پارت اول
مقدمه:
شب سردی است و من افسرده
تیرگی هست پایی خسته
می کنم تنها از جاده عبور
سایه ایی از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی این ویرانی
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را غم هست به دل ، غم من لیک غمی غمناک است.
از زبان فاطمه:شیدا، شیدا بلندشو! ای بابا، بلندشو دیگه! مگه با تو نیستم؟
-فاطمه یکم دیگه خستهم، هنوز وقت داریم!
فاطمه: شیدا تو الان هجده سالهایی صاحب دارایی آقای معتمد خبرنگارا بفهمن! تو همون خابالویی، میدونی چی میشه؟
-باشه برو، الان میام
بعد رفتن فاطمه اماده شدم با هم سوار ماشین من شدیم رفتیم تهران امروز روز اول دانشگاه، من تصمیم گرفتم از شمال به تهران بریم چون تو شمال اتفاقایی عجیب در حال رخ دادنه مرگ انسان ها به دست انسان های نامعلوم ولی جسد انسان ها یک قطره خون ندارند! بخاطر همین موضوع امروز از تمام دوست های هم مدرسه ای خداحافظی کردیم به سوی تهران حرکت کردیم.
فاطمه:شیدا تو ماشین را پارک کن من میرم داخل منتظرتم
-باشه، برو الان میام
ماشین را پارک کردم داخل دانشگاه شدم هفت طبقه داشت معماری خیلی پیچیده و عجیب داشت وارد کلاس شدم پیش دوستم فاطمه نشستم. معلم وارد شد.
گفت:سلام دانش آموزان عزیز من خانم نجفی هستم شما هم خودتون معرفی کنید.
دانش آموزان شروع به معرفی کردند و نوبت من شد.
-شیدا معتمد هستم
با گفتن اسمم همه به طرف من برگشتند و با بهت من را نگاه میکردند، واقعا لحظهی خنده داری بود من پدرم یکی از پولدارترین آدمای آسیا بود بعد مرگ خانوادم تمام دارایی به من رسید جای تعجب هم داشت من در این مدرسه قصد ادامه تحصیل داشتم ، بعد تمام شدن کلاس با فاطمه سوار ماشین شدیم تا تصمیم بگیریم .
-فاطمه تا اطلاع کنونی خونهایی وجود نداره من خریداری کنم، باید بریم خوابگاه تا وکیل برای ما خونه بخره
فاطمه: اما آدرس را من گم کردم الان چیکار میکنی؟
-من دارم بریم ،خوب شد دیگه بر نمیگردم جایی که پر از خوناشامه
با فاطمه رفتیم دنبال خوابگاه بالاخره پیدا کردیم، خوابگاه داخل کوچه ۹متری بود، سمت راست کوچه دیوارای خوابگاه بود بالا دیوار یه ساعت داشت وارد حیاط شدیم ، چیزی که دیدم باورم نمیشد واقعا!