سرمای سکوتم تمام تنم را میلرزاند.
سکوتی که سرشار از ناگفته هاست.
آری، باز این غروب جمعهی دلگیر آمده تا تنهاییم را به رخم بکشد و من را غرق دریای خاطرات و ساعتها تنهایی ملالآور کند.
این شبهای بی تو و حجم نبودنت آسمان چشمانم را بارانی کرده است.
این قلب شیشهای تحمل نبرد با هجوم لشکر بیرحم خاطرات را ندارد.
اما... .
تمام این روز ها میگذرد و من میشوم آدمی سرشار از تجربه.
از من آدمی باقی میماند که گریهها را کرده، غصههارا خورده، نبودنها را شمرده و تمام خاطرات را بارها و بارها تکرار کرده و الان شبهایش را در کوچههای بیخاطره و خالی از احساس سپری میکند.
آدم است دیگر مگر چقدر تحمل دارد!؟
روزی تمام میشود و دیگر هیچ باقی نمیماند... .
آری من همانم!
همانی که صبح تا شب منتظرت هستم و شب تا صبح را با رویای آمدنت سپری میکنم.
دیدنت حتی در دوردست ها هم برایم لذتبخش است. البته... تو را میبینم هر لحظه و هر ساعت در این خانهی غم.
اما تا دستم را بالا میآوردم تا لمست کنم و باور کنم آمدهای ناپدید میشوی. می روی... می روی... .
و باز این من هستم که با تو و خیال بودنت روزهایم را سپری میکنم و تکرار میکنم این نوازش خیالیات را... .