جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [در دل این شهر استخوان می‌روید] اثر «میم.ز و دینا.ق کاربران انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~مَهوا~ با نام [در دل این شهر استخوان می‌روید] اثر «میم.ز و دینا.ق کاربران انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 364 بازدید, 4 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [در دل این شهر استخوان می‌روید] اثر «میم.ز و دینا.ق کاربران انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~مَهوا~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
اسم رمان: در دل این شهر استخوان می‌روید!

نویسندگان: میم.ز ودینا.ق

« رمان با @Aytak مشترک است»

ژانر: جنایی-معمایی-عاشقانه

عضو گپ نظارت: S.O.V(1)

خلاصه:
«شکسپیر» می‌گوید: «روزگار دریایی است که کشتی زندگانی ما بر روی آن به سوی ساحل مقصود می‌رود»
در دریای پر تلاطم زندگی‌اش، بارها و بارها شکست خورد.
خاکی بود؛ اما انسان‌های بی‌رحم، او را گِلی کردند.
زخم خورد و زمین نخورد، دست نکشید.
اما؛
در فراز و نشیب‌های جنایتی مرگ‌بار؛
تصمیم‌هایی گرفت که سرنوشت، سیاهی را میهمان زندگی‌اش کرد​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
IMG_20220608_030545.jpg
نویسندهی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.

درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 

- DINA -

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
17
170
مدال‌ها
2
پارت اول:

« به نام خالق جن و انس»

کف دست‌های سفید و بلور مانندش را به‌هم مالید و به محتویات روی میز شیشه‌ای خیره شد. مثل همیشه خبری از چیپس و پفک و بادکنک نبود، تنها یک کیک کوچکِ شکلاتی جلویش خودنمایی می‌کرد. موهای خرمایی رنگش را با انگشت‌های ظریفش به پشت گوشش فرستاد و به شعله‌ی رقصان شمع چشم‌ دوخت.

- زیر لفظی می‌خوای؟ شمع رو فوت کن دیگه!

لبخندی روی لب‌های بدون رژش نشاند و قبل از این‌که جواب برادرش را بدهد، مادرش لب به سخن گشود:

- اول آرزو، بعد فوت کردن شمع.

دست‌هایش را به هم چسابند. پلک‌هایش را بست و کرکره‌ی دریای نگاهش بسته شد. مثل همیشه، اولین چیزی که از ذهنش عبور می‌کرد را به عنوان آرزو بر زبان می‌آورد. با جرقه زدن کلمه‌ی همدم در ذهنش، پلک‌هایش را گشود. انگشت‌هایش را بر روی شیشه‌ی سردِ میز گذاشت و کمرِ ظریفش را به جلو خم کرد.

ثانیه‌ای بعد، شمع خاموش گشت و صدای دست زدن قلبش را به وجد آورد. لبخند غمگینی کنج لب‌های قلوه‌ای‌اش نشاند، و چشم بر روی کیک روبه‌رویش بست. از روی صندلی چوبی با شانه‌های خمیده بلند شد و به سمت تلویزیون رفت. تلویزیون کوچکی که به خوبی خاطراتش را به رخش می‌کشید و قلبش را به درد می‌آورد. با دست‌های لرزان کنترل سیاه رنگ را به دست گرفت و آن را خاموش کرد.

خانه‌ی شصت متری‌اش را سکوت فرا گرفت، دیگر خبری از آواز تولدت مبارک نبود. حتی کسی نبود که کیک را به صورتش بمالد و او به نشان اعتراض جیغ بزند!

بزاق دهانش را با سخت‌تریم حالت ممکن بلعید و دریایی کم آب را مهمان کویرِ لوتِ گلویش کرد؛ بلکه بغضی که با ناخن‌های تیز و درنده‌اش به آن چنگ می‌زد، پایین برود.

دستی به پایین تیشرت سیاه رنگش کشید و آن را مرتب کرد. دیوارهای خالی از تابلوی خانه را زیر نظر گرفت و بعد از پیدا کردن ساعت، که عدد شش را نشان می‌داد، بی‌خیال عزاداری برای روزهای خوبش شد.

دو قدم به جلو رفت تا به میز رسید. کیک را به دست گرفت و بدون این‌که ناخنکی به آن بزند و طعم دلچسب خامه را بچشد، به سمت آشپزخانه نُقلی که چسبیده به در ورودی بود گام برداشت.

بدون این‌که به شلوغی آشپزخانه توجه کند، در یخچال سبز رنگ را باز کرد و کیک را درونش جای داد. صدای باز شدن در به گوشش رسید و ناچار خودش را مشغول تمیز کردن آشپزخانه کرد. مثل همیشه دلش می‌خواست که روز تولدش دست به هیچ‌کاری نزند و تنها با خودش خلوت کند؛ اما هیچ‌وقت نتوانست این حس را بچشد.

فضای آشپزخانه آن‌قدر کوچک بود که تنها با یک گامِ بلند به اجاق گاز رسید. ماهیتابه و قابلمه‌ای که روی گاز بودند را برداشت و درون سینک ظرف‌شویی قرار داد.

- سلام.

به عقب چرخید و چشمان به خون نشسته‌اش، قامت خسته‌ی بهار را از نظر گذراند. بهار طبق عادت همیشگی‌اش، مقنعه‌اش را با یک دست از سرش در آورد و روی کابینت انداخت. موهای فر مشکی رنگش اطرافش پخش و باعث شد کلافه دستی به داخل موهایش بکشد. سرش را به معنی سلام تکان داد و مجدد به سمت سینک چرخید.

صدای باز شدن در یخچال به گوشش خورد. مطمئن بود که بهار درباره‌ی کیک از او سوالی می‌پرسد؛ برای همین خودکار و دفترچه‌ی مشکی رنگش را از داخل جیب شلوارش بیرون کشید. خودکار آبی رنگش را به دست گرفت و روی یکی از کاغذهای دفتر نوشت:« برای تو خریدم».

لب‌های خشکش را محکم بر روی هم فشار داد و قدمی به جلو نهاد. سر انگشت‌هایش را بر روی شانه‌ی ظریف بهار قرار داد و توجه بهار را از کیک به سمت خودش جلب کرد. دفتر را جلوی چشم‌های مشکی رنگ بهار گرفت. بهار حین این‌که انگشت آغشته به خامه را وارد دهانش می‌کرد، نوشته‌ی روی کاغذ را خواند. با آرنجش در یخچال را بست و محکم بدن ریز و ظریفِ او را در آغوش گرفت. سزش را بر روی شانه‌اش گذاشت و با آرامشی ذاتی لب زد:

- مناسبتش چیه؟

@ماهی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
شانه‌هایش را بالا انداخت و هم‌زمان بهار را از خودش جدا کرد. نگاهش را به دفتر داخل دستش دوخت و بعد از کمی مکث نوشت: «مناسبت نداره» زبانش را روی دندان‌های کامپوزیت شده‌اش کشید و مجدد نوک خودکار را روی کاغذِ سفید نهاد و جمله‌اش را کامل کرد: «با خودم گفتم یه کیک از مغازه بیارم تا طعمش رو بچشی و نظرت رو بگی»

دفتر را به سمت بهار گرفت و با خود فکر کرد که گفتن یک دروغ مصلحتی کوچک، ایراد ندارد!
بهار سرش را بالا و پایین کرد. موهای فر و به رنگ شبش بر روی صورتش ریخت و سبب شد که با عصبانیت مجدد آن‌ها را به بالا هدایت کند.

در دفتر را بست و قبل از این‌که آن را درون جیب شلوارِ جینش قرار دهد، بهار متفکرانه لب زد:

- طعم خامه‌اش خوبه ولی یه چیزی کم داره.

کف دستانِ سفید و بلورینش را روی کابینت قهوه‌ای رنگِ کنارش گذاشت و منتظر به لب‌های کشیده‌ی بهار چشم دوخت. بهار انگشت اشاره‌اش را درون دهنش فرو برد و با تردید لب زد:

- حس می‌کنم یه اسانس کم داره، مثلا اسانس توت فرنگی!

لپ‌هایش را پر از باد کرد، مجدد در دفترش را گشود و کلافه نوشت: «بهش فکر می‌کنم». بعد از اتمام جمله‌اش، انتهای خودکار را به دهان گرفت و دفتر را به سمت بهار چرخاند. بهار حین این‌که دکمه‌های مشکیِ رنگ مانتوی سفید رنگش را باز می‌کرد، نوشته‌ی روی کاغذ را خواند. انگشت شصتش را به نشانه‌ی لایک بالا آورد و بعد، با گام‌هایی بلند از آشپزخانه خارج شد.

با رفتن بهار، دفتر را محکم بست و داخل جیبش گذاشت. چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و بی‌خیال شستن ظرف‌ها شد. دست‌هایش را در سی*ن*ه جمع کرد و با برداشتن گامی کوتاه از آشپزخانه‌ی بیست متری بیرون آمد.

به در بسته‌ی تک‌ اتاق خانه چشم دوخت و کلافه دستش را داخل موهای لَختش فرو کرد. کش مشکی رنگی که به دور موهایش بسته بود، پاره شد و خرمن موهای بلندش آزاد شدند. لعنتی‌ در دل گفت. دستش را درون موجِ موهایش فرو کرد و آن‌ها را بر یک شانه‌اش ریخت.
با باز شدن درِ قهوه‌ای رنگِ اتاق، سریع دفترش را از جیبش بیرون آورد و بدون مکث نوشت: « کش موی اضافه داری؟»

با سه قدم فاصله‌ی خودش و بهار را به حداقل رساند و قبل از این‌که دفتر را جلوی چشم‌های کهکشانیِ بهار بگیرد، بهار با ذوق گفت:
- وای افرا! چه موهای قشنگی داری! حیف این موها نیست همیشه بسته‌اس؟

ابروهایِ مرتب شده‌ی افرا، یک‌دیگر را به آغوش کشیدند. ذهنش به سال‌ها قبل سفر کرد. سری به چپ و راست، برایِ دوری از خاطرات متمایل کرد. چراکه یادآوریِ خاطراتی که دیگر زنده نبود، فایده‌ای جز سردرد برایش نداشت.

بغض در گلویش لانه کرده، و قلبش تیر می‌کشید. لبخندی تلخ کنجِ لب‌های باریکش نشست و هم‌زمان با فشردنِ لب‌هایش، در زیرِ جمله‌ی قبلی‌اش نوشت: «خوشم نمیاد زیاد باز بزارم. جلوی کار کردنم رو می‌گیره!»

دفترچه‌ی مشکی رنگ را مقابلِ چشمانِ منتظر و متعجبِ قرار داد. بهار پس از خواندنِ جمله‌ی افرا، تک ابرویی بالا انداخت. لپش را از داخل گزید. دلیلِ عجیبِ افرا، او را به تردید دعوت کرده بود. بی‌توجه، شانه‌ای بالا انداخت و لبخندی تصنعی برلب‌هایِ گوشتی‌اش نشاند و به سمتِ دست‌شویی، که درست پشتِ سرِ افرا قرار داشت، حرکت کرد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: - DINA -
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین