- Mar
- 3,431
- 12,574
- مدالها
- 6
در روزگاران گذشته پادشاه مهربانی در شهری حکومت می کرد. پادشاه به ضعیفان و فقرا کمک می کرد و جلوی ظلم و ستم افراد ثروتمند می ایستاد به همین خاطر افراد زیادی با او دشمنی پیدا کرده و به دنبال فرصت مناسبی بودند تا پادشاه را بر کنار کنند.
دشمنی این افراد با پادشاه به جایی رسیده بود که حتی برخی از آن ها در لباس نگهبانان حرمسرا، شب هنگام به او حمله کرده و قصد کشتن وی را داشتند.
پادشاه همسری بسیار مهربان و وفا دار داشت که بار ها شاهد خ*یانت اطرافیان نسبت به همسرش بود به همین علت روزی به پادشاه گفت: بسیار نگران تو هستم، بهتر است یک میمون به قصر آورده و آن را تربیت کنیم تا شب ها بالای سر تو نگهبانی دهد.
همسر پادشاه معتقد بود میمون چون حیوان است و از روابط انسان ها و حسادت های میان آن ها خبر ندارد فقط کسی که به او محبت می کند را می شناسند و به او خدمت می کند.
روزی مردی وارد شهر شد، این مرد به علت دزدی از شهر خود فرار کرده و به دشت و بیابان پناه برده بود و پس از طی مسافت زیادی به این شهر رسیده بود.
مرد که راه زیادی آمده بود بسیار خسته و گرسنه بود و چون کاری بلد نبود که بتواند به واسطه ی آن پولی به دست آورده و غذایی تهیه کند، منتظر ماند تا شب شود و بتواند به قصد دزدی وارد خانه ای شود.
او همین طور که در کوچه و بازار قدم می زد، شنید که مردم شهر چقدر از خوبی های پادشاه و قصر زیبای او سخن می گویند پس تصمیم گرفت شب یکراست به قصر شاه برود و چیز با ارزشی بدزدد.
شب شد و دزد مخفیانه وارد قصر شد و با ترفند هایی که بلد بود بالاخره خود را به اتاق پادشاه رساند و همین که وارد شد محو تماشای آن جا شد، اتاق بسیار زیبا بود و با پرده های ابریشمی، مجسمه هایی از طلا و نقره و عاج فیل آراسته شده بود و دیوار ها زیبا ترین تزئینات را داشتند، بعد چشمش به میمونی افتاد که گوشه ی اتاق در حال جست و خیز بود.
در همین حین صدای پادشاه را شنید که به اتاق نزدیک می شد، پشت یکی از پرده ها قایم شد تا زمانی که پادشاه به خواب رفت شی گران بهایی از اتاق بر داشته و با خود ببرد.
کمی طول کشید تا پادشاه بخوابد، دزد پشت پرده منتظر ماند و زمانی که مطمئن شد پادشاه خوابیده است، خواست بیرون بیاید که دید ناگهان مارمولک بزرگی وارد اتاق خواب پادشاه شد و به سمت پادشاه رفته و روی سی*ن*ه ی او ایستاد.
میمون همین که مارمولک را دید خنجری بر داشت و خواست که مارمولک را بکشد که مرد دزد بی اختیار فریاد زد: حیوان نکن، و پرید و دست میمون را گرفت.
در همین لحظه پادشاه از خواب بیدار شد و مات و متحیر دید مردی دست میمون نگهبانش را در حالی که چاقویی در دستش است گرفته.
از دزد پرسید: تو کیستی؟
مرد دزد میمون را رها کرده و در مقابل پادشاه تعظیم کرد، سپس گفت: ای پادشاه بزرگ، خداوند مرا برای حفاظت از جان شما فرستاده، من دشمن دانای تو هستم و این میمون دوست نادان.
و ادامه داد: ای حاکم بخشنده، در واقع من دزد هستم و به قصد دزدی از اموال قصر وارد خانه ی شما شدم، اما اگر من اینجا نبودم و حواسم به حضرت عالی نبود چه بسا این دوست نادان شما را غرق در خون می کرد. خداوند مرا که مسافری در راه مانده ام امشب به قصر شما کشانده تا شما از این اتفاق جان سالم به در برید.
