جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {در حصار سیگار} اثر •محمد پارسا حسن زاده کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط ن. عادل با نام {در حصار سیگار} اثر •محمد پارسا حسن زاده کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 977 بازدید, 15 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {در حصار سیگار} اثر •محمد پارسا حسن زاده کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع ن. عادل
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
قسم به قلم
و آنچه می‌نویسد
و کاغذ
که هرگز فاسد نمی‌شود
و همواره
یک رو دارد،
سفید

ناظر: @عاطفه
نام دلنوشته: در حصار سیگار
ژانر: فانتزی سیاه
نویسنده: محمد پارسا حسن زاده
مقدمه:
انسان قاتل طبیعت شد، برای بقا، تنها به این خاطر که بتواند ده دقیقه بیشتر نفس بکشد. در نگاه قطرات بارانی که روی زباله‌ها افتاده بودند یا روی گلبرگ‌ها، یک پیام آشکار بود، اجازه نمی‌دهیم که شما خلوص عاشقانه‌ی مان را برهم زنید. ما از آسمان نیفتاده‌ایم، ما سقوط کرده‌ایم. صدای له شدن می‌آید و صدا هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. گربه‌ی ماده‌ای از روی گودال‌های آب که زخم‌های عمیقی است بر س*ی*نه‌ی زمین جست و خیز می‌کند. گربه به دنبال گمشده‌اش می‌گردد و شب نیز به دنبال عینکش. آن شب از روی دیوار سکوتم، پریدم. نمی‌دانستم یک قرن سقوط در راه است!
 
آخرین ویرایش:
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Apr
7,429
29,262
مدال‌ها
15
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۸_۱۲۲۴۵۷ (1).png
عرض ادب و احترام خدمت دلنویس عزیز و ضمن تشکر بابت انتخاب "رمان بوک" برای انتشار آثار ارزشمندتان.

حتما پیش از آغاز نوشتن، تاپیک زیر را مطالعه کنید تا دچار مشکل نشوید:
[
قوانین تایپ دلنوشته]
پس از بیست پست، در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید:

[ تاپیک جامع درخواست نقد دلنوشته]
بعد از ایجاد تاپیک نقدر شورا برای دلنوشته‌تان، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد بدهید:

[ تاپیک درخواست تگ دلنوشته]
پس از گذاشتن بیست پست از دلنوشته، می‌توانید در تاپیک زیر برای آن درخواست جلد دهید:

[ تاپیک درخواست جلد ]
و انشاءالله پس از به پایان رسیدن دلنوشته‌تان، در تاپیک زیر اعلام کنید:
[
تاپیک اعلام پایان دلنوشته]
دلنویسان عزیز، هرگونه سوالی دارید؛ می‌توانید در اینجا مطرح کنید:
[سوالات و مشکلات دلنویسان]
با آرزوی موفقیت برای شما،
♡تیم مدیریت تالار ادبیات♡
 
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
آن شب از روی دیوار سکوتم، پریدم. نمی‌دانستم یک قرن سقوط در راه است!
در جایی حایل آسمان و زمین ایستادم. دیگر نه زمینی بودم، نه آسمانی. من گمشده بودم. غبار غلیظی شهرم را در بر گرفته بود. باران نمی‌بارید و آسمان طلسم شده بود. طبیعت سیگار می‌کشید. مردم به تماشای مرداب‌ها می‌ایستادند و نیزارهایی را می‌دیدند که به سیمای کثیف و کدر آب دست درازی می‌کردند. رودی از خاک در شهر جریان داشت و رهگذران صورت‌های خود را با آن می شستند. همه چیز سرفه می‌کرد، حتی زمین! همه چیز یک اشتباه بود. جنگل، گورستانی شده بود با شن روان و ریشه‌های آز. کرکس ها پرسه نمی‌زدند، همدیگر را می‌خوردند و تبرها سر هم را می‌زدند. حس عجیبی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
آسمان ستاره نداشت، هیچ کرمی پروانه نمی‌شد، دریایی نبود، لبخند را دزدیده بودند، جنگل بلعیده شده بود و هر مزرعه‌ای در آتش دهقان خویش می‌سوخت و...
حس غریبی بود. آسمان را شکستم و در کویر، هبوط کردم. هیچ ک.س هبوطم را ندید، زیرا همه مرده بودند... خطوطی روی دستم ظاهر شد، خط هایی نازک و ژرف در امتداد ترک‌های عمیق زمین!
ترک‌هایی که هرگز پایانی نداشتند و هر لحظه در تنم پیشروی می‌کرد. تا اینکه من هم شکافته شدم، شکسته شدم و تبدیل شدم به صد تکه‌ی بی پایان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
در زمین هِنری صدایم می‌کنند، هنری وینستون. به پاستیل علاقه‌ی زیادی دارم و در زمین آدم‌ها بسیار است. عاشق زمستان هستم و همینطور همه‌ی هم پیچ و مهره‌‌هایم. آنها هم باید عاشق زمستان باشند!
در جایی که من به دنیا آمده‌ام، همه با زمستان بزرگ می‌شوند. ما فصل‌های بهار و پاییز و تابستان را تجربه نمی‌کنیم. آن‌جایی که من زندگی می‌کنم، حتی یک نفر هم برای یکبار با شلوارک و پیراهن نصف آستین در سرمای موتور سوز به بیرون نمی‌لغزد. وقتی اسمم K-76 بود، آدم برفی‌هایی که می‌ساختم دیرتر می‌مردند. اینجا در زمین می‌شود چیزهای دیگر را هم دوست داشت، چیزهایی مثل: گل رز، عطر چمن تازه، برگ سبز درختان، طلوع جنون آمیز لکه‌ای زرد که در آسمان می‌درخشد یا حتی اکسیژن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
اینجا می‌توانی خاک را شخم بزنی، دانه بکاری، آبیاری کنی، صبور باشی و گیاهی را ببینی که سر از خاک بیرون می‌آورد و تو را در میوه‌اش شریک می‌کند.
من بیگانه‌ام و چون بیگانه‌ام، شما می‌توانید هر برچسبی بهم بچسبانید. هر برچسبی! جانی، قاتل، فراری، جاسوس، دیوانه یا مظلوم، بخشنده، شاد، خوش اخلاق، باهوش، زیبا. با این حال من معنای هیچکدام از این برچسب‌ها را نمی‌دانم، آخر من زمینی نیستم. هویت من معلوم است. من K-76 ام و جهان شما بسیار زیباست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
در مسیرهایی که برخی از آن ها با ماده‌ای به نام آسفالت پر شده‌اند و برخی سنگ‌فرش، چهره‌هایی متزلزل را می‌بینم. چهره‌هایی خالی از خنده، شادی، غم، اندوه یا خشم. آدم‌ها به احساساتشان اجازه‌ی دیده شدن نمی‌دهند، آن ها را سرکوب می‌کنند. سرکوبگران کاغذ لوله شده‌ای را دود می‌کنند، هیچ‌ک.س آنها را دستگیر نمی کند و به زندان نمی‌اندزد. اینجا سرکوبگران آزادند. در سیاره‌ی من چیزی به نام س-ی -گ-ا-ر وجود ندارد، چه برسد به دود کننده‌ی آن. اینجا در زمین وقتی می‌خواهم از خط عابر رد شوم، خودروها سرعتشان را افزایش می‌دهند. جوری که انگار مسابقه است و برنده‌ی مسابقه کسی ست که بتواند عابران را زیر بگیرد!
در جلوی فروشگاه دو راننده بر سر جای پارک یک سری صفت‌های زمینی به هم نسبت می‌دهند و افرادی هم تجمع پیدا کرده‌اند و آنها را تشویق می‌کنند. اینجا اجناس تاریخ تولید ندارند، بجایش تاریخ انقضا دارند!
- انقضا: یک سال پس از تولید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
آدم کوچولوها بجای اینکه پروانه‌ها را دنبال کنند و آب بنوشند، مگس‌ها را فراری می‌دهند و نوشابه بالا می‌کشند.
داخل پارک یک دکه هست تزئین شده با روزنامه‌های دهه‌ی بوق زمینی‌ها و دهه‌ی شُل‌کن سِف‌کن ما.
روی دکه نوشته است: یخ موجود است، همینطور سیگار. منظورش را نمی‌فهمم و وقتی از فروشنده می‌پرسم چگونه می‌شود یخ و سیگار را به صورت همزمان استفاده کرد و فروشنده نگاهی بهم می‌اندازد، دوزاری‌ام می‌افتد. بله، هیچ‌ک.س یخ و سیگار را با هم دود نمی‌کند، لااقل هیچ‌ک.س به جز من!
من K-76 ام و به نظرم زمین یک سینمای کمیک است که هیچ تماشاگری به جز من ندارد. زیرا همه مشغول بازی‌اند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
شب است و تاریکی در هر نقطه‌ی کوری نفوذ کرده است. ماه در آسمان می‌تابد و ستاره‌ها بی‌هیچ منتی روی پیراهن سیاه شب می‌درخشند. موجودی عجیب از مابین درختان و بوته‌ها می‌دود و گاه بی‌آنکه خیابان بفهمد یا چراغ قرمزها باخبر شوند، در شهر پرسه می‌زند. شناسنامه ندارد. بدنش از پشم پوشیده شده است و آدم‌ها دوستش دارند. گربه، موجودی که برای اولین بار است ملاقاتش می‌کنم. هر چند برایم دعوت نامه نفرستاده است. به سختی خودش را روی زمین می‌کشد و باران که شروع می‌شود کارش سخت‌تر هم می‌شود. صدای زنگوله‌ی دوچرخه‌ها و نوار نازکی که از چراغ سازه‌های انسانی در سیاهی شب می‌دود، او را غافلگیر می‌کند، می‌ترسد و میان علف‌ها پنهان می‌شود. باران، زمین را هر شب اعدام می‌کند، هنگامی که بلورهای ریز و شکننده‌ی باران سقوط می‌کنند، هبوطم را به یاد می‌آورم. در نگاه قطرات بارانی که روی زباله‌ها افتاده بودند یا روی گلبرگ‌ها، یک پیام آشکار بود: ما اجازه نمی‌دهیم که شما خلوص عاشقانه‌ی ما را برهم زنید. ما از آسمان نیفتاده‌ایم، ما سقوط کرده‌ایم.
صدای له شدن می‌آید و صدا هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. گربه‌ی ماده‌ای از روی گودال‌های آب که زخم‌های عمیقی ست بر س*ی*نه‌ی زمین جست و خیز می‌کند. گربه به دنبال گمشده‌اش می‌گردد و شب نیز به دنبال عینکش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
باد شدیدتر می شود و نجوای باد تن هر جنبنده‌ای را می‌لرزاند. گربه‌های جوان‌تر که جسارت به خرج داده‌اند و بر نیرو سرکش آسمان و سیاهی شب غلبه کرده‌اند، پاداش شجاعت‌شان را با دویدن به طرف ایستگاه اتوبوس می‌گیرند. باران که می‌بارد نوازشش را حفظ می‌کنم. آخر من زمینی نیستم و به نظرم باران شعری است که باید برای ادامه‌ی زندگی‌ات آن را از بَر بخوانی.
قطرات، طراوت را در ریشه‌های گیاهان تبدیل به جوانه می‌کنند و کشاورزان سهم خود را از باران می‌گیرند.
جوانی کلاه به سر در حالی که کیفش را در یک دستش گرفته است و در دست دیگرش چتر دارد از شالیزارها به طرف ایستگاه اتوبوس می‌دود تا خود را به آخرین سرویس برساند. اما دیگر دیر شده است. جوان به ایستگاه پناه می‌آورد و روی نیمکت می‌نشیند. او به گربه‌هایی خیره می‌شود که نیمه دیگری از نیمکت را اشغال کرده‌اند. زیباست، ایستگاه آن‌قدر بخشنده است که سایه‌ی خودش را هم بر زمینی‌ها و هم بر آسمانی‌ها ارزانی می‌دارد. اما من، من نه زمینی هستم نه آسمانی. من از پنجره‌ی خودم به آنها خیره شده بودم. گربه‌ها خمیازه کشیدند. از میان دایره‌ای که در حصار شیشه‌های شکسته و بُرنده‌ی پنجره‌ی ایستگاه محبوس شده بود، طلوع زمزمه‌اش را فریاد می‌زد. مرد بلند شد. پالتویش را درآورد و به نیکمت آویزان کرد. سپس به دنبال عینکش گشت، او هم عینکش را گم کرده بود.
من K-76 ام و طلوع، لبخند جنون آمیز و رندانه‌ای است که آسمان پس از هر نبرد روانه‌ی زمین می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین