جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

انشاء درباره توصیف شخصیت پدر بزرگ

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قفسه انشاء توسط نهال رادان با نام درباره توصیف شخصیت پدر بزرگ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,431 بازدید, 0 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته قفسه انشاء
نام موضوع درباره توصیف شخصیت پدر بزرگ
نویسنده موضوع نهال رادان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نهال رادان
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
از موقعی که یادم می‌آید، محبت عمیقی نسبت به او در دلم احساس می‌کردم. او آرام و بامحبت بود. همیشه خوش لباس و مرتب بود و کت و شلوار و پیراهن با رنگ‌های روشن به تن می‌کرد. با آن که سن و سالی از او گذشته بود، هیچ وقت لباس چروک بر تن نمی‌کرد. این اواخر کمر درد او را اذیت می‌کرد و بنابراین عصای سبک در دست می‌گرفت و کمی خمیده راه می‌رفت. چند کلاه داشت که بنا بر رنگ کت و شلوارش آن‌ها را انتخاب می‌کرد و بر سر می‌گذاشت و موهای سرش را که بیشتر آن‌ها سفید شده بود، زیر آن پنهان می‌کرد
بینی گوشتی و سبیل‌های سفیدی داشت و هر وقت لبخند می‌زد، گوشه چشمش چروک می‌شد. چشم‌هایش ضعیف شده بود؛ اما هرگز علاقه ای به عینک زدن نداشت. این اواخر وقتی مرا برای بازی به پارک می‌برد، نور آفتاب چشم‌هایش را می‌زد. بنابراین دستمال تمیز سفید تا شده را از جیبش در می‌آورد و اشک چشم‌هایش را با آن تمیز می‌کرد. تجربه سالیان از او مردی قوی و باتجربه ساخته بود؛ اما برای ما که نوه‌هایش بودیم، همان پدر بزرگ صمیمی و مهربان بود که با دیدن ما لبخند به لب می‌آورد. دست‌های قوی اما لرزانی داشت و انگشتر یاقوت قدیمی با رکاب نقره ای آن را زینت می‌داد.
وقتی از حمام بیرون می‌آمد، پوستش از سفیدی برق می‌زد. حوله پالتویی خود را می‌پوشید و ساعتی زیر نور آفتاب می‌نشست و در این حالت موهای سفید سرش از همیشه درخشان‌تر بود و تازه متوجه می‌شدی در میان ابروهایش هم موی سفید کم ندارد. بدنش که خوب زیر آفتاب گرم می‌شد، آرام برمی‌خاست و همان طور خمیده به اتاق می‌رفت تا لباس بپوشد.
با آن که از بدن‌درد رنج می‌برد، هیچ‌گاه دردها و بیماری‌ها فرصت پیدا نکردند تا او را به یک آدم غرغرو و ناراحت تبدیل کنند. آرامشی در چهره و حرکاتش بود که باعث می‌شد هر کسی بتواند با او احساس راحتی کند. زندگی او نظم ویژه ای داشت. هر روز هفته یکی از روزنامه‌های کثیر الانتشار را می‌خرید و عصازنان به پارک می‌رفت؛ ولی از جمع پیرمردها در پاک خوشش نمی‌آمد و تنها گوشه ای می‌نشست و مطالعه می‌کرد. گاهی هم یکی از ما نوه‌ها به دنبال او می‌رفتیم تا در پارک بازی کنیم و آرامش پیرمرد را به هم می‌زدیم؛ اما او خم به ابرو نمی‌آورد و هر گاه او را از بالای وسیله‌های بازی پارک نگاه می‌کردیم، لبخندی به ما تحویل می‌داد.
اکنون که سال‌ها از آن روزگار می‌گذرد، می‌فهمم پدربزرگ چه نعمتی بود و چه راحت او را از دست دادم و حالا هر روز با خواندن فاتحه او را یاد می‌کنم و آرزو دارم روزی مثل او یک پدربزرگ خوش لباس و مهربان شوم.
 
بالا پایین