زمانی که پادشاه از تمام ماجرا آگاه شد سجده ی شکر به جا آورد و گفت: خداوند مهربان خواسته تا جان دوباره ای به من ببخشد و این جان دوباره، توسط تو به من بازگشته و الحق که دشمن دانا به از دوست نادان است.
دشمنی این افراد با پادشاه به جایی رسیده بود که حتی برخی از آن ها در لباس نگهبانان حرمسرا، شب هنگام به او حمله کرده و قصد کشتن وی را داشتند.
پادشاه همسری بسیار مهربان و وفا دار داشت که بار ها شاهد خ*یانت اطرافیان نسبت به همسرش بود به همین علت روزی به پادشاه گفت: بسیار نگران تو هستم، بهتر است یک میمون به قصر آورده و آن را تربیت کنیم تا شب ها بالای سر تو نگهبانی دهد.
همسر پادشاه معتقد بود میمون چون حیوان است و از روابط انسان ها و حسادت های میان آن ها خبر ندارد فقط کسی که به او محبت می کند را می شناسند و به او خدمت می کند.
روزی مردی وارد شهر شد، این مرد به علت دزدی از شهر خود فرار کرده و به دشت و بیابان پناه برده بود و پس از طی مسافت زیادی به این شهر رسیده بود.
مرد که راه زیادی آمده بود بسیار خسته و گرسنه بود و چون کاری بلد نبود که بتواند به واسطه ی آن پولی به دست آورده و غذایی تهیه کند، منتظر ماند تا شب شود و بتواند به قصد دزدی وارد خانه ای شود.
او همین طور که در کوچه و بازار قدم می زد، شنید که مردم شهر چقدر از خوبی های پادشاه و قصر زیبای او سخن می گویند پس تصمیم گرفت شب یکراست به قصر شاه برود و چیز با ارزشی بدزدد.
شب شد و دزد مخفیانه وارد قصر شد و با ترفند هایی که بلد بود بالاخره خود را به اتاق پادشاه رساند و همین که وارد شد محو تماشای آن جا شد، اتاق بسیار زیبا بود و با پرده های ابریشمی، مجسمه هایی از طلا و نقره و عاج فیل آراسته شده بود و دیوار ها زیبا ترین تزئینات را داشتند، بعد چشمش به میمونی افتاد که گوشه ی اتاق در حال جست و خیز بود.
در همین حین صدای پادشاه را شنید که به اتاق نزدیک می شد، پشت یکی از پرده ها قایم شد تا زمانی که پادشاه به خواب رفت شی گران بهایی از اتاق بر داشته و با خود ببرد.
کمی طول کشید تا پادشاه بخوابد، دزد پشت پرده منتظر ماند و زمانی که مطمئن شد پادشاه خوابیده است، خواست بیرون بیاید که دید ناگهان مارمولک بزرگی وارد اتاق خواب پادشاه شد و به سمت پادشاه رفته و روی سی*ن*ه ی او ایستاد.
میمون همین که مارمولک را دید خنجری بر داشت و خواست که مارمولک را بکشد که مرد دزد بی اختیار فریاد زد: حیوان نکن، و پرید و دست میمون را گرفت.
در همین لحظه پادشاه از خواب بیدار شد و مات و متحیر دید مردی دست میمون نگهبانش را در حالی که چاقویی در دستش است گرفته.
از دزد پرسید: تو کیستی؟
مرد دزد میمون را رها کرده و در مقابل پادشاه تعظیم کرد، سپس گفت: ای پادشاه بزرگ، خداوند مرا برای حفاظت از جان شما فرستاده، من دشمن دانای تو هستم و این میمون دوست نادان.
و ادامه داد: ای حاکم بخشنده، در واقع من دزد هستم و به قصد دزدی از اموال قصر وارد خانه ی شما شدم، اما اگر من اینجا نبودم و حواسم به حضرت عالی نبود چه بسا این دوست نادان شما را غرق در خون می کرد. خداوند مرا که مسافری در راه مانده ام امشب به قصر شما کشانده تا شما از این اتفاق جان سالم به در برید.
زمانی که پادشاه از تمام ماجرا آگاه شد سجده ی شکر به جا آورد و گفت: خداوند مهربان خواسته تا جان دوباره ای به من ببخشد و این جان دوباره، توسط تو به من بازگشته و الحق که دشمن دانا به از دوست نادان است.