاده را بررسی کنم و مطمئن شوم که در دید نیستم. وقتی مطمئن شدم که تنها هستم، از لای شکاف بین سیم‌های برق عبور کردم و برای یک لحظه نفس را در سی*ن*ه حبس کردم. هیچ‌چیز جز سکوت نبود. نمی‌دانم چطور این کار را کردم، اما یک صبح که از تکرار یکسان خسته شده بودم، به جنگل با درختان ضخیم و ریشه‌های بیرون زده نگاه کردم و یک مسیر جدید هیجان‌انگیز برای چالش خودم پیدا کردم. ایستادم و به توری از فولاد خیره شدم و آرزو کردم که حفره‌ای برای عبور وجود داشته باشد. سیم‌ها به طرز عجیبی باز شدند بدون اینکه زنگ خطر به صدا درآید. یادم می‌آید که با نوعی وحشت فکر می‌کردم که به نوعی جادوگری کرده‌ام و متقاعد شده بودم که از بدترین نوع شرارت هستم. سپس متوجه شدم که چقدر احمقانه فکر می‌کنم و تصور کردم که این یک هدیه تصادفی از سوی جهان است، یا چیزی شبیه به آن. حالا هر صبح یک دوره موانع جدید برای لذت بردن داشتم.

درختان بلند بودند و هوا تازه و تمیز و آزاد بود. دویدم و با ضربان پای خودم مسابقه می‌دادم. باد سرد به صورت من می‌وزید و موهایم را به صورتم می‌چسباند. خدایا، چقدر دوست داشتم بدوم و از توهم آزادی که به من می‌داد لذت ببرم. من سریع‌ترین شاگرد در معبد بودم و بهترین در دوهای صحرایی؛ برای خسته شدن به زحمت می‌افتادم. دویدم تا جنگل به قدری متراکم شد که نمی‌توانستم بدون اینکه به ریشه‌ها برخورد کنم، سریع بدوم. احساس خوشایند بالا و پایین رفتن سی*ن*ه‌ام را به ندرت تجربه می‌کردم و تنها زمانی که در دنیای بیرون می‌دویدم، می‌توانستم آن را تجربه کنم. در حالی که به تارهای بلند و تیره‌ام فشار می‌آوردم، آرزو کردم که کاش کمتر از آن‌ها بود. یک شاخه تیز و ناهموار از یک بوته در کنار پایم شکستم و آن را به عقب بردم و در یک گوجه‌فرنگی نامنظم جمع کردم و از شاخه برای ثابت نگه داشتنش استفاده کردم. حواسم پرت شده بود و فقط به خاطر اینکه یک کلاغ به‌طور جسورانه از کنارم گذشت، توجه‌ام از کار مدیریت موهایم جلب شد و حرکتی را در گوشه چشمم دیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,339
مدال‌ها
2
یک شخصیت از من دور شد و به سمت شیبی پر از درختان برگ‌دار رفت، به سمت روشنایی صبحگاه.

«هی؟» صدایم را به آرامی صدا زدم.

شکل در حال فرار ایستاد، اما سپس به عمق تاریکی دوید. وقتی به شیب قله رسید، ناپدید شد. من هم به دنبالش دویدم. به نظر می‌رسید که در آن لحظه این کار منطقی است. وقتی به قله رسیدم، با صدای شگفت‌زده‌ای غرش کردم. می‌توانستم به پایین و دورتر به جنگل نگاه کنم. هیچ‌ک.س آنجا نبود، فقط درختان بیشتر. ترس در گوشم نجوا کرد که هیچ انسانی نباید در فضای باز باشد، اما این فکر را کنار زدم. چنین چیزی قطعاً فقط تخیلات من بود. هیچ شیطانی نمی‌توانست این نزدیک به معبد باشد. این مثل این بود که انسانی که می‌خواهد عمر طولانی‌تری داشته باشد، با چشمان بسته بر لبه یک صخره برقصید.

سپس دوباره آن را دیدم. شکل سایه‌دار وقتی که به سمت عقب برگشتم، آنجا بود، اما در پایین شیب. پاهایم به عقب رفتند و ناگهان دیگر چیزی زیر پایم نبود.

به یاد دارم که همزمان با حرکت سرم به جایی که پاهایم بودند، متوجه شدم که بر بالای یک شیب تند و بلند ایستاده‌ام. به پایین افتادم. به عقب غلتیدم و شروع به غلتیدن کردم. دنیا دور من چرخید، اما ناگهان با شدت به پای درخت در پایین شیب برخورد کردم.

بخش پایینی بدنم در هوا بود و زانوهایم به پیشانی‌ام چسبیده بودند. اوه، خدایان، چه دردی داشت. بدنم را تکان دادم تا به پهلو بیفتم و پاهایم را به زیرم جمع کنم. به آرامی نفس کشیدم و ذهنم را بررسی کردم. هیچ چیزی شکسته به نظر نمی‌رسید. نشستم و بدنم را کشیدم. نه، هیچ چیزی شکسته نبود. آویز گردن‌ام به طرز ناخوشایندی به استخوان ترقوه‌ام فشار می‌آورد. کمی با آن ور رفتم تا درست آویزان شود و بند چرمی دیگر مرا خفه نکند.

ایستادم و به سرم دست زدم، سپس سعی کردم خودم را پیدا کنم.

شیب خیلی تند بود که دوباره بالا بروم و من هم به هیچ وجه به صخره‌نوردی علاقه‌ای نداشتم. مثل اکثر مردم، تا حدی با ارتفاع‌ها کنار می‌آمدم، تا حدی و با آب‌های عمیق هم، تا حدی. و حتی با فضاهای تنگ هم. تا حدی. ارتفاعات به‌خصوص برای من مشکل‌ساز بودند، با وجود اینکه عاشق کارهایی بودم که می‌توانی وقتی خیلی بالا هستی انجام دهی. به نوعی می‌توانستم طوری وانمود کنم که کف زمین خیلی نزدیک‌تر از آن چیزی است که واقعاً هست. با این حال، شیب خیلی بلند بود که بتوانم وانمود کنم، بنابراین یا باید به چپ می‌رفتم یا به راست. مصمم بودم که آرام بمانم و اولین نشانه‌های ترس را در معده‌ام نادیده گرفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,339
مدال‌ها
2
من هنوز تا این حد به داخل جنگل نفوذ نکرده بودم و بر اساس مدت زمانی که دویده بودم، حداقل ده مایل از دیوار فاصله داشتم. نگران زمان نبودم: هنوز می‌توانستم برای ناهار برگردم و با وقت کافی برای پیاده‌روی به کلاس با الکس. به سمت شرق نگاه کردم، آسمان به رنگ آبی روشن می‌شد، اما طلوع خورشید همیشه بسیار کند بود. کلاس‌ها تا زمانی که خورشید در آسمان نباشد، شروع نمی‌شوند.

خط مستقیم‌ترین را از میان درختان انتخاب کردم و شروع به راه رفتن کردم، کفش‌هایم با صدای خیس و لجن‌دار در مسیر پیش می‌رفتند. در صبح زود، جنگل خالی از حضور انسان بود، به جز حضور آشنا و منظم من، اما اکنون خالی و ترسناک بود، مانند این که کسی در حال تماشای من بود.

مدتی بعد واضح بود که اشتباهی کرده‌ام. درختان متراکم‌تر و به هم فشرده شده بودند، مانند این که من به عمق جنگل می‌رفتم. ایستادم و به اطراف نگاه کردم. اولین واکنشم این بود که برگردم. من در خط مستقیم راه می‌رفتم و می‌توانستم برگردم به پایه شیب و دوباره شروع کنم. آیا من در خط مستقیم راه می‌رفتم؟ آن ترس‌های وحشتناک دوباره در درونم شروع به حرکت کردند. شروع کردم به راه رفتن به عقب، اما بعد از کمتر از نیمی مایل ایستادم. زمین را اسکن کردم. با وحشت از چیزی که نمی‌دیدم، زانو زدم تا نگاهی بهتر به آن بیندازم. با ناراحتی دیدم که هیچ ردپایی یا نشانه‌ای از این که من از این مسیر گذشته‌ام، وجود ندارد. همه روحانیان استاد ردیابی هستند، فقط توسط تغییردهندگان که به شکارگرانی مانند گربه‌های بزرگ تبدیل می‌شوند، برتری دارند. به عنوان یک شاگرد، در اصول ردیابی آموزش دیده بودم، و در آن لحظه احساس کردم که شکست خورده‌ام. آنچه که باید انجام می‌دادم، این بود که قدم‌هایم را دوباره پیاده کنم و دوباره شروع کنم. اما این کار را نکرده بودم. من اجازه داده بودم که ترس بر من غلبه کند و بدون فکر به جنگل پرش کنم. نیاز داشتم که آرام شوم و تمرکز کنم. فکر کردم که اگر به بالا بروم، می‌توانم دورتر را ببینم.

یک قدم به عقب برگشتم و با یک پرش دویدن به سمت تنه درخت بلوط گسترده پریدم. به شاخه پایین‌ترین درخت که حدود پنج پا بالای سرم بود، رسیدم و نوک انگشتانم را در پوست درخت فرو کردم. بالا رفتن از درخت آسان بود و در مدت کوتاهی بدن خودم را روی شاخه بالایی که وزن من را تحمل می‌کرد، کشیدم. بر روی نوک پا‌هایم ایستادم، دست‌ها به زانوهایم. با خروج نفس، بخار تنفس من به شکل ابرهای رقیق و بخار مانند بود، و برای چند ثانیه به خودم خندیدم.

هوا سرد بود، زیرا پایان پاییز بود، اما روزهای سردتر مرا اذیت نمی‌کرد. این یک تغییر خوش‌آمد بود، زیرا بدن من همیشه داغ بود.

ابرهای افق تاریک و پر از باران بودند، تاریک‌تر از آسمان در حال حاضر. آنها به آرامی غلت می‌زدند و نور خورشید را مسدود می‌کردند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,339
مدال‌ها
2
هوای تیره و بارانی در حال نزدیک شدن بود و من می‌توانستم بوی هام را حس کنم، نشانه‌ای قطعی از این که طوفانی در راه بود. قلبم در سی*ن*ه‌ام می‌رقصید و روحیه‌ام بهبود یافت، زیرا من عاشق طوفان‌های خوب بودم. بوی پاک و تازه برگ‌های سوزنی خرد شده در باد، تازه و دلنشین بود و تغییر خوبی نسبت به بوی خاکسترین بود که همه چیز را در معبد اشباع کرده بود.

برای برگشتن به مسیر، به دور خودم نگاه کردم. لبم را گزیدم و دوباره به دور خودم نگاه کردم، این بار آهسته‌تر. من در مشکل بودم. نمی‌توانستم دیوار یا انتهای جنگل را ببینم. باید بسیار بیشتر از آنچه که معمولاً قبل از سقوط می‌دویدم، دویده بودم. سپس در جهت اشتباه قدم زده بودم.

ایستادم، شاخه بالای سرم را گرفتم و به لبه جایگاهم پریدم، دستم را آزاد کردم. با پام به عقب رفتم و هر دو دستم را به عقب کشیدم. به شکل یک هلال خم شدم و برای لحظه‌ای در هوا معلق بودم. تاج سرم به دنبال دست‌هایم می‌رفت و پاهایم به بالا می‌رفتند. جهان برای یک ثانیه دیوانه بود؛ بالا پایین بود و پایین بالا بود. پاهایم به دنبال پاهایم چرخیدند و سپس من در حال سقوط بودم. پاهایم یک پا از هم فاصله داشتند و زانوهایم خم شده بودند تا ضربه را جذب کنند، دست‌هایم به دو طرفم برای تعادل گسترده بودند.

آن بازی کوچک کمک کرد تا بخشی از ناراحتی‌ام را دور کند. من خوب بودم در شناسایی احساساتم و می‌توانستم با حواس‌پرتی‌ها آنها را کنترل کنم اگر آنها را زود شناسایی کنم. چندین بار قابل توجه بود که اجازه داده بودم خودم را به خشم‌های بدی بکشم، جایی که چیزها را پرتاب می‌کردم و به دیوارها می‌زدم، در حالی که می‌خندیدم. بیشتر آنها حملات شادی دیوانه‌وار بود که همه چیز خنده‌دار بود. بدترین و سخت‌ترین برای کنترل، خنده‌های تاریک بود. گاهی اوقات چیزهای پیچیده‌ای که تخیل من به من نشان می‌داد، فقط ترسناک بود و بعد از این که از آن خارج شدم، فکر کردن به آنها نامطلوب بود. من همیشه عجیب و متفاوت از دختران اطرافم بودم، و آن زمان‌هایی که کنترل خودم را از دست داده بودم، برخی از مردم را مشکوک و ترسیده کرده بود.

آه بله، من خوب شده بودم در کنترل خودم.

در زیر سقف جنگل تاریک بود. خورشید از میان برگ‌ها عبور نکرده بود و زیر جنگل دارای یک نگاه تک‌رنگ بود. پوست درخشان، برگ‌های خاکستری و فضاهای سیاه بین آنها. موهایم را که از گره مویی که درست کرده بودم، آزاد شده بود، از چشمانم دور کردم و نفس عمیقی کشیدم. بوهای جنگل، کاج‌های گردوی سیکامور و گل‌های شب شیرین که آخرین بوی خود را آزاد می‌کردند، به طرز عجیبی دلنشین بود. من در عمق وحشی بودم و تمدن در پشت سر من بود، اما می‌دانستم که وحشت فقط اوضاع را بدتر می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,339
مدال‌ها
2
یک تکان ملایم در جلو باعث شد که من مکث کنم و به سرعت در مورد وحشت زده شدن دوباره فکر کنم. یک تکان دیگر، بلندتر، باعث شد که من تنگ شوم. یک احساس ترس از پشت پاهایم عبور کرد. جنگل当然 پر از حیوانات بود، آهو، گورکن و پرندگان بیشتری که من نمی‌توانستم نام ببرم، اگرچه محبوب‌ترین آنها کلاغ بود.

فکری که تاکنون به طور آگاهانه از آن اجتناب کرده بودم و باعث می‌شد که من بخواهم درجا دراز بکشم و به آرامی بمیرم و در جهت مخالف جیغ بزنم، این بود که من در قلمرو شیطان بودم.

یک تکان نور باعث شد که لبه‌های برگ‌ها در تاریکی روشن شوند. من یک صدای پایین و فریاد مانند شنیدم، که سریع و اضطراری بود. به طور غریزی خم شدم و به جلو خزیدم و ترسیدم. صداها. شیاطین صحبت می‌کنند، اما خونخوار و شیطانی هستند، اما باهوش نیز هستند. مانند یک فرد منطقی، من می‌توانستم به سمت دیگر بروم، اما آنگاه من نمی‌دانستم که چه نوع شیطانی در نزدیکی است. اگر آنها تغییردهندگان با مهارت‌های ردیابی بودند، من به هر حال به عنوان یک جسد مرده بودم. به زودی، من نور کمرنگ مصنوعی را دیدم و به آرامی به جلو رفتم، خودم را پایین نگه داشتم. زانوهایم با شاخه‌های تیز و سنگ‌های سخت خراشید. برگ‌های خار دار درختچه‌های کوتاه رشد کرده، گونه‌ها و پیشانی من را نوازش می‌کردند، در حالی که من به جلو رفتم. نفس‌های من در گوش‌هایم بسیار بلند به نظر می‌رسیدند و من سعی کردم که نفس‌های کم عمق بکشم. من حرکاتم را کوچک و مخفیانه نگه داشتم، مانند این که در زیرکی آموخته بودم که چگونه شیاطین را برای عنصر تعجب ردیابی کنم.

در جلو من، یک فضای باز کوچک بود و سه جسد در آن قرار داشتند.

دو نفر انسان بودند، روحانیان، که با کت‌های قرمز عجیب و دم‌های سیاه که تا زانوهایشان می‌رسید، شناسایی شدند. کلاه بزرگ و نوک‌دار می‌توانست صورت شما را تا بینی بپوشاند و نشانه سفید چشم سفید که روی جیب‌های سی*ن*ه آنها دوخته شده بود، از شیاطین و تسلیم شدن از شاگردان ترس ایجاد می‌کرد. آن که به من رو کرده بود، یک زن بود با کلاه پایین. او لاغر بود با موهای رنگی خاک و لب‌های فشرده، اما اگر شما زنانی با چشم‌های تیز و چهره بدخواه را دوست دارید، جذاب بود. دیگری پشت به من بود و یک مرد قوی و محکم بود. کوچک اما فشرده با بازوهای بزرگ و ساق‌های پا:

به وحشت من، احساساتی که از من عبور کرد، تسلی نبود. این روحانیان مرا به کمپ برمی‌گرداندند و من به مشکلات زیادی می‌افتم که باید به برخی از طریق توضیح دهنده سوراخ در دیوار را پیدا کنم. اما این در مقابل این که توسط یک شیطان گرفته شوم و کشته شوم، ترجیح داده می‌شود، درست؟ نه. من در جایگاه مخفی خود نشستم و در کفش‌هایم لرزیدم. شکم من به یک گره دوگانه تبدیل شد و دندان‌هایم به هم خوردند، زیرا چیزی بد در حال رخ دادن بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,339
مدال‌ها
2
سومین جسد یک شیطان در فضای باز بود. یک نوعی که تاکنون در زندگی‌ام ندیده بودم، که به این معنی بود که او فقط می‌توانست یک چیز باشد. پوست سبز مرطوب و موهای قرمز وحشی، پری در یک توده از اندام‌های ناهموار خود در کف جنگل دراز کشیده بود. برای من واضح بود که او وحشت‌زده بود. پوست رنگارنگ او کدر به نظر می‌رسید و چشم‌هایش خونین بود. یک پروب تیزر در استخوان شانه او زنگ می‌زد، دیگری در ران بالایی او. او گریه می‌کرد، یک ناله بلند و نازک که इतनا ضعیف بود که几乎 نمی‌توانستم آن را بشنوم.

بانوی روحانی پروب را در ران پری عمیق‌تر پیچاند. “چرا به آکادمی جاسوسی می‌کنی؟” او با آرامش وحشتناک پرسید.

پری دختر به عقب خم شد. “من به شما هیچ آسیبی نمی‌زنم.”

“و اینجا من فکر کردم که یک پری نمی‌تواند هیچ دروغی بگوید.”

“نمی‌توانم.” صدا بلند و چنگال مانند صدا در هر کلمه لرزش داشت. “من حقیقت را می‌گویم. مرا رها کنید، شما نمی‌دانید که چه اتفاقی خواهد افتاد. برادران من…”

آقای روحانی او را زد. سر او به عقب پرید و یک اسپری خون خشک و لجن را خیس کرد و روی برگ‌های پنهان من پراکنده شد. صورت او خیس از اشک و زاری، سعی کرد به سمت درختان خزیده و توده‌های خاک را با ناخن‌هایش بکشد.

“شما باید مرا رها کنید.” کلمات به نظر می‌رسید که خفه شده‌اند، مانند این که او دهان پر از چیزی زشت داشت.

آقای روحانی یک نیمه چرخش تمیز انجام داد و روی ران او کوبید. یک صدای تیز مانند این که من یک شاخه را برداشته بودم و انتهای آن را کشیده بودم تا الیاف جدا شوند و باز شوند، شنیده شد. ران پری به یک شکل غیرطبیعی خم شد و او جیغ زد. صدا گلوگلو بود، یک ترجمه مستقیم درد به صدا. من دستم را روی دهانم گذاشتم تا جیغ خودم را خفه کنم. نه به دلیل استخوان شکسته، من هزاران بار از آنها دیده بودم و شنیده بودم، اما به این دلیل که من پروفایل آقای روحانی را دیده بودم و چهره زیبای او را شناخته بودم. آقای روحانی پری را به وسط فضای باز کشید و یک چاقو را به صورت او آورد. دست دستکش پوشیده او را روی دهان او گذاشت و تیغ را روی گونه او کشید. خون از زخم خارج شد و به طرز عجیبی، بوی گوشت سرخ شده به هوا آمد. من خفه شدم.

در آن زمان بود که بدنم واکنش نشان داد. این یک چیز طبیعی بود که در عمق پنهان شده بود، می‌بینید. من الآن می‌دانم، اما آن زمان نمی‌دانستم، بنابراین اقدامات من برای من هیچ معنی نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,339
مدال‌ها
2
به جلو خم شدم و شاخه‌ها را زیر پایم شکست و به سمت او دست دراز کردم. بانوی روحانی چرخید و یک چیز بزرگ و مکعب شکل در دست‌هایش ظاهر شد. یک تفنگ. من خم شدم و سفت شدم. او به درختان نگاه کرد تا منبع صدا را پیدا کند و من یک قدم به عقب برداشتم و دوباره یک شاخه را زیر پایم شکست.

چشم‌های قرمز پری به من خیره شدند. ما چشم‌ها را قفل کردیم و شناخت باعث شد که چشم‌های او شعله‌ور شوند و صورت او با وحشت چین بخورد.

او به صدا گفت، “فرار کن.”

تفنگ بانوی روحانی چرخید، کشیده شد و یک شلیک تفنگ هوا را شکست. دختر پری به تپش افتاد و سپس ساکت شد، بسیار ساکت.

من سفت شده بودم، وحشت زده بودم. من پیش از این شیاطین را دیده بودم که در کیسه‌ها و برچسب‌ها قرار می‌گرفتند، زمانی که آنها جرأت کرده بودند که دیوار را نقض کنند و جامعه انسانی را تهدید کنند، اما ما در بیرون بودیم. این قلمرو آنها بود. او، یک دختر پری، چه کاری می‌توانست کرده باشد که شایسته شکنجه و اعدام باشد؟

بانوی روحانی دستور داد، “خودت را نشان بده.” او این بار قدمی به جلو برداشت و چشم‌هایش فضای اطراف را گشت. او تفنگ را بین دست‌هایش محکم‌تر گرفت. “خودت را نشان بده، می‌گویم، بیرون بیا تا ما بتوانیم به تو نگاه کنیم.”

وقتی یک روحانی از تو سوالی می‌پرسید، تو جواب می‌داد و اگر تو را به انجام کاری دستور می‌داد، تو انجام می‌داد. آنها آموزه‌های بخش را حفظ می‌کردند. بخش قدرتمندترین سازمان بود که انسان‌ها ایمان و امنیت خود را در آن سرمایه‌گذاری کرده بودند. اگر یک روحانی به تو بگوید که کاری را انجام بدهی، بخش به تو می‌گوید که آن کار را انجام بدهی. و تو بدون سوال، بدون فکر انجام می‌داد. آنها دستور می‌دادند و تو اطاعت می‌کرد.

من می‌دانستم که اگر به خواسته او عمل کنم، من به همان اندازه دختر پری روی زمین که فقط ده قدم از من فاصله داشت، مرده بودم. کلمه او در گوش من طنین انداز شد. فرار کن. این تنها برنامه‌ای بود که داشتم. من از جایگاه مخفی خود برخاستم، چرخیدم و به سمت تاریکی فرار کردم.

صدا دیگری از گلوله هوا را شکست. چیزی از کنار بازوی من گذشت و یک درد داغ به جا گذاشت. پاهایم در حال لغزش بود، اشک‌ها از صورت من جاری شد. شاخه‌های خاردار به لباس‌ها و موهایم حمله کردند. من از طریق زیرشاخه‌ها گذشتم، بدون توجه به اینکه چقدر بلند بودم یا اینکه آنها بتوانند من را تعقیب کنند. من باید فرار کنم. فرار کن و پنهان شو. من چیزی را که مخفی بود، شاهد بودم و می‌دانستم که اگر مرا بگیرند، مرا خواهند کشت.

یک شکل تاریک در مسیر من پرید و با دسته یک ژن به سمت صورت من آمد. یک بازویم برای محافظت از سرم بلند شد و به شدت کشیده شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,339
مدال‌ها
2
من دستم را به عقب کشیدم و آن را به جلو شلاق زدم. جواب گنگ به من گفت که این بانوی روحانی بود. هنگامی که او به عقب سرخورد، تفنگ دوباره چرخید، لوله اول و مرا مجبور کرد که بیفتم و غلت بزنم. با استفاده از نیروی بدنم که به بالا می‌پرید، چرخیدم، پاهایم را خم کردم و مانند یک خر زدم. پاشنه پا من با پشت بالای او برخورد کرد و او را از تعادل خارج کرد. او به سمت درختی پرواز کرد، دست‌ها و پاهای لاغر و نازک او در حال تلاطم بود تا تنه بلوط را سخت بزند. او به زمین افتاد و در یک انبوهی از خرابکاری‌ها فرو ریخت.

من یک روحانی را زده بودم. چیزی که مردم دیوانه با آرزوی مرگ انجام می‌دادند. تاریک بود و من نگران بودم که او چهره من را دیده و مرا در یک جمع به یاد می‌آورد. مردم همیشه می‌گفتند که چشم‌های قهوه‌ای من یک رنگ غیرعادی و سخت برای نادیده گرفتن و آزاردهنده هستند.

پای‌های بلند و وحشیانه پشت سر من می‌دویدند و نزدیک می‌شدند. من دوباره فرار کردم.

لکه‌های کوتاه و وحشیانه خون من را به یخ تبدیل کرد. سگ‌ها، آنها سگ‌های خون‌آشام داشتند. من قدرت را به حرکت دادن پاهایم به جلو و عقب مجبور کردم. دست‌هایم مشت شده بود و بازوهایم به طور متناوب به عقب و جلو می‌رفتند. هوا مقاومت جامد بود که من باید آن را به همان اندازه که شاخه‌های درختان مسیرم را سوراخ می‌کردند، از بین می‌بردم. اما من خسته بودم. برای اولین بار احساس کردم که قدرت و استقامت غیرعادی من در حال کاهش است. یک غرغره پشت سر من بود، بسیار نزدیک، و یک تکه فک در پاشنه پا من.

ذهنم خالی شد و قلبم یک تپش را از دست داد زیرا انرژی غیرمنتظره‌ای مانند یک شوک الکتریکی در بدنم طنین انداز شد. تاریکی به ابعاد جدیدی تبدیل شد. رنگ‌های آبی الکتریکی و بنفش بینایی من را رنگین کرد و من می‌توانستم همه چیز را ببینم. قدرت از مرکزم انفجار کرد و بدنم را پر کرد. صدایی مانند گلو از گلویم خارج شد و من احساس کردم که آنقدر زنده هستم، مانند یک کomet به جلو پرتاب شدم و جنگل به خطوط جاری تبدیل شد که من مانند ایستادن در یک جا می‌توانستم آنها را تشخیص دهم. هوا به طور خودکار از مسیر من خارج شد و پاهایم به راحتی از زمین جدا شدند و حتی کوچک‌ترین اثر را در زمین زیر پایم به جا نگذاشتند.

با شوک، پاهایم را روی زمین گذاشتم و به طور ناگهانی متوقف شدم.

منظره به طور چشمگیری تغییر کرد و حس جهت یابی من کاملاً از بین رفت. من به لرزش هوا که به خلاء فروپاشیده‌ای که من پشت سر خود ایجاد کرده بودم، لرزیدم. سپس چشم‌هایم شروع به درد کردند، باز شده بودند. درد ناشی از ضربه روی بازویم به طور دردناک شعله‌ور شد و سپس به هیچ تبدیل شد. من آن را پاک کردم. دوباره و دوباره، فریاد زدم و با وحشت به بازویم زدم و به دنبال خراش بودم. چیزی جز پوست مرطوب و یک لکه خشک خون در جایی که باید یک برش وجود داشته باشد، نبود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین