جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [در بند ابلیس] اثر «زیبا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط لیلیت با نام [در بند ابلیس] اثر «زیبا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 847 بازدید, 8 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [در بند ابلیس] اثر «زیبا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع لیلیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط لیلیت

رمان چطوره

  • عالیه🙂🌱

    رای: 2 66.7%
  • کنجکاو و مشتاقم بقیه داستان رو بخونم🙌

    رای: 1 33.3%
  • بهتر می‌تونه باشه👀

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,934
مدال‌ها
3
رمان: در بند ابلیس
ژانر: عاشقانه، جنایی، معمایی، مافیایی
نویسنده: زیبا
عضو گپ نظارت: S.O.W(7)
خلاصه: همه چیز از کشتن پسر جوانی در یکی از خرابه‌های مرکز تهران اتفاق افتاد.
یک اتفاق موجب شد که حالا خواسته یا ناخواسته پای دختر پزشک معروفی که در دادگستری تهران کار کالبد شکافی انجام می‌دهد به این وقایع باز شود. فرشته دادگر، دختری که در حیطه‌ی معلمی چوب خطا و گناه‌های دیگری را باید پرداخت کند، اما چه گناهانی؟!
 

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,201
9,226
مدال‌ها
7
IMG-20220917-WA0027.jpg
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
تاپیک قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی -اموزش جامع نکات ویرایشی آثار در حال تایپ، کاردبری | مطالعه اجباری برای نویسندگان
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.

«درخواست تیزر»
پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان تایپ رمان
با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,934
مدال‌ها
3
مقدمه:
وقتی جان در بند پلیدی‌ها نخجیر شود، ابلیس زاده می‌شود و وقتی ابلیس زاده شود جهان رخت عذایش را به جوهر سیاه می‌بخشد تا سرنوشت جدیدی به وجود آورد.
و چه کسی می‌دانست که از این سرنوشت
مردی که از درون پلیدی‌ها و زشتی‌ها بیرون آمد همانی بود که روزگاری چرخه‌‌ی سرنوشت ز کوی گردونه‌ی بهاران نفس می‌داد و جانی تازه می‌بخشید.
 
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,934
مدال‌ها
3
صدای فرزاد این‌بار بلندتر شنیده می‌شود.
- جدی‌جدی رفتی دختره رو عقدش کردی؟!
نور از پنجره‌ی سرتاسری خانه اندام بزرگش را در بر گرفته بود. رو به منظره‌ی دریا، گوشه‌ی لبش با مکث بالا می‌رود.
چند دقیقه می‌گذرد و ساکت بودنش علاوه بر خشم، رنگ را از صورت فرزاد می‌پراند که بلافاصله با دو قدم غضبناک به سمتش می‌آید و شانه‌اش را با تندی به عقب می‌کشاند.
- جدی که نمی‌گی‌ پسر؟!
پوزخنده یک‌وری هرسام را که می‌بیند کفری شده چشمان عسلی‌اش را به چشم‌های سبز هرسامی می‌دهد که رنگ‌دانه‌های پر از نفرت، تشعشع‌آمیز درون ویرانی نگاه فرزاد مذاب می‌انداخت.
از آرامش نگاهش به چه نتیجه‌ای می‌تواند برسد جز واقعیت بودن آن‌‌ جمله‌ی کذایی؟!
- اون دختره رو عقدش کردی! تف تو ذات بی‌شرفت عقدش کردی! عقدش کردی... .
پایان جمله‌اش را شبیه زمزمه، انگار که با خودش حرفی داشته باشد، پچ‌پچ می‌‌زند.
فرزاد دیوانه‌تر از این بی‌شک نمی‌تواند باشد که
حال علاوه بر خشم، آشفتگی هم در نگاهش بیداد می‌کند.
شانه‌‌ی هرسام را با تندی رها می‌کند و دورِ خودش می‌‌چرخد؛ با خشم و غضبی که رفته‌رفته در جانش بیش از پیش چیره می‌شد، فریادِ بلندی می‌کشد.
- دِ تو خب غلط کردی مرتیکه!
برمی‌گردد و پوست صورتش در روشنی اتاقک کوچک به سرخی می‌زد. خونسردی هرسام را که با آرامش سیگاری دود می‌کرد و آسوده به او و دیوانگی‌اش نگاه می‌انداخت، کفری‌ترش می‌کند.
انگشت اشاره‌اش را بالا می‌آورد و با صدای غضب‌آلودی نطق می‌‌کند.
- فکر می‌کنی با جعلی قرار دادن اون دختر به جای دینا و وانمود کردنت به دوست داشتن، اوکی میشه همه چیز؟! دینا می‌تونه بی‌گناه جلوه کنه؟!
نفس عمیقی که می‌کشد از چشم‌های فرزاد دور نمی‌ماند. جلو می‌رود و کنارِ مبل تکی قهوه‌‌ای رنگ مخملی می‌ایستد و اویی را می‌نگرد که روی مبل روبه‌رویش با بیخیالی لش شده و آن سیگار نصفه‌‌ی لعنتی‌اش را درون زیر سیگاری‌ کریستالی له می‌کند.
- احمقی... احمق! داری دستی‌دستی همه‌مون رو تو آتیش این خانواده می‌ندازی! اصلا متوجه‌ای این خانواده‌ کیَن، چیکارن؟!
انگار که نه انگار فرزادی آن‌جا باشد و بخواهد خرخره‌اش را بجوَد.

- دارم با تو حرف می‌زنم! اون دختر می‌دونی کیه؟ می‌دونی پدرش کیه؟ برادرش چیکار می‌کنه؟!
از مبل با خشم گذر می‌کند و چند قدمِ باقی مانده را طی می‌کند و دقیقاً روبه‌رویش می‌ایستد، با این تفاوت که فرزاد ایستاده بود و هرسام نشسته.

همین‌که روبه‌رویش می‌ایستد، هرسام چشم باز می‌کند و با ابروی بالا آورده او را می‌نگرد.
 
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,934
مدال‌ها
3
- این‌جوری من‌ رو نگاه نکن!
نفس عمیقی می‌کشد در حالی که سعی دارد خشمش را مهار کند تا مبادا مشتِ گره کرده‌اش چانه‌ی خوش فرم هرسام را نشانه برود. دستی به یقه‌‌اش می‌کشد و کوتاه می‌گوید:
- متوجه‌ای که دارم خوداری می‌کنم!
پوزخنده هرسام زمانی که سرش را به مبل تکیه می‌دهد و چشم‌های سبزش را می‌بنند او را به مرز صبوری می‌کشاند.

***
رزیتا با بغض جلو می‌آید و لب‌های کوچکش می‌لرزند.
- به خدا خانم من مقصر نبودم، سیما... .
این‌بار سیما با غضب جلو می‌آید و رو به

فرشته پرخاش می‌کند‌.
- بهم میگه هر کسی چاقیت رو مسخره کرد اونم بخور!
به خودش اشاره می‌زند و رو به رزیتا با نفرت لب می‌زند:
- می‌گه بیشتر بدو تا جا برای منم باشه!
فرشته در حیرت از لحنِ پر نفرت سیما ابرو‌هایش بالا می‌پرند و به سمت رزیتا می‌چرخد. رزیتا با حالِ بدی که از نگاه‌ آن‌ها به خود دارد، چشم‌های آبی‌ روشنش را به زمین می‌دوزد و یک قدم عقب می‌رود.
- ناخواسته بود! من... من قصد بدی نداشتم!
سیما که جسه‌ی بزرگ‌تری داشت، پوزخندی می‌زند و کمی به رزیتا نزدیک‌تر می‌شود که فرشته هم نزدیک‌ترشان می‌آید، اما سیما در همان یک قدیمیِ رزیتا می‌ایستد.

- ناخواسته یا خواسته‌اش برام مهم نیست! من امروز به خاطر این بی‌احترامی که بهم شده حتماً حالش رو می‌گیرم! چه این‌جا چه جدا از این‌جا! فکر می‌کنه همه خودشن با اون پاهای باریک نیِ قلیونش... .
فرشته با اخم در صحبتش می‌آید، ولی مخاطب صحبتش هر دوی آنان است که بدون توجه به او این‌طور بهم می‌پرند.
- سیما! با توام هستم رزیتا!
سیما با اخم و تهاجمی نگاه به سمت فرشته می‌کشاند و سکوت می‌کند. فرشته اما دو قدم نزدیک‌تر می‌آید، هینی‌که به هر دوی آن‌ها با اخم و جدیت نگاه می‌انداخت، گفت:

- از شما دخترها بعیده این حرف‌ها، میایید این‌جا این چیز‌ها رو به هم دیگه یاد بدید؟ این چه نوع برخوردیه؟ اغتشاش روی کلاسِ من... زد و خورد، حرف‌های زشت... برای چندمین باره که دارم می‌گم بس کنید؟!
فرشته با کلافگی از هر دو نگاه می‌گیرد و هینی که به سمتِ دفتر و لیست حضور غیاب بچه‌ها که روی سکوی منتهی به مدرسه می‌شد می‌رفت. آرام لب می‌زند:
- با من بیایید!

بلافاصله رزیتا که فهمیده می‌خواهد آن‌ها را به دفتر، آن هم پیش خانم عمادی ببرد صدا بلند می‌کند.
- خانم... .
- هیچی نمی‌گی رزیتا! با من میایید تا ببینم تکلیفتون با هم چیه!
- تو رو خدا خانم! من می‌تونم توضیح بدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,934
مدال‌ها
3
- توضیحت رو می‌تونی به خانوم عمادی بدی!
سیما را می‌بیند که با لبخندِ حرص‌ دراری به کنارش می‌آمد. پیروزمندانه به رزیتا نگاه می‌انداخت و برق نفرت در نی‌نی چشم‌های سیما فرشته را نگران می‌کرد. به هر حال این‌چنین حالات برای دختری به سن سیما زیادی می‌آمد!
رزیتا این‌بار التماس در لحنش می‌ریزد و با نفسی لرزان می‌گوید:
- من... من معذرت می‌خوام! من نباید اون حرف‌ها رو می‌زدم! اگر خانم عمادی بفهمن، پدرمم می‌فهمن! شما متوجه نستین که... .

انگشت‌های دستش را در هم می‌پیچاند و درحالی که به زمین چشم می‌دوزد خودش را آرام در جایش تاب می‌دهد.
- من نمیام!

فرشته دفاتر را به دست گرفت و با اخم به سمت رزیتا برگشت. شاید لحظه‌ای ترسِ خانه کرده در چشم‌های رزیتا باعث شده بود مکثِ بلندی کند و حالاتش را بررسی کند.
ابرویش بالا می‌پرد و به اطرافش نگاه می‌اندازد. تا زنگ خوردن کلاس نمانده بود و نگاهِ عجیب و کنجکاوِ همکلاسی‌هایشان کلافه‌اش کرده بود.

نفس عمیقی که از نسیم آرامِ مهر ماه می‌گیرد و دوباره به رژیتا نگاخ می‌دوزد
حتی حرکات سیمایی که اخم‌آلود به حالت قهر دست‌هایش را مشت و همان حالت تهاجمی‌‌اش را حفظ کرده بود.
با خودش گفت این‌ها که تازه وارد راهنمایی شده‌اند به یقین هنوز جا برای بزرگ شدنشان هست.
- با هر دوتون کار دارم، اما الان نه. وقت کلاستون رو نمی‌گیرم، اما با تو بیشتر رزیتا!
رزیتا در جایش تکان سختی می‌خورد و با ترس فرشته را می‌نگرد. فرشته با جدیت و مهربانی نگاهش می‌کند و هینی که به سمتش می‌رفت. کنارش می‌ایستد و با آرامش لب می‌زند:
- این رو نگفتم که بترسی. فقط یه چند تا حرف کوچولو با هم می‌زنیم.
دخترک چشم آبی آرام که نشد هیچ بیشتر ناآرام شده بود. فرشته درحالی‌که حالتش را ارزیابی می‌کرد از جایش بلند شد و سپس رو به هر دو اشاره می‌کند.
- الان هم می‌رید کلاستون...

مکث می‌کند و به هر دو نگاه کوتاهِ مختصری می‌اندازد. به قد کوچک رزیتا که با لباس‌های آبی نفتی بانمک‌‌تر می‌آمد تا سیمایی که در نظرش تظاهرش به بزرگ بودن در عین سادگی ستودنی بود.
- بدون جنگ!
سیما با لبخند پیروزمندانه‌ای رزیتا را می‌نگرید و رزیتا هم درحالی‌که سعی در پنهان کردن نگرانی‌اش داشت به سمت کلاسشان رفتند.
با لبخند نگاه از هر دو می‌گیرد و ، به این فکر کرد امروز را بیشتر روی حالات و روحیات خودش تمرکز کند.
***
- امروز بعد از کلاس‌ها ندیدمت، کجا رفتی خانم؟!
روی تخت بلند می‌شود و در‌حالی‌که به ساعت گوشی نگاه می‌انداخت جوابش را با لحنی گرفته که حاصل خواب بعد‌ موقع‌اش می‌شد را داد.
- نپرس، پدرم پا شده تو اون محله‌ی کوچیک بادیگارد واسم گذاشته. امروز برام آبرو نمود.
- جان من؟!
لپ‌هایش را باد می‌کند و هم‌زمان که به سمت دستشوی روبه‌روی تختش می‌رفت تلخ می‌شود‌
- جان شما که برای ما خیلی عزیزه آقای معلم، این‌ همه جانِتون رو برای این و اون قسم ندین!
پژواک خنده‌ی کیان که درون گوشش می‌نشیند. دلش ضعف می‌رود.
- دلش ضعف می‌رود برای خنده‌ی مردانه‌ی رویاهای خوشش آمده بود!
گاهی با خود فکر می کند زندگی همین بود. زندگی تابلویی که خنده‌های کیان بی‌آن‌که
چشم‌های باباغوری خانم ایزدی چندتاشده بود، الان حتماً با خودش گفته من سردسته گروه مافیایی چیزیمکیان؟!
- جونم؟!
قلبش می‌لرزد و قرار را از دلِ بی‌قرارش می‌ستاند. با خودش عهد می‌کند همین امشب رخساره‌ی چشمانش را از نظر او سیراب کند.

- بی‌بلا آقا!
خنده‌ی بلند کیان بی‌محابا درون گوشی می‌چرخد و لبخندی بزرگی گوشه‌ی لب‌های کوچک فرشته جا خوش می‌کند.
خوب می‌دانست که کیان از لفظ «آقا» خوشش می‌آید! همین می‌شد که در خلوتشان او را آقا صدا می‌زد.
جلوی آینه‌ی بزرگ‌ روشویی می‌ایستد و به خودش نگاه می‌‌اندازد. زیر چشم‌هایش پفِ مختصری داشت و گونه‌هایش گل‌ انداخته بودند.
- حس می‌کنم داره یه اتفاق‌هایی می‌فته. تازگی‌ها حتی اجازه ندارم تنهایی تا سر کوچه‌هم بیام. تو نمی‌دونی قضیه چیه؟!
از خنده‌ی کیان حال تنها نفس عمیقی می‌آمد. هینی که بلندگوی گوشی را باز می‌کرد و روی میز کوچک کنار روشویی قرارش می‌داد، شیر آب را باز کرد.
- با فردین صحبت می‌کنم. شاید دلیلی داشته باشن. تو خوبی؟ امروز توی مدرسه زیادی روبه‌ راه نبودی. از دور حواسم بودها!
خنده‌ی آرامی می‌کند و دست‌هایش را زیر آب فرو می‌برد و هینی که به پُر شدنشان نگاه می‌کرد با عشق زمزمه می‌کند.
- من که برای شما همیشه خوبم آقا! این حواست بودن‌ها هم که از خانم عمادی دور مونده‌ها!
«ها» را می‌کشد و چه می‌‌شود اگر کمی ناز و کرشمه لابه‌لای خلوت و صحبت‌شان چشیده می‌شد و مزه‌ی عاشقانه‌هایشان ملس‌تر به جانشان می‌نشست؟
آب را روی صورتش می‌ریزد و به ملودی خنده‌ی کیان گوش می‌سپارد.
- فرشته اسمشم که میاری‌ها چهار ستون بدنم می‌لرزه، چیه این خانوم عمادی از روزی که اومدم اون‌جا چپ و راست من‌و می‌پاد. بابا خوب زنمی... یه نگاه کردن کوچولو رو هم از دریغ کرده.
حوله‌ی کوچک بنفش رنگ را از آویز برمی‌دارد و هینی که روی صورت خیسش می‌کشد شیر آب را می‌بندد و به‌ چشم‌های سبز درخشانش که در آینه برق می‌زنند خیره می‌شود. صورت خانم عمادی مدیر مدرسه در ذهنش مجسم می‌شود و با خنده‌ی بلند از دستشویی بیرون می‌زند.
- حالا حرص نخور، میوه بخور. برای سلامتی‌ام که عالی... توصیه میشه آقا.
آقا را می‌کشد و با خودش فکر می‌کند برای چندمین بار است که خنده، آشیانه‌ی آشنایش را کج لب‌هایشان می‌کارد؟ این روز‌ها، روز‌هایی بود که پر مزاح و خوشی تشنه‌ترشان می‌کرد و می‌شد این دلخوشی‌های گذران را به نام ابدیت روی دیوار قلبشان هک کرد؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,934
مدال‌ها
3
***
نگاهش را از مادرش که با اضطراب از آشپزخانه به سمتی می‌رفت می‌گیرد و به نگاه سبزِ فیروزه می‌بخشد. یکی از دست‌هایش را به انتهای موهای گیس شده‌اش بند کرده بود و با آن یکی دستش دفتره نقاشی را به سمتش گرفته بود.
هینی که همه‌ی حواسش به سمت مادرش بود که با نگرانی و غرغر به سمت اتاقش می‌رفت، نقاشی را از خواهر شش ساله‌اش می‌گیرد.
- بازم بد شد آبجی!
لبخند می‌زند و در‌حالی‌که رو به نگرانی صورت فیروزه چیزی می‌گوید اشاره‌ی مادرش را هم می‌بیند.
- آخه هنری که به دست‌های کوچیک تو زینت بخوره مگه میشه بد باشه خوشگلم؟
این‌بار نگاهش را با دقت بیشتری به نقاشی می‌دهد. دو تا آدمکی کشیده بود یکی بزرگ‌تر و دیگری کوچک‌تر و از قضا آن‌که موهایش بلند‌تر می‌آمد، خودش بود، اما چیزی که از آن موها بیشتر به چشم می‌آمد شکم گنده‌اش بود. ابروهایش بالا می‌پرند و روبه فیروزه که با هیجان نگاهش می‌کرد لب می‌زند.
- من شکم گنده‌‌ام وروجک؟!
فیروزه بلافاصله نه بلندی سر می‌دهد و هینی که به صورت دراز‌کِش روی مبل بلند می‌شد، با صورتی اخم‌آلود دفتر را از فرشته می‌گیرد و انگشت کوچک اشاره‌اش را بلند می‌کند.
- نه خیر کی گفته؟ این مامانمه!
فرشته هم‌زمان که از روی مبل بزرگ بلند می‌شد با لبخند آرام‌تر رو بهش پچ می‌زند:
- مامان این‌و نبینه. پوست دوتامون رو می‌کَنه. آخه مامان کجا شکمش گنده‌است؟!
فیروزه با جدیت نگاهش می‌کند و هینی که با هیجان رو به فرشته به همان آرامی لب می‌زند، از جایش بلند می‌شود.
- مامان قراره برامون نی‌نی بیاره. خودم شنیدم!
فرشته با خنده‌ی خشکیده فیروزه را که حال انتهایِ موهایش را به بازی گرفته بود نگاه می‌کند. ناخواسته لب می‌زند:
- همین جا بمون، برمی‌گردم.
همزمان با حرکتش فیروزه بغ کرده به تندی می‌گوید:
- اما قرار بود با هم نقاشی بکشیم!
- تا تو رنگ‌آمیزیش کنی، برگشتم!
این را بلند می‌گوید و به سمت اتاقش قدم رو می‌رود.
گیج و سردرگم میان هاله‌ای از ابهام فرو رفته است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,934
مدال‌ها
3
در اتاقش را آسیمه باز می‌کند و به سمت مادرش که تلفن به دست با اضطراب وسط اتاق ایستاده، می‌رود. نگاهش مبهم و درهم است وقتی آهسته می‌پرسید:
- مامان؟!
جلوتر می‌رود و چهره‌ی رنگ پریده‌اش را که واضح‌تر می‌بیند نگرانی بر آشفتگی‌اش چیره می‌شود و نمی‌داند چطور خودش را تا پیش رویش جلو می‌کشاند.
- این چه حالیه قربونت برم؟!
سپس صورتش را در دستانش جا می‌‌دهد و پیشانی‌ چروکش را بی‌وقفه می‌بوسد.
- خوب نیستی ها؟ دکتر خبر کنم؟! چی می‌گم بذار... بذار دکتر احمدی رو خبر کنم می... .
مریم نفس‌کشان دست به دستانش می‌رساند و درحالی‌که اعماق وجودش از عشق و نگرانی دخترش لبریز می‌شد، نوکِ تک‌تک انگشتان فرشته را می‌بوسد.
- من خوبم دخترم. فقط یکم پریشون خاطرم.
تلفنش را بالا می‌گیرد و هینی که دستان‌ فرشته را در دست می‌گرفت، نفس عمیقش از گهواره‌ی دلِ نمناکش تمرد می‌کند.
- بابات صبح خروس خون تماس داشت، همین که جواب داد پریشون حال با عجله از خونه بیرون زد. هرکاری کردم جوابم رو نداد که چه اتفاقی افتاده که روز جمعه باز از کلانتری می‌خوانش. الانم هر چی تماس می‌گیرم برنمی‌داره... فردین‌هم نمی‌گیره. دلم شور افتاده دخترم! نگرانم. اگر خدای ناکرده اتفاقی افتاده باشه... .
فرشته دست‌های خودش را با مادرش جابه‌جا می‌کند و حال او بود که دستان نرمین و چروک مادرش که گذر زمان عمری بر آن عطوفت می‌داد در دستانش می‌فشرد.
- این‌طور که شما می‌لرزونید تن و بدن آدم رو، منم سکته میدی مریم بانو. بابا رو که شما می‌شناسی تنها کارشه که اولویتشه.
هر دو دست لرزانش را به مقابل صورتش بالا می‌کشاند. نگاهش با طمینان خاطر در کوهستان قهوه‌ای نگاهِ مادرش که حالا شب‌نشین دریای پر تلاطم؛ نم‌نم خیس و تَر می‌شد به آهستگی می‌نشیند و دست‌های مقدسش را باری دیگر به نیت آرامیدن جانش به لب‌های کوچکش می‌چسباند.
 
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,934
مدال‌ها
3
و در همان حالت خمیده چشم‌ بالا می‌کشد.
نگاهِ شیشه‌ای مادرش را که می‌بیند، دل‌دل می‌‌زند تا آرامش رفته‌ را باز به نگاه مهربانش برگرداند.
- نگران نباش! آقا فردین ما رو هیشکی حریف نمیشه‌. سرباز که نیست قربونت برم، دیگه سرگرد بودنم وظایف بیشتری می‌طلبه.
مریم اما آرام نمی‌شود!
دل‌ شوره‌ای که رخساره‌ی جانش را آسته‌آسته می‌بلعد، این چنین حرف‌ها که به جانش خوش نمی‌نشستند!
احساسات مادرانه‌اش که تن به این حرف‌ها نمی‌دادند.
نفسِ عمیقی که می‌کشد، فرشته را نگران‌تر می‌کند که بدون تعلل از آن خمیدگی کمر راست می کند و هینی که دو شانه‌ی مادرش را در دست می‌گرفت او را به سوی تخت پایه بلندش که رویه‌ی پارچه‌ی مخملیِ آبی نفتی‌اش را همین دیروز با رویه‌ی نخی بنفش رنگ عوض کرده بود، روانه می‌کند.
- ای خدا باز که شما ناراحتین مادره من! می‌خوای همین الان برم کلانتری حقه‌ی آقای میرزایی رو‌بگیرم که امروز خروس خون نشده چرا پدر من رو باز احضار کرده... .
- این حرف‌ها نیست که دخترم! پریشانی من بابت اینِ که دنبال پدرت تا دم در رفتم، اما مرتضی نذاشت پیِش‌و بگیرم! جلوم رو گرفت و نذاشت دنبالش برم! بعدم تا پرسیدم گفت سردار قدمی پیش بهش گفته نباید بیرون بیام! این یعنی چی فرشته؟! نگران نباشم؟! گفته بیرون نریم، نباشیم! فردین دیشب خونه نیومده! شب‌های پنجشنبه مگه خونه نبود؟! می‌اومد حتی اگر کل هفته نمی‌اومد شب‌های پنجشنبه خونه بود!
مریم با ناآرامی روی تخت می‌نشیند و باز تلفن همراهش را بالا می‌‌آورد.
حینی که با گوشه‌ی چارقد بلندش زیر چشمش خطی فرضی می‌کشید، آن قطره‌ی اشک فراری را از گوشه‌ی چشمش می‌زدایَد.
- وظایف و امورش بیشتر شده نباید یه خبر بده به من جون به لب؟! این چیز‌ها که از فردین من فراری بود! یه چیزی شده من می‌دونم!
این‌بار فرشته بود که باحیرانی و هراسی که آرام‌آرام در جانش رخت می‌بست، کنارش می‌نشیند.
- یعنی چی که مرتضی گفته بیرون نریم؟! من... من متوجه نمی‌شم مامان!
با حالی که بهتر از مادرش نمی‌شود، ادامه می‌دهد:
- یعنی چیزی شده؟!
صورتِ بی‌حال و پریده‌ی مریم را که می‌بیند، لب می‌گزد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین