پارت اول:
« به نام خالق جن و انس»
کف دستهای سفید و بلور مانندش را بههم مالید و به محتویات روی میز شیشهای خیره شد. مثل همیشه خبری از چیپس و پفک و بادکنک نبود، تنها یک کیک کوچکِ شکلاتی جلویش خودنمایی میکرد. موهای خرمایی رنگش را با انگشتهای ظریفش به پشت گوشش فرستاد و به شعلهی رقصان شمع چشم دوخت.
- زیر لفظی میخوای؟ شمع رو فوت کن دیگه!
لبخندی روی لبهای بدون رژش نشاند و قبل از اینکه جواب برادرش را بدهد، مادرش لب به سخن گشود:
- اول آرزو، بعد فوت کردن شمع.
دستهایش را به هم چسابند. پلکهایش را بست و کرکرهی دریای نگاهش بسته شد. مثل همیشه، اولین چیزی که از ذهنش عبور میکرد را به عنوان آرزو بر زبان میآورد. با جرقه زدن کلمهی همدم در ذهنش، پلکهایش را گشود. انگشتهایش را بر روی شیشهی سردِ میز گذاشت و کمرِ ظریفش را به جلو خم کرد.
ثانیهای بعد، شمع خاموش گشت و صدای دست زدن قلبش را به وجد آورد. لبخند غمگینی کنج لبهای قلوهایاش نشاند، و چشم بر روی کیک روبهرویش بست. از روی صندلی چوبی با شانههای خمیده بلند شد و به سمت تلویزیون رفت. تلویزیون کوچکی که به خوبی خاطراتش را به رخش میکشید و قلبش را به درد میآورد. با دستهای لرزان کنترل سیاه رنگ را به دست گرفت و آن را خاموش کرد.
خانهی شصت متریاش را سکوت فرا گرفت، دیگر خبری از آواز تولدت مبارک نبود. حتی کسی نبود که کیک را به صورتش بمالد و او به نشان اعتراض جیغ بزند!
بزاق دهانش را با سختتریم حالت ممکن بلعید و دریایی کم آب را مهمان کویرِ لوتِ گلویش کرد؛ بلکه بغضی که با ناخنهای تیز و درندهاش به آن چنگ میزد، پایین برود.
دستی به پایین تیشرت سیاه رنگش کشید و آن را مرتب کرد. دیوارهای خالی از تابلوی خانه را زیر نظر گرفت و بعد از پیدا کردن ساعت، که عدد شش را نشان میداد، بیخیال عزاداری برای روزهای خوبش شد.
دو قدم به جلو رفت تا به میز رسید. کیک را به دست گرفت و بدون اینکه ناخنکی به آن بزند و طعم دلچسب خامه را بچشد، به سمت آشپزخانه نُقلی که چسبیده به در ورودی بود گام برداشت.
بدون اینکه به شلوغی آشپزخانه توجه کند، در یخچال سبز رنگ را باز کرد و کیک را درونش جای داد. صدای باز شدن در به گوشش رسید و ناچار خودش را مشغول تمیز کردن آشپزخانه کرد. مثل همیشه دلش میخواست که روز تولدش دست به هیچکاری نزند و تنها با خودش خلوت کند؛ اما هیچوقت نتوانست این حس را بچشد.
فضای آشپزخانه آنقدر کوچک بود که تنها با یک گامِ بلند به اجاق گاز رسید. ماهیتابه و قابلمهای که روی گاز بودند را برداشت و درون سینک ظرفشویی قرار داد.
- سلام.
به عقب چرخید و چشمان به خون نشستهاش، قامت خستهی بهار را از نظر گذراند. بهار طبق عادت همیشگیاش، مقنعهاش را با یک دست از سرش در آورد و روی کابینت انداخت. موهای فر مشکی رنگش اطرافش پخش و باعث شد کلافه دستی به داخل موهایش بکشد. سرش را به معنی سلام تکان داد و مجدد به سمت سینک چرخید.
صدای باز شدن در یخچال به گوشش خورد. مطمئن بود که بهار دربارهی کیک از او سوالی میپرسد؛ برای همین خودکار و دفترچهی مشکی رنگش را از داخل جیب شلوارش بیرون کشید. خودکار آبی رنگش را به دست گرفت و روی یکی از کاغذهای دفتر نوشت:« برای تو خریدم».
لبهای خشکش را محکم بر روی هم فشار داد و قدمی به جلو نهاد. سر انگشتهایش را بر روی شانهی ظریف بهار قرار داد و توجه بهار را از کیک به سمت خودش جلب کرد. دفتر را جلوی چشمهای مشکی رنگ بهار گرفت. بهار حین اینکه انگشت آغشته به خامه را وارد دهانش میکرد، نوشتهی روی کاغذ را خواند. با آرنجش در یخچال را بست و محکم بدن ریز و ظریفِ او را در آغوش گرفت. سزش را بر روی شانهاش گذاشت و با آرامشی ذاتی لب زد:
- مناسبتش چیه؟
@ماهی!