جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دروازه لورال] اثر «سارا بهار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سارابـهار❁ با نام [دروازه لورال] اثر «سارا بهار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 426 بازدید, 18 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دروازه لورال] اثر «سارا بهار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سارابـهار❁
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سارابـهار❁
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
98
469
مدال‌ها
2
عنوان: مولی سانچز
ژانر: فانتزی، معمایی
نویسنده: سارابهار
عضو گپ نظارت: (5)S.O.W

«یا ارحم الراحمین»
خلاصه:
مولی بعد از چاپ کتابش درگیر ماجراهایی می‌شود که در باورش هم نمی‌گنجند.
ماجراهایی مبنی بر واقعی شدن تک‌تک قتل‌های زنجیره‌ای کتاب چاپ شده‌اش و ورود موجوداتی تاریک به زندگی‌اش، موجوداتی که کمترین چیزی‌که از مولی می‌گیرند ثانیه‌ای خوابِ راحت است.
ولی آیا همه چیز فقط به کتابش ربط دارد؟!


*پ.ن: «لورال» به معنی درخت گیلاس یا برگ‌های همیشه سبز است.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,866
53,047
مدال‌ها
12
1738986136800.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
98
469
مدال‌ها
2
مقدمه:
تاریکی همیشه در تعقیبش بود. همیشه در هر کجا احساسش می‌کرد؛ اما هیچ‌گاه با تاریکی رو در رو نشده بود. ناگهان دنیایش چرخید، دور سرش چرخید، آن‌قدر چرخید که آسمان شکافته شد، ستاره‌های آسمان سیاه شدند و ماه به زمین افتاد. زمین را خونی رقیق در برگرفت.
خونی که از ماه چکه می‌کرد.
ماه در خون خود غرق گشت و جهان را تاریکی در برگرفت. این‌ بار خودش چشم‌ بست، ندانست و مانند دخترکی گمشده در جنگل، از ترس تاریکی به سمت تاریکی قدم برداشت، تاریکی را یافت در آغوشش گرفت چون؛ تصور می‌کرد دنیای بیرون از تاریکی، خطرناک و پلید است؛ اما حقیقت این بود که دنیای بیرون، هرچه که بود امن‌تر از تاریکی بود.
و او از خودِ تاریکی به تاریکی پناه آورد بود... .
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
98
469
مدال‌ها
2
لوکیشن: «قاره‌ی ایکس_کشور آیشلند»
(1 فوریه 2045)
***
«مولی سانچز»
با ذوق و شوقی که از سر تا پایم می‌بارید، از درب شیشه‌ایِ معتبرترین انتشارات آیشلند، بیرون می‌روم.
با افتخار قدم برمی‌داشتم. صدای کوبش پاشنه‌های نیم‌بوت‌های دوست‌ داشتنی‌ام بیش‌ از پیش، سرخوشم می‌کرد. کتاب رمانِ جنایی‌ام چاپ شده بود و این به نوعی بهترین اتفاق بیست‌و‌دو سال عمرم بود.
باید به خانواده‌ام و از همه مهم‌تر به ماریان و تریسی خبر می‌دادم، آن دو نفر برای پر و بال دادن به قوه تخیل بالایی که دارم همیشه بیشتر از خانواده‌ام تشویق و حمایتم کرده‌اند. از خیابان که رد می‌شوم تا خود را برسانم به ماشینم، خانمی با موهای بورِ بلند و چشمانی عسلی که تیپ و استایلی سرتاپا شیرکاکائویی دارد و پیراهن بلند زیبایش قشنگیِ چشمانش را بیشتر کرده است، با یک کالسکه بچه از مقابلم رد می‌شود. به هم لبخند می‌زنیم و من لحظه‌ای هم خودم را و هم آن مادر و فرزندش را متوقف می‌کنم و به سمت نی‌نیِ درون کالسکه می‌روم.
یک بچه‌ی ملوس و تُپل مُپل، شبیه یک تکه پنبه نرم.
علاقه شدیدی به چیزهای پاک و صاف دارم، خصوصاً بچه‌ها، طبیعت و حیوان‌ها. با اجازه‌ی مادرش، با پنبه‌ی نرمالو سلفی می‌گیرم تا بعداً در اینستاگرامم پستش کنم. سپس با لبخند از آن‌ها دور می‌شوم و خودم را روی صندلی ماشینم پرت می‌کنم. کیف چرمِ قهوه‌ای‌فامم که بیشتر شبیه کوله‌ است را طبق عادت، می‌گذارم روی صندلی عقب و همان‌طور که استارت می‌زنم، به صفحه موبایل دبل اپلم که برای تولد بیست‌ودو سالگی‌ام از پدر و مادرم هدیه گرفته‌ام و خیلی دوستش دارم، خیره می‌شوم و سریع برمی‌دارمش. بی‌هیچ صبری، عکس‌های پنبه‌ای که دیده بودم را در صفحه اینستاگرامم پست می‌کنم. چشم‌های کهربایی‌اش با تی‌شرت سفید و شلوارک مشکی‌ که به تن داشت، باهم هارمونی قشنگی ایجاد کرده بودند. خصوصاً با پوست سفید و برفی‌اش، با هشتگ «نی‌نی برفی» پستش می‌کنم و سریع از اینستاگرام خارج می‌شوم تا حواسم پی پیام‌های دایرکت و استوری‌ها نرود. شماره ماریان را می‌گیرم. چشمم به جاده مقابلم است و دست راستم روی فرمان و دست چپم همراه موبایلم روی گوشم است. باید با ماریان حرف بزنم و بفهمم انتشارات به چاپ کتاب او چه پاسخی داده است. امیدوار بودم او هم رمانش چاپ شده باشد تا باهم جشن بگیریم، آن هم چه جشنی! یک بوق، دو بوق، سه بوق. قطع می‌کنم و دوباره تماس می‌گیرم.
چند لحظه منتظر می‌مانم و باز هم چند بوق، بدونِ هیچ پاسخی! ماری همیشه آنلاین و در دسترس است به‌جز وقت‌هایی که من کارش داشته باشم. گندت بزنند دخترک مخ گچی! بهتر است بروم خانه‌اش، البته اگر این وقت روز خانه باشد. گرچه بهتر است خانه باشد وگرنه خونش حلال است، آن‌قدر که مرا معطل می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
98
469
مدال‌ها
2
سرعتم را به طرف خانه ماریان بیشتر می‌کنم. باید باهم صحبت کنیم و برای جشن موفقیتِ دوتایی‌مان هماهنگ کنیم. به چراغ زرد که می‌رسم، منتظر می‌مانم طلایی شود. به طرف راستم نگاه می‌کنم و با یک ماشین بوگاتی که یک آقا پسر مو سیخ‌سیخی از آن‌هایی که گویا دچار برق گرفتگی شدید شده‌اند و موهایش به این شکل در آمده، مواجه می‌شوم که با لبخند نگاهم می‌کند. متین لبخند می‌زنم و رویم را برمی‌گردانم که چشمم به چراغ طلایی می‌افتد. ذوق زده پایم را می‌گذارم روی گاز. خیابان‌‌های خلوت آیشلند، جان می‌دهند برای مسابقات رالی! من عاشق خطر و هیجان هستم؛ ولی اوج خطر کردنم رالی خیابانی‌ است که از دیدگاه خودم دهن اژدهاست!
هربار هم لامبورگینی مشکی‌ام فکش پایین می‌آید ولی مگر من بیخیال می‌شوم؟ همان‌طور که به علاقه شدیدم به تنها هیجان و خطر زندگی‌ام فکر می‌کردم دوباره شماره ماریان را گرفتم. باز هم بدون پاسخ. آخر این دختر امروز کجاست؟ فکری در ذهنم جرقه می‌زند.
شاید تریسی از او خبر داشته باشد. بلافاصله فکرم را عملی می‌کنم و با تریسی تماس می‌گیرم. سی ثانیه پشت خط منتظر ماندم و بعد فقط بوق‌های پی‌در‌پی و بی‌پاسخ، ثمره‌اش بود. حتماً امروز آن دو مخ گچی می‌خواهند مرا با جواب ندادن، دیوانه کنند. نکند پیش از من باخبر شده‌اند کتابم چاپ می‌شود و می‌خواهند برایم جشن بگیرند و سورپرایزم کنند؟ با این فکر، لبخند عمیقی صورتم را می‌پوشاند.
در همین حین، گوشی‌ام می‌لرزد و صدایش بلند می‌شود. به صفحه گوشی خیره می‌شوم. شماره و عکس تریسی روی صفحه گوشی‌ام خودنمایی می‌کنند.
چیزی در ذهنم فرمان می‌دهد که حالا من جواب ندهم تا بفهمند چه کسی است! به جای دلقک بازی، لبخندی می‌زنم و سرخوشانه تماس را متصل می‌کنم و موبایل را نگه‌ می‌دارم دم گوشم. منتظرم صدای همیشه شادابش در گوشم بپیچد تا من هم چندتا لیچار بارش کنم که صدای پر از بغضش مهمانِ گوشم می‌شود:
- الو...مولی!
در حالی‌ که از مغزم می‌گذشت: «احتمالا با بغض و گریه، می‌خواهند مرا بکشانند جایی و برایم جشن بگیرند» می‌گویم:
- جانم تریسی؟
یک‌آن بغضش تبدیل به گریه می‌شود و من متعجب از صدای گریه دردناکش، نگران پرسیدم:
- هی! تریس خوبی؟
به جز صدای گریه‌اش، هیچ صدایی از آن سمت خط نمی‌آمد. هرچه صدایش می‌زدم به‌ جای آن‌که جواب مرا بدهد مُدام گریه می‌کرد. خدای من! مگر چه بر سرش آمده بود؟ فرمان را لحظه‌ای رها کردم و کلافه دستم را لای موهایم بردم و غریدم:
- تریسی! یا قطع کن و گریه کن، یا با من حـرف بزن!
صدای هق‌هقش بیشتر بلند می‌شود و در لابه‌لای گریه‌هایش می‌گوید:
- مولی بیا، بیمارستان... .
یک لحظه وحشت تمام وجودم را می‌گیرد. نکند برایش اتفاقی افتاده و یا نکند برای خانواده‌ام اتفاقی افتاده است؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
98
469
مدال‌ها
2
خیره به مسیر مقابلم که پر از ماشین با سرنشینان کلافه است، نگران می‌نالم:
- چی‌شده تریس؟ لطفاً حرف بزن.
و تماس قطع می‌شود! قلبم در قفسه‌اش بی‌تابی می‌کرد.
نگران و پر از استرس شده بودم. با صدای بوق ماشین‌های عقبی که منتظر بودند حرکت کنم، به خودم آمدم. اصلاً نمی‌دانم چه موقع ماشین را متوقف کرده بودم. به پیام تریسی که حاوی لوکیشن بیمارستان بود نیم نگاهی انداختم و گوشی را روی صندلی کناری با ضرب پرت کردم. مقصدم را از خانه ماریان به سمت بیمارستان تغییر دادم. تمام طول مسیر فقط این در فکرم می‌گذشت که نکند برای خود تریسی یا خانواده‌اش و یا حتی خانواده خودم اتفاقی افتاده باشد. هنوز خبری از ماریان هم نبود. نمی‌دانستم نگران کدام یک باشم. بدون توجه به قوانین و چراغ زرد، خلافکارانه می‌راندم و رد می‌شدم. خیلی سریع خود را به بیمارستان مورد نظر، که در مرکز شهرِ آیشلند قرار داشت، رساندم. آن‌قدر نگران و آشفته بودم که حتی درب‌های ماشین را قفل نکردم و فقط موبایلم را برای پیدا کردنِ تریسی، چنگ زدم و ماشین را با درب‌های باز رها کردم. سراسیمه به سمتِ بیمارستان قدم برداشتم.
قلبم به شدت می‌زد، طوری که تپشش را در شلوغیِ ازدحامِ جمعیت، می‌شنیدم. وارد بیمارستان شدم و سریع خودم را به بخش اطلاعات رساندم. از خانم نسبتاً میانسالی که چشمانی قهوه‌ای روشن، موهای کوتاهِ زیتونی و تیپی رسمی داشت و پشت پیشخوان اطلاعات بیمارستان نشسته بود، بدون هیچ مقدمه‌ای پرسیدم:
- مریضی با نام خانوادگیِ سانچز و یا نام خانوادگیِ اولرو به این‌جا آوردن؟
لحظه کوتاهی بین ابروهای تتو شده و ظریفش که به صورت گردش می‌آمد اخمی ایجاد شد، خیره شد به من و مکث کرد. گویا تعجب کرده بود از این حجمِ آشفتگی. ولی مگر آن‌جا بیمارستان نبود و حالِ بد، عادی؟ لحظه‌ای بعد اخمش باز شد و نگاهش را به سیستم مقابلش داد و گفت:
- خونسرد باشید، الآن چک می‌کنم.
می‌خواستم با مُشت‌هایم دکور صورتش را تغییر دهم تا ببینم آن موقع می‌تواند خونسرد باشد که از من توقع خونسرد بودن دارد، آن‌ هم دُرست زمانی‌که ماریان جواب تماسم را نمی‌دهد و تریسی با گریه مرا به بیمارستان دعوت می‌کند. نگران خانواده و دوستانم هستم و به درستی هیچ اطلاعی از حال و روز هیچ‌کدامشان ندارم. قبل آن‌که تصمیم احمقانه‌ام را عملی کنم صدایش بلند می‌شود:
- خیر خانم. هیچ مریضی با نام خانوادگی سانچز و یا اولرو، ثبت نشده.
آن‌قدر اعصابم خورد بود که بدون هیچ نوع تشکری از پیشخوان اطلاعات فاصله گرفتم. لعنتی! پس تریسی آن‌جا چه غلطی می‌کند؟ موبایلم را که در مُشت خشمگینم می‌فشردم، بالا آوردم و وارد لیست تماس‌ها شدم. در حالی‌ که داشتم با تریسی تماس می‌گرفتم؛ دیدم از پله‌ها درحال پایین آمدن است. نزدیک‌تر که آمد، سرش را بالا آورد. چشمانش، خدای من، چه به روزِ چشم‌های عسلی‌اش آمده که تا این حد قرمزفام اند؟
در اولین نگاهی که به او انداختم، دلم از دیدنِ سر و وضع نامرتبش آتش گرفت. موهای بلوندِ نامرتبش به شکل افتضاحی دورش ریخته بودند.
چشم‌های عسلیِ قرمز‌شده‌ و پُف کرده‌اش، پوست صورت سفیدش قرمز شده بود و این‌ها همه و همه، گواهِ گریه‌های طولانی‌اش بودند. ولی آخر چرا؟ چه به روزِ تریسی‌ من، آمده بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
98
469
مدال‌ها
2
همان‌طور که به من رسد، خودش را در آغوشم جا می‌دهد. هنوز هم هق‌هق می‌کند. نمی‌خواستم از آغوشِ خود دورش کنم؛ ولی باید می‌فهمیدم که چه اتفاقی افتاده است. کمی، تنها کمی از خود جدایش کردم و در چشمان اشک‌بارانش با نگرانی خیره شدم و پرسیدم:
- آروم‌ بگیر تریسیِ عزیزم! بهم بگو چه اتفاقی برات افتاده؟ آسیب دیدی؟
با بغض و گریه می‌خواهد لب باز کند که صدای گریه‌های زنی مانع می‌شود. کلافه به سمت زنی میانسال که موهای سیاه‌وسفید کوتاهی داشت برگشتم.
به‌طور مداوم فریاد می‌کشید و دخترم گویان، با دست‌های لرزانش بر روی سرش می‌کوبید. چند نفری توجه‌شان جلب شده بود و متعجب ایستاده بودند به تماشای آن زن. تریسی گویا آن زن را می‌شناخت. چون با دیدن گریه و شیونِ زن، اشک‌های تریسی هم شدت گرفتند. می‌خواستم بغلش کنم؛ ولی یک‌ آن مرا پس زد و به سمت زن میانسال رفت. دست‌هایش را دور بازوهای زن حلقه کرد و زیرلب زمزمه‌وار اسمی صدا می‌زد.
- ماریان، ماریان.
منظورش ماریانِ خودمان، بود؟
اصلاً ماری چه ربطی به گریه‌های تریسی و آن زن داشت؟ خدای من! آن‌جا چه خبر بود؟ با حالی زار تقریباً فریادوار، از تریسی پرسیدم:
- تریسی! نکنه برای ماریان اتفاقی افتاده؟ هان؟ چرا هیچی نمی‌گی و فقط گریه می‌کنی؟
با هق‌هقی آمیخته با سکسکه، بُریده بُریده نالید:
- ماری...ماری خودکشی کرده اون...اون رو از دست دادیم...مولی!
نه! این حقیقت ندارد. خدای من! گوش‌هایم، کاش گوش‌هایم هیچ‌گاه برای شنیدن هم‌چون خبری به من یاری نمی‌رساندند. اصلاً به ماریان فکر نکرده بودم. نه به بیمارستان بودنش و نه به یک هم‌چون اتفاقی. دست‌ و پایم بی‌حس شده بود. ناچاراً دستم را به دیوار بیمارستان گرفتم و سعی کردم تعادلم را حفظ کنم. تریسی زن میانسال که ربط خودش، اشک‌هایش و دخترم‌دخترم گفتنش را به ماریان، نمی‌فهمیدم را تنها گذاشت و به سمت من آمد، محکم بغلم کرد و اشک ریخت؛ اما من گویا چشمانم دچار خشک‌سالی شده باشند. برعکس قلبم که آشوب بود، چشمانم برای بیرون ریختن حتی چند قطره از آن آشوب، به من کوچک‌ترین کمکی نمی‌کردند.
شوکِ وارد شده از خبر خودکشی ماریان آن‌قدر زیاد بود که حتی توان نداشتم بگویم می‌خواهم ببینمش؛ حتی اگر از دستش داده باشیم، حتی اگه آخرین بار باشد، می‌خواهم رفیقم را برای آخرین‌ بار ببینم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
98
469
مدال‌ها
2
***
«آندرا جانسون»
صدای گلوله به شدت روی اعصابم است. حتی بیشتر از گلوله‌ای که خوراکِ بازویم شده بود. رابین گفته بود چون زخمی شده‌ام از جایی که هستم تکان نخورم؛ ولی مگر من حالی‌ام میشد؟ آن هم زمانی‌که خودش، فقط و فقط کمی با گیر افتادن فاصله داشت. تک نفره در مقابلِ تعدادی نامشخص! در حالی‌ که قیافه‌ام از شدت درد مُدام مچاله میشد، عزمم را جزم کردم و هفت‌تیرم را با دست راستم چنگ زدم. نگاهی به تیشرت قرمزِ خون‌آلود و شلوار جینِ مشکیِ خاک‌آلودم انداختم. بازوی چپم به طرز وحشتناکی خون‌ریزی داشت. لب‌هایم را به شدت روی هم فشردم و بی‌خیال زخمم، سری به نشانه تأسف برای لباس‌های خاکی‌ام تکان دادم و از پشت دیوار خرابه‌ای که سنگر گرفته بودم، خارج شدم. بازوی طفلکم از درد داشت جیغ و ویغ می‌کرد. برایش زمزمه کردم:
- بازوی قشنگم، قشنگِ بازوم؛ چاره‌ای نیست باید بریم عموت رو نجات بدیم!
همان‌طور که به سمت ساختمان نیمه‌کاره جلویم که رابین داخلش درحال مقاومت بود، قدم برمی‌داشتم نفس راحتی کشیدم از این‌که بازوی راستم زخمی است و نمی‌تواند بزند فکم را بیاورد پایین و بگوید از کی تا به حال، رابین شده عموی من؟! آهی کشیدم از دست خودم و خود درگیری‌های همیشگی‌‌ام و آرام‌آرام وارد ساختمان نیمه‌کاره شدم. اسلحه به‌دست، جلوتر رفتم.
می‌خواستم کاملاً نامحسوس پیش بروم تا کسی خِرم را نگیرد و ناک‌اوت نشوم. از پروازِ گلوله‌های بی‌شمار به سمت مقابل، متوجه شدم رابین در آن سمت قرار دارد.
کمی بیشتر به آن سمت نزدیک شدم و با همان بازوی زخمی، پُشتک‌زنان خودم را از بین بارشِ گلوله‌ها رد کردم و خود را انداختم در اتاقی نیمه‌کاره، بی‌در و پیکر و گور به گور شده‌ای که رابین داخلش درحال تیراندازی بود.
- به‌به چه پهلوونیم من!
رابین که با دیدنم فهمیده بود خریتم گل کرده است در جوابم گفت:
- پهلوونی بخوره تو سرت، مگه بهت نگفتم بمون توی همون جهنم؟
سرخوشانه خندیدم و گفتم:
- آهان، بمونم توی جهنم که تو این‌جا از بهشت لذت ببری؟
او هم خندید و گفت:
- اوه آره! اونم چه بهشتی؛ بهشتی که حور‌هاش گلوله‌‌ان.
کنارهم پایینِ پنجره‌ای که رابین از آن شلیک می‌کرد، سنگر گرفتیم. از قیافه‌اش عرق و خستگی می‌بارید. با درد نالیدم:
- چطور از این‌جا خارج بشیم؟
خیره به اسلحه‌ی یوزیِ در دستش، گفت:
- نیاز به یه نقشه داریم.
سریع گفتم:
- من یه نقشه دارم.
با ذوق برگشت طرفم که بلافاصله گفتم:
- شوخی کردم.
بی توجه به زخمم، یک پس‌گردنی نثارم کرد و زیر لب غرغر کرد. قبل از آن‌که دهن باز کنم صدای چندنفری که داشتند وارد اتاقی که ما در آن بودیم می‌شدند، ما را به خودمان آورد.
- بلند شید دست‌هاتون رو ببرید بالا!
متعجب ولی بی‌خیال بلند شدیم و خیره ماندیم به آن‌ها. دوازده‌نفر بودند و همه‌شان تا دندان مسلح!
- گورتون رو کندید! دِ یالا اسلحه‌هاتون رو بندازین زمین و دست‌هاتون رو ببرید بالا.
من و رابین طبق روال همیشگی، آخرین نگاه را به هم انداختیم و رابین با لحن و نیش‌خند خاص خودش رو به آن‌ها گفت:
- باشه‌باشه دست‌هامون رو می‌بریم بالا؛ ولی شرمنده رُفقا، دست‌های ما فقط واسه شلیک کردن میره بالا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
98
469
مدال‌ها
2
***
«مولی سانچز»
دست راستم را از لای پتو بیرون می‌آورم و هشدار ساعت را که روی میز کوچک کنار تختم است، خاموش می‌کنم. چشمانم را باز می‌کنم و با آرامش پلک می‌زنم.
سعی می‌کنم روی برخورد پلک بالایی به پلک پایینی‌ام تمرکز کنم. چند بار این حرکت را تکرار می‌کنم. این حرکت همیشه به من حس خوبی می‌دهد و تا حدودی باعث می‌شود این لحظه فقط به برخورد پلک‌هایم به‌ هم فکر کنم نه چیز دیگری هم‌چون تلخیِ رفتن ماریان و نبودنش را برای لحظه کوتاهی در حدِ چند ثانیه به فراموشی‌ بسپارم. چند روزی که حسابش را دقیق ندارم، از مرگ ماریان گذشته است. در این مدت کاری جز اشک‌ ریختن و تلخ کردن کل زندگی‌ام نکرده‌ام؛ اما از دیشب تصمیم گرفته بودم که دیگر قوی باشم و جا نزنم. اگر ماریان به هر دلیلی رفتن را انتخاب کرده است، این نباید باعث شود شخص دیگری نیز به همان حال دچار شود. من همیشه یک احساساتیِ با منطق بوده‌ام. همیشه در هر شرایطی، احساساتی می‌شدم و اشک‌هایم را می‌ریختم، بی‌خوابی می‌کشیدم، از خورد و خوراک می‌افتادم و با همه ارتباطم را محدود می‌کردم؛ ولی بعد از آن هرچند دیر، عزمم را برای قوی بودن جزم می‌کردم. چاره‌ای هم جز آن نبود و این برایم یک اصل مهم بود در زندگی. نباید می‌گذاشتم بیشتر از این خودم و یا تریسی، درد بکشیم. از روی تخت تک‌نفره اتاق سابقم بلند می‌شوم و بعد از کش و قوس دادن به عضلاتم، با برداشتن حوله، وارد حمامی که سمت چپِ اتاقم قرار دارد می‌شوم. بعد از یک دوش گرفتن کوتاه و رسیدگی به دندون‌های سفید و ردیفم، از حمام خارج می‌شوم و همان‌طور که با سشوار مشغول خشک کردن موهایم هستم، به خودم در آینه زل می‌زنم. آن‌قدر که این مدت را با گریه گذرانده‌ام، رگه‌های قرمزی دورِ مردمک‌های یشمی‌فامِ چشمانم ظاهر شده‌اند. آه بلندی می‌کشم و سشوار را می‌گذارم روی میز آرایش مشکی اتاقم و به طرف کمد لباس‌هایم می‌روم و دربش را باز می‌کنم. بلوز کرمی‌فامی با شلوار لی مشکی، بیرون می‌کشم و بدون لحظه‌ای از دست دادنِ وقت، می‌پوشمشان. جلوی آینه قدی اتاقم می‌ایستم و دستی به موهای بلند و قرمزفامم که فرهای ریز و دُرشت آن‌ها را در بر گرفته‌اند، می‌کشم.
موهای بلند و تقریباً صد سانتی‌ام کاملاً صاف اند، فقط این خودم هستم که درگیر حال بد بوده‌ام و به موهای بیچاره‌ام بی‌توجهی کرده‌ام و گذاشته‌ام به این حال دچار شوند. به انواع لوازم آرایشی روی میز خیره می‌شوم که البته بیشترشان هم متعلق به تریسی و ماریان هستند، برای وقت‌هایی که این‌جا چتر می‌شدند.
و باز یادِ رفتنِ ماریان و خاطراتش چنگ می‌اندازد روی قلبم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
98
469
مدال‌ها
2
سال‌ها رفاقت و حالا این‌طور رفتنش خودِ دردِ بی درمان بود برایم. دردی که باید با او کنار می‌آمدم و می‌ساختم وگرنه مرا از پا در می‌آورد و من هرگز آدمِ از پا در آمدن نبودم. یعنی به خودم این اجازه را نمی‌دادم که باشم. کاش به من می‌گفت برای چه می‌خواهد هم‌چون کاری بکند. مگر چه کم داشت؟! می‌دانم، حسرتش همیشه روی قلبم باقی می‌ماند. حسرت این‌که آن‌‌قدر برایش غریبه بودم که حتی از درد دلش که منجر به مرگش شد خبر نداشتم. با بغض آهی می‌کشم.
از ماریان قوی، محکم و منطقی هیچ‌گاه انتظار خودکشی نداشتم. اقدام به قتل خود، آخرین چیزی بود که درمورد ماریان می‌توانستم به آن فکر کنم. آخر چرا؟ چطور توانست؟ برای چه؟! از او سوالات بی‌شماری داشتم. دوباره آهی می‌کشم و بغضم را قورت می‌دهم.
نه من و نه تریسی، حال خوبی نداشتیم؛ اما حس می‌کردم چاره‌ای جز قوی بودن ندارم. حداقل بخاطر تریسی، او حالا به جز من هیچ دوستی ندارد و من مجبورم بخاطر او هم که شده، قوی باشم. تریسی خیلی دختر ضعیف و شکننده‌‌ای است و می‌ترسم سال‌ها نتواند با این موضوع کنار بیاید. از آخرین تماس تلفنی که با مادرش داشتم، او می‌گفت تریس یک هفته‌ است که دُرست و حسابی غذا نخورده است. باید بخاطر تریسی سرپا باشم و تلاش کنم برای خوب نگه‌داشتنِ همین یک رفیقی که برایم مانده است و حس می‌کنم اگه ماری هم جای من می‌بود همین‌ کار را می‌کرد. گوشی‌ام را برمی‌دارم و برای تریسی تایپ می‌کنم: «قرارمون یک‌ساعت دیگه، کافی‌شاپ همیشگی... یادت نره تریس خوشگلم رو بیاری!»
با لبخند پیام را سند می‌کنم. امیدوارم با بیرون رفتنمان حالش کمی بهتر شود. نیم‌بوت‌های کرمی‌فامم را با بلوزم ست می‌کنم و کیف هلالی مشکی‌ام را با شلوار لی‌ام. از اتاقم خارج می‌شوم و برای این‌که به خانواده‌ام نشان دهم حالم خوب است و قرار نیست افسردگی بگیرم و کور و کچل شوم؛ جیغ‌جیغ کنان از پله‌های طبقه بالا سُر می‌خورم به سمت پایین!
- یـوهو! صبح بخیر اهل خونه.
مادرم قبل از همه با ذوق می‌‌گوید:
- ای جانِ دلم دخترم، صبح توام بخیر.
می‌روم به‌ طرفش و خودم را کمی روی پنجه‌هایم که اسیر نیم‌بوت‌هایم هستند بلند می‌کنم و بالا می‌کشم تا بتوانم لُپش را ببوسم. آخر من قدم 170 و مادر قدش 180 و هم‌ قد پدرم است و این‌طوری می‌شود که من وقتی می‌خواهم ببوسمشان به گوششان هم نمی‌رسم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین