جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [در مسیر‌ بی‌راهه] اثر «الناز راد کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Elixvx با نام [در مسیر‌ بی‌راهه] اثر «الناز راد کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 591 بازدید, 6 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [در مسیر‌ بی‌راهه] اثر «الناز راد کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Elixvx
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Elixvx

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
12
37
مدال‌ها
2
نام اثر:در مسیر بی‌راهه
ژانر:عاشقانه، اجتماعی، پلیسی
نویسنده:الناز راد
عضو گپ نظارت (۳) S.O.W
خلاصه: بچه که بودیم از نقاشی هایمان هم می‌فهمیدند چه دردی در دل داریم؛ بزرگتر که شدیم حتی با فریاد هایمان هم نتوانستیم درد خود را به کسی بفهمانیم...هیچ ک.س نپرسید چرا آرزو های کودکیمان را رها کردیم.هیچ ک.س نپرسید چرا قلبمان بجای شوق جوانی پر شد از کینه و عقده های کودکی! هیچ ک.س تلاش نکرد تا بفهمد چرا رنگ مورد‌علاقه‌مان از صورتی به سیاه تغییر کرد. هیچ ک.س نفهمید چرا بین راه راست به بی‌راهه پا گذاشتیم...
 

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
1681924586534.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا »

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»

♡با تشکر از همراهی شما♡
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Elixvx

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
12
37
مدال‌ها
2
مقدمه‌: روز ها در پی هم می‌گذرند و من هر روز دنیا را بهتر می‌شناسم،
عاقل‌تر می‌شوم و محتاط‌تر...
نمی‌دانم،شاید فقط ترسو‌تر می‌شوم...
اما این را میدانم،
که دیگر کم‌تر رویا می‌بافم، دیرتر آدم‌ها را باور می‌کنم ، کم‌تر از زشتی ها تعجب می‌کنم و بیش‌تر احساساتم را نادیده می‌گیرم!
 
موضوع نویسنده

Elixvx

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
12
37
مدال‌ها
2
#پارت_1

صدای موزیک لاتین توی فضای دودآلود ماشین با میکس تندی پخش می‌شد و من تنها چیزی که ازش سردرمی‌آوردم این بود که داره لاتین می‌خونه...
نگاهم افتاد به پسری که همین چند دقیقه پیش باهاش از ویلا اومدم بیرون تیپ و قیافه‌ی خوبی داشت، با این پورشی که زیر پاش بود می‌شد گفت بابای پولداری‌ام داره! واسه تلکه کردن کیس مناسبی بود البته اگه اون سیگارش رو که مثل لوله‌ی اگزوز دود تولید می‌کرد و فاکتور می‌گرفتم...می‌خواستم بهش بگم اون زهرماری رو خاموش کنه یا لااقل این شیشه‌ی ماشینش رو بکشه پایین که یکم راه تنفسم باز بشه ولی هرچی زور میزدم اسمش یادم نمی‌اومد که این درخواست و ازش بکنم... مطمئن بودم داخل ویلا اسمش و بهم گفته بود ولی الان هیچی یادم نمی‌اومد...داشتم به ذهنم فشار میاوردم که خودش برگشت سمتم و با صدای تیتیش مامانیش گفت:
- بیب نظرت چیه بریم خونه‌ی من؟
هه یارو رو باش فکر کرده با اسکول طرفه که همین اول کاری می‌خواد ببره خونش!
برای اینکه رو حرفام تسلط داشته باشم نامحسوس نفس عمیقی کشیدم و با یه لبخند ساختگی درست مثل لحن خودش جواب دادم:
- من تازه نیم ساعته که باهات آشنا شدم توقع نداری که همین امشب باهات بیام خونه‌ات بیب؟
با شنیدن حرفم ابروهاش به هم نزدیک شد و دلخور گفت:
- اوکی. من قصد بدی نداشتم وچون دیدم حوصله‌ات سررفته و گفتی بریم بیرون از ویلا هوا بخوریم با خودم فکر کردم یکمم بریم خونه‌ی من فیلمی چیزی ببینیم...
توی دلم یه آره ارواح عمت تو که راست میگی نثارش کردم ولی در عوض لبخند ملیحی زدم و با حرص گفتم:
- آره واقعا چقدرم که داریم هوا می‌خوریم...
و اشاره‌ای به فضای خفه‌‌ی ماشینش کردم. انگار مغز معیوبش کار کرد که با خنده و ببخشیدی شیشه ها رو پایین کشید و من با ولع هوای آزاد و نفس کشیدم.
- خب نگفتی بریم یانه؟
با شنیدن صداش که مجدداً ازم میخواست به خونه‌اش برم به طرفش برگشتم، چه بد که فکر می‌کردم از اون پسرای بی‌دست و پاست که حتی نمی‌تونه زحمت بالا کشیدن تنبونشم خودش به عهده بگیره ولی انگار خیلی سمج‌تر از این حرفا بود. نمیدونم توی نگاهم چی دید که سریع گفت:
- یه فیلم آمریکایی جدید اومده خیلی باحاله منم هنوز ندیدمش گفتم اگه تو دلت...
- نمی‌خواد.
با تعجب نگام کرد که لحن عصبیم و اصلاح کردم و آروم تر گفتم:
- من دلم نمی‌خواد فیلم ببینم. کلاً از فیلم و این‌جور چیزا زیاد خوشم نمیاد...

سرش و مثل قاطر چند بار تکون داد و دوباره عین سیریش گفت:
- پس میگی چی‌کار کنیم؟
دلم می‌خواست برگردم طرفش بهش بتوپم که کره‌خر همین که توی این ماشین باحال نشستم و دارم لاتین گوش میدم خودش به قدر کافی جزو تفریحات تابستونیم حساب میشه البته اگه تو تر نزنی بهش ولی دوباره با لحن آرومی گفتم:
- همین خوبه دیگه نشستیم داریم هوای آلوده‌ی تهران و نفس می‌کشیم دیگه چی‌کار باید بکنیم؟!
پسره از سر و هیکلش کلافه‌گی میبارید این و به وضوح حس می‌کردم یکم این پا اون پا کرد ولی بالاخره گفت:
- ببین رز من تو همین نیم ساعتی که تو رو دیدم خیلی ازت خوشم اومده نظرت چیه باهم قرار بزاریم؟!
 
موضوع نویسنده

Elixvx

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
12
37
مدال‌ها
2
پارت_2

دختری نبودم تا با شنیدن این مدل حرف‌ها اون‌هم از طرف شخص مذکر که‌ خوب می‌دونستم قصد و نیتش چیه دست و دلم بلرزه و اختیارم از کف بره ولی خودم رو خجالت‌زده نشون دادم و لبخندی که سعی داشت تبدیل به پوزخند بشه رو به سختی تو ظاهرم حفظ کردم. نمیدونم اون از رفتارم چی برداشت کرد که سریع گفت:
- اصلا همین فردا بریم بیرون؟!
تن خودش می‌خارید من‌که تقصیری نداشتم...
- اوم...فردا؟! آخه من فردا می‌خواستم برم خرید...
لبخندی زد و با شوق احمقانه‌‌ای جواب داد:
- خب هانی با‌هم می‌ریم خرید. نترس سلیقه‌ام بد نیست!
با تموم شدن جمله‌اش چشمکی زد و با نیش‌باز نگاهم کرد.خب، یا خیلی احمق بود یا فکر می‌کرد من خیلی احمقم.
مثل خودش لبخندی زدم و گفتم:
- باشه پس شماره‌ات و بده فردا هماهنگ شیم!
گوشیم رو از دستم گرفت و چند ثانیه بعد به گوشی خودش یه میس‌کال انداخت. تازه متوجه‌ی اسمش که خودش زحمت سیوش و کشیده بود شدم،نیما! پس اسمش این بود.
نگاهم به ساعت روی گوشی افتاد که ده و نیم رو نشون میداد حوصله‌ام حسابی سررفته بود و کیس خوبی هم برای چند روز خوش‌گذرونی و ولخرجی جور کرده بودم پس دیگه نباید الکی وقت و انرژیم رو صرف چرت و پرتای این بچه ژیگول می‌کردم. سرم و به طرفش برگردوندم و خسته لب زدم:
- نیما!
منتظر نگاهم کرد که ادامه دادم:
- میشه لطفا من‌رو برسونی؟
نگاه نیما به سمت ساعت مارک روی دستش رفت و با صدای دلخوری جواب داد:
- هی بیخیال به این زودی می‌خوای بری؟ تازه که سرشبه!
- آخه به خانواده‌ام قول دادم یازده خونه باشم اگه دیر تر برم دیگه اجازه نمی‌دن شب بیام بیرون. البته اگه سختته برسونیم مشکلی نیست من اسنپ می‌گیرم...
بعد از کلی حرفای بیخود و تعارفای بیخود تر ماشین نیما از ویلا خارج شد و به طرف آدرسی که بهش داده بودم حرکت کرد بیست دقیقه بعد جلوی برج وایستاد. با هیجان ساختگی به طرفش برگشتم و گفتم:
- درست به موقع! ممنونم ازت.
- خواهش می‌کنم قشنگم ولی هنوز ده دقیقه اضافی واسه خداحافظی داریم نه؟
از پسرای هَوَل متنفر بودم و این‌یکی به نظر خیلی هول بود!
به سرش که هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد نگاه کردم هیچ‌وقت اجازه نداده بودم کسی لب‌هام‌رو ببوسه! علتش حجب‌وحیا نبود فقط چندشم می‌شد.به نظرم این‌کار خیلی حال‌ بهم‌ زن بود و هیچ وقت دوست نداشتم با کسی تجربه‌اش کنم.به کله‌ی نیما که که حالا مماس صورتم بود و چشمایی که بسته شده بود نگاه کردم ولی درست همون موقع که امکان برخوردش به صفر رسید صورتم و برگردوندم و لباش به گونه‌ام خورد.سریع از موقعیت استفاده کردم و با خداحافظی سر‌سری در و باز کردم و خودم رو انداختم بیرون اونم بعد از چند ثانیه بوقی زد و رفت.
 
موضوع نویسنده

Elixvx

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
12
37
مدال‌ها
2
#پارت-۳

به برجی که برای دیدنش باید سرم رو تا حد امکان بالا میگرفتم تا آخرین طبقاتش رو هم ببینم نگاه کردم. شاید یکی از بزرگترین فانتزی‌های نوجوانیم زندگی کردن توی آخرین طبقات این برج بود هرچند، همه‌ی کسایی که من‌رو میشناختن فکر میکردن اینجا زندگی می‌کنم ولی حتی یکبار هم وارد این برج نشده بودم... بیخیال روی نیمکتی که اون نزدیکی بود نشستم و شماره‌ی شاهین و گرفتم سومین بوق بود که جواب داد:
- تمومه؟
- آره بیا دنبالم،همون جای همیشگی...
بدون حرف دیگه‌ای گوشی رو قطع کرد و من با نگاه کردن به ویوی جذاب روبه‌روم فکرم به سه سال پیش کشیده شد ... دقیقا‌ً دو روز بعد از تولد پونزده سالگیم بود که باهاش آشنا شدم اونموقع توی حساس ترین سنی بودم که بتونم خوب‌‌‌وبد و از هم تشخیص بدم و حتی سخت تر از اون بد‌ و از بدتر... با شهره دعوا‌ی بدی کرده بودم و از خونه زده بودم بیرون به خیال خودم می‌خواستم تنهایی زندگی کنم و محتاج زنی که فقط زحمت به‌دنیا آوردنم‌ و کشیده بود نباشم ولی همون شب اول گیر اوباش و مزاحما‌ی خیابونی افتادم و شاهین درست همون جا با نقش سوپرمن وارد قصه‌ی زندگیم شد. اون‌روز من و از دست اونا نجات داد ولی شاهین قهرمان قصه‌ی من نبود! چون شاهین حیوونی بود صدپله بدتر از اون اوباش... اولش با نقش آدمای خوب جلو اومد بهم جا و مکان خواب داد و گفت ازم در مقابل شهره حمایت می‌کنه و بعد آروم‌آروم من و وارد کثافت و لجنزار خودش کرد. دختر پپه و ساده‌ای نبودم که زود خر شم ولی شاهین زیادی شغال بود...همه‌چیز از جابجایی کیف‌و‌ساک های کوچیک‌و‌بزرگ شروع شد ، تا همین امروز که کارم شده بود اغوای بچه پولدار ها و مرفعین بی درد. در ظاهر هدفم تلکه کردنشون بود ولی؛ بیشتر به این خاطر بود که اون‌هارو خام کنم و معتاد به هزار جور کوفت و زهرمار دیگه...
بچه پولدارا زود تو دام می‌افتادن و پول خیلی خوبی واسه یکی دو گرم جنس بنجل می‌دادن. هر‌چند من فقط دوماه خونه‌ی شاهین زندگی کردم و با اصرار شهره دوباره پیش خودش برگشتم ولی شاهین اونقدر از من فیلم و عکس موقع بسته‌بندی و انتقال مواد داشت که هرگز نتونم به دور زدنش حتی فکرم بکنم چه برسه به سرپیچی از دستوراتش...
با بوق پژو‌ی‌مشکی‌رنگی که بی‌شک مال شاهین بود از هپروت بیرون اومدم و به سمت ماشینش حرکت کردم در و باز کردم و بی حرف نشستم.
- علیک سلام!
چیزی نگفتم که بی‌خیال گفت:
-‌ شیری یا روباه؟
- یکی رو تور کردم، نسبت به قبلیا خیلی خرمایه ترِ فقط یه نمه گاگول و سیریشه!
خونسرد نگاهم کرد که ادامه دادم:
- ولی زود خر میشه... هم اینکه از این سیگاری‌های درجه یکه به نظرم زود تو دام میافته...فردا باهاش قرار دارم...اگه...
بی‌حوصله پرسید:
- امشب چیزی فروختی؟
-اکثر ماری‌جوانا تک‌و‌توکم کوکائین...
از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد و عصبی گفت:
-کم کار شدی چشم‌گربه‌ای!
دندونام و روی هم ساییدم و چیزی نگفتم ولی اون ادامه‌ی حرفش و با تهدید گفت.
- من توئه گربه‌صفت‌و خوب میشناسم، وای از روزی که بدونم داری زیرآبی می‌ری...وای دختر! یه بلایی سرت می‌یارم تا وقتی که رنگ موهات عین رنگ دندونات بشه تو زندون بپوسی و رنگ روز و هیچ‌وقت به چشم نبینی! حواست و خوب جمع کن!..اون هروئینی که هفته‌ی پیش بهت داده بودم و چیکار کردی؟!
از تهدیداش نمی‌ترسیدم می‌دونستم بهم نیاز داره ولی؛ با شناختی که ازش داشتم مجبور بودم جلوی زبونم و بگیرم تا با مدارکی که علیه‌ام داره پام و به زندون نکشونه. به زور جلوی زبونم و می‌گرفتم تا چیزی بارش نکنم حیف که ازم آتو داشت حیف!
- توی خونه‌است هنوز! نتونستم آبش کنم این روزا جوونا بیشتر گل و حشیش و قرص استفاده میکنن تا...
- خفه‌ شو! اون دهن کوفتی نکبتت و ببند! توئه بی‌عرضه هنوز نتونستی اون چند گرم و بفروشی؟ نکنه فکر کردی خاله‌بازیه؟ جوونا مواد دوست ندارن خب برو پیدا کن هر خری دوست داره به اون بفروش!
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین