جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دل‌بانگ آسیمه] اثر «مهسا فرهادی کاربرانجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MAHRO. با نام [دل‌بانگ آسیمه] اثر «مهسا فرهادی کاربرانجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 205 بازدید, 6 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دل‌بانگ آسیمه] اثر «مهسا فرهادی کاربرانجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MAHRO.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHRO.
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
بسمه تعالی
عنوان: دل‌بانگ آسیمه
ژانر: درام، عاشقانه، اجتماعی
نویسنده: مهسا فرهادی
گپ نظارت : (8)S.O.W
خلاصه:
چه دشوار است زیستن، زیر سایه‌ی تکلیفی که شانه‌های ظریفش را خرد خواهد کرد. در میان جدال بی‌امانش با تقدیر، ردپای آوین*، بانگ شیدایی قلبش را سر می‌دهد.
زمانی که سادگی رخت بسته و عیش‌های پوشالی روی دیگر زندگی را نمایان می‌سازد، درست در نقطه‌ی اوج از خود می‌پرسد؛ به راستی عروسک‌گردان زندگی‌اش فرستاده‌ای از سوی آسمان الهی است؟
یا در پس آن نقاب‌های رنگی تاریکی حکمرانی می‌کند؟!


 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1736000107063.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
مقدمه:
احساساتش به تاراج بندوزنجیر گره خورده‌است. به راستی او همان شاخه گل عطرآگینی‌ست که آوازه‌ی سلاله‌ی پاکش نقل کوی برزن بود؟! بستر شیطان چگونه خوابگه‌ش شد؟ استحقاق این تاوان را خویش می‌دانست و حال چو درویشان، نادم از خودکرده‌ی بی‌تدبیرش، شتابان پیکره‌ی متلاشی شده از ناسور زهرآگینش را به آوردگه عشاق پیوند می‌زند.



دل‌بانگ آسیمه: نغمه‌ای از دل که سرگشتگی را فریاد می‌زند.
آوین: عشق
 
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
ناله‌ی باد در بستر کوهستان می‌پیچد و کنار گوشم در حال سوت کشیدن است. سنگ‌های پوشیده از برف پیش چشم‌هایم کش می‌آید. سوز سرمای استخوان‌سوز کوهستان، رمق را از وجودم همچون زالو می‌مکد. این مسیر قصد تمام شدن ندارد؟ چفیه‌ی مشکی‌رنگ راه‌راه را دور دهانم بالاتر کشیدم. خش‌خش سنگ‌ریزه‌ها زیر پاهایم نجوایی سر می‌دهد که از آن تنفر دارم؛ چرا که این صدا برایم یادآور مشقت‌های جانکاه، وقت و بی‌وقت است. این صدا بوی مرگ می‌دهد! ای کاش توان شنیدن نداشتم. حتی دیواره‌ی صخره‌هایی که اطراف جاده‌ی باریک، در لبه‌ی پرتگاه کشیده شده‌اند؛ از سرما قندیل بسته‌اند.
مردم، بی‌تفاوت از کنار جسد روباه نارنجی‌رنگی که سرپا منجمد شده، می‌گذرند. ردپای روباه بر روی برف‌های یخ‌زده آخرین قدم‌هایش را به‌نقش درآورده است. از کجا معلوم؟ شاید رد این قدم‌های ما هم، آخرین راه رفته‌مان باشد. به آن‌ها حق می‌دهم، مگر این بار‌های سنگین لوازم برقی که بر دوش دارند، اجازه می‌دهد حواسشان پرت چیز دیگری بشود؟
در اینجا، بارها حکمرانی می‌کنند و ما بردگانی هستیم که با مرور زمان و یکی پس از دیگری، جسد‌های تکیده‌ی هم را از مابین لاشه سنگ‌های سرد کوهستان بیرون می‌کشیم.
با وزش یک‌باره‌ی باد، موجی از سرما با پوست یخ‌کرده‌ی صورتم برخورد کرد. شوری خون جاری شده، از ترک لب‌های قلبی شکل و صورتی‌رنگم را بر روی زبان خشک شده‌ام حس می‌کنم و زخم پیشانی که یادگار زمین خوردن هفته‌ی پیشم است نیز، با برخورد سرما شروع به زق‌زق می‌کند. زبری طناب بر روی دوشم که با آن دو تلویزیون ۵۲ اینچ را بر روی پشتم محکم بسته‌اند، حتی از روی چند لایه لباس کلفت نیز قابل احساس است. ما کجای این دنیاییم؟ کسی آن پسربچه‌ی دوازده ساله‌ای که بار یک دنیا بر دوشش سنگینی می‌کند را می‌بیند؟
نه کسی نیست. در این کوهستان سرد، جز صدای زوزه‌ی گرگ‌های قاتل و سوت بی‌رحمانه‌ی باد صدای دیگری نیست. با سیلی باد، پوست سفیدم قرمز و ملتهب‌تر از پیش می‌شود. احساس می‌کنم مغز استخوان‌هایم در حال گسیختنند و جاذبه‌ی زمین صد برابر قوی‌تر از پیش حس می‌شود. از آن ارتفاع شهر به راحتی در معرض دید است. سقف‌‌های ایزوگام شده‌ی بلند و کوتاه از این فاصله‌ی دور و در اثر تلألو نارنجی رنگ، نور را بازتاب می‌کنند. به گمانم بالآخره خدا صدای ناله‌های پردرد پیرمردی که با فاصله‌ی نسبتا کوتاه از من پشت سرم راه می‌آید را شنید که خورشید را خرامان از پس افق کوهستانی غبارآلود که در دور‌ترین نقطه از ما قرار داشت را بیرون‌ کشید. تصویر شاعرانه‌ی طلوع، که پرتوهای نارنجی رنگش از مابین ابرهای پنبه‌ای عبور کرده‌است برای آن پیرمرد زیبا نیست. دنیا در این جایگاهی که ما ایستاده‌ایم خالی از زیبایی‌هاست. خالی از احساسات و عواطف و حتی خالی از انسانیت است. اینجا مکانی‌ست که کشته‌شدن به‌راحتی آب‌خوردن است. حال یا به ضرب گلوله‌ی مرزبانان؛ یا سقوط از ارتفاع و چندین دلیل دیگر... .
و دوباره باد به صورتم سیلی زد. حس می‌کنم حتی سطح درونی چشم‌های به رنگ شبم را لایه‌ای از یخ پوشانده است.
قطره اشکی لاقید خود را از حصار مژگان بلند و مشکی رنگم رها ساخته و چون جوی بر گونه‌ی سوزناکم سر خورد. افسار اشک‌ها از اختیارم خارج شد و با جاری شدن بر روی گونه‌ام؛ چون خراش تیغ، پوست صورت پر و سفیدم را به درد آورد. صدای زوزه‌ی باد دوباره در دره‌ی عمیق پوشیده از برف پیچید و ناجوانمردانه پیکرمان را باری دگر به لرز وا داشت. و مایی که درست در لبه‌ی پرتگاه انتظار طلوع را می‌کشیدیم را به سخره گرفت.
حس می‌کنم کوه‌های نوک‌تیز سنگی که در پس یکدیگر چپ‌وراستم را احاطه کرده‌اند؛ باعظمت و شکوه، بی‌رحمانه جسمم را مابین صخره‌‌های عظیمشان می‌فشارند.
دستان یخ‌کرده‌ام را درون جیب کاپشن مشکی رنگم فرو بردم تا ذره‌ای از سوزشش بکاهم. ترک‌هایی که در اثر سرما بر روی بندبند انگشتانم شکل گرفته‌اند؛ حتی از درون آن دستکش‌های کاموایی قهوه‌ای رنگ، ناله‌ام را درآوردند. بی‌توجه به درد اعضای مختلف بدنم؛ به پسر دوازده ساله‌ای که بار ماشین‌ظرفشویی به پشتش بسته‌‌بودند چشم دوختم. قامت بلندش زیر فشار، خمیده و ابروهای پیوسته‌ی مشکی رنگش درهم فرو رفته‌است. چفیه‌ی دور دهانش صورتش را از دیدم پنهان نموده‌است؛ اما دردی که تحمل می‌کند، از چشم‌های مشکی رنگ باریک شده‌اش به وضوح قابل رؤیت‌ است.
به سرازیری که رسیدیم آه بلندی کشیدم. این منم که باری دیگر توانستم این وضع مهلک را تحمل کنم؟ پسرک دوازده ساله در سرازیری کوه مدام در حال سر خوردن است و سنگ‌ریزه‌ها زیر کفش‌های مشکی رنگش بازی می‌کنند.
از دور کامیون‌های حمل بار قابل رؤیتند. جمعیتمان که شامل دوزن، یک پیرمرد، دو نوجوان و الباقی مردان جوانی هستند که با هر تحویل بار دستمزدی دریافت می‌کنیم. اگرچه دربرابر سختی‌هایی که می‌کشیم مبلغ ناچیزیست؛ اما تنها از این راه می‌توانم هزینه‌ی درمان مادرم را تأمین کنم.
دیگر به دامنه‌ی کوه رسیدیم. در محوطه‌ی دایره شکل و خاکی دو کامیون حمل بار وجود دارد. همیشه پس از عبور از تنگه‌‌ی سنگی مخوف نفس تنگ‌شده‌ام، ناخودآگاه آزاد می‌شود.
پرندگان از مه‌ تاریکی که از اعماق دره تا اواسط تنگه بالا رفته‌است به پرواز در‌آمدند و تا بالای صخره‌های نوک‌تیز پوشیده از برف اوج گرفتند.
این سنگ‌های سخت و نوک‌تیز که در ابعاد مختلف کوهستان را پوشانده‌اند شاهد مرگ‌های بسیاری بوده‌اند. این کوهستان گویی پایان دنیاست. با فشردن لب‌هایم از کوهستان چشم گرفتم و سرازیری تند را با کمک گرفتن از صخره‌های بیرون‌زده از یک صخره‌ی بزرگ‌تر پایین رفتم.
به سختی خود را از میان دو سنگ نزدیک به هم که شبیه عدد هفت دروازه‌ای ایجاد کرده بود بیرون کشیدم و با احتیاط بر روی گیاهان یخ‌زده‌ی دامنه پریدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
با آنکه بسیار پایین آمده‌ایم؛ اما محوطه‌ی تحویل بار، هنوز هم در ارتفاع قرار دارد. هیچ‌وقت هویت تحویل‌گیرنده‌ی بارها را ندانستم؛ اهمیت چندانی هم ندارد، همین که دستمزدم را بلافاصله بعد از تحویل بار دریافت می‌کنم کافیست.
پس از تحویل بار به دو مرد مشکی‌پوش که صورت‌هایشان را با چفیه پوشانده‌اند، با خستگی بسیار بطری آبم را از درون کیف کمری مشکی‌رنگم خارج کردم و بر روی اولین تخته‌سنگ نشستم. بدنم از شدت خستگی و فشار لرز دارد و پاهایم از ضعف، سستی می‌کنند. انگشتان لرزانم را دور، در بطری چرخاندم. در بطری با صدای تقی باز شد و لب‌های خشکم مهمان سردی آب گشت. دوباره لرز به تنم رخنه کرد و این‌بار، حتی درون اعماق وجودم نیز این لرزش را حس کردم.
به ساختمان‌ خانه‌ها و آپارتمان‌هایی که حال بزرگتر از قبل به‌نظر می‌آمدند، چشم دوختم. دسته‌‌ای از پرندگان را نگاه کردم که از این ارتفاع بسیار کوچک به نظر می‌‌امدند. پرنده‌ها از بالای ساختمان‌هایی با نمای سفید و کرم و گاه آجری و بلوک که در یک ردیف مرتب دور بلوار ساخته شده‌‌بودند گذر کردند و بر روی درخت‌های ردیف کاشته شده در نزدیک‌ترین بلوار منتهی به جاده‌ی خاکی، نشستند. با خستگی به درخت‌ها که زیر نور آفتاب، سایه‌ی بلندی ایجاد کرده‌‌بودند، چشم دوختم.
بیش‌ از این طاقت ندارم که از جاده‌ی خاکی پایین بروم و با عبور از بلوار خود را به میدان کوچک، با چمن‌هایی که در حال آب‌پاشی هستند برسانم. سوار یکی از اتوبوس‌های سفید و نارنجی‌رنگی که مدام در خیابان در حال چرخ زدنند شده و در آخر خود را در خانه ببینم. دلم می‌خواهد، اما بدن بی‌رمقم توان ایستادن ندارد؛ اگر امکان داشت بر روی همین تخته‌سنگ می‌خوابیدم.
چشم‌ بر روی هم گذاشتم و دوباره با دم عمیقم ریه‌‌هایم را مهمان هوای سرد کردم. کوهستان، هوا و بوی مطبوعی دارد. حتی ذره‌ای آلودگی حس نمی‌کنم. کف دست‌هایم را بر روی لپ‌های قرمزرنگم کشیده و انگشتانم را بر روی بینی عروسکی‌ام می‌گذارم. حس خوبی دارد؛ گرمای دست‌هایم از سوزش صورتم می‌کاهد. با شنیدن صدای خش‌خش چشمانم را باز کردم و پیرمرد همسفرم را بالای سرم دیدم.
نگاهم به دست‌های چروک خورده‌‌ی پر از شکلاتش افتاد که با مهربانی به‌سمتم دراز شده‌‌بود. لبخند ناخودآگاه لب‌های ترک خورده‌ام را در برگرفت و گفتم:
‌- به زیاد به.*
پیرمرد لبخند مهربانی بر لب نشاند و با همان صدای آرام جواب داد:
‌- ماندوو نه بی.*
زبانم درست برای حرف‌زدن به زبان کردی شیرین پیرمرد نگشت که مجبور شدم جوابش را با زبان فارسی بدهم.
‌- شما هم خسته نباشی عمو.
شکلات‌های اهدائی پیرمرد را درون کیفم جای دادم و پوست براق و خوش نقش‌ونگار لیمویی‌رنگ یکی از آن‌ها را با کشیدنش باز کردم.
صدای خش‌خش پوست شکلات آب دهانم را راه انداخته‌است و از هم همین الان ترشی و شیرینی شکلات را حس می‌کنم.
با صدای پیرمرد دوباره از احوالات خود خارج شده و به صورت چروک خورده‌اش نگاه کردم.
‌- بیا برسونمت دختر عباس.
با آوردن نام پدرم بغض به‌سرعت گلویم را چنگ‌ زد. شکلات را در دهانم جابه‌جا کردم و بغضم را فرو‌ خوردم. من از حرف‌زدنی که سوزش قلبم را عیان کرده و رسوایم کند می‌ترسم. مدت زیادی است که گریه نمی‌کنم. بعد مرگ پدرم، یاد گرفتم حتی اگر داغ بر بدنم گذاشتند دم نزنم و محکم باشم. درست شبیه خودش.
خسته‌تر از آنم که با تعارفات بیجا اسباب درگیری و منتظر اتوبوس ایستادن را برای خودم فراهم کنم؛ پس با تکان آرام سرم شبیه بچه اردک‌هایی که پشت مادرشان حرکت می‌کنند، پشت‌سر پیرمرد به راه افتادم.
جالب نیست که نامش را نمی‌دانم؟ به دفعات متعدد او را دیده‌ام؛ اما آنقدر درگیر مشغله‌های ذهنی خودم هستم که نامش را حتی از زبان کسی نشنیده‌ام. با دیدن پیکان‌وانت سفید‌رنگی که آثار پوسیدگی بر روی بدنه‌اش نقاشی کرده‌است، ماشینش را شناختم. به‌سمت ماشین که کنار یک پراید مدل پایین دیگر پارک شده‌است پا تند کردم و منتظر ایستادم که پیرمرد قفل درب را بگشاید. شکلات گرسنگی را نیز برایم به ارمغان آورده‌است، حالا هم ضعف دارم و هم گرسنه‌ شده‌ام. با لرزش کمرم و بلند شدن صدای زنگ، گوشی سفیدرنگم را از درون کیف خارج کردم. نام شیرین را که بر روی صفحه‌‌ی شکسته‌ی گوشی دیدم ناخودآگاه لبخند بر روی لب‌هایم نقش بست.
دکمه‌ی اتصال را فشردم و همزمان در پر سروصدای وانت را باز کردم. به محض سوار شدن صدای جیغ‌جیغ‌های شیرین با همان لهجه‌ی کردی زیبا به گوشم رسید:
‌- سلام دخترو. چطوری؟ کجاهایی؟ هنوز برنگشتی خونه؟
سرم را با تأسف تکان دادم و در جواب سوالات پشت سر همش گفتم:
‌- یه امون بده بابا! آره دارم میرم خونه.
صدایش دور و نزدیک می‌شود و تشخیص کلمات برایم سخت است:
‌- نپرسیدی بار بعدی کی میاد؟
پیرمرد پس از چند بار استارت ناموفق بالاخره ماشین را با سروصدای زیاد روشن کرد. صدایم را کمی بالاتر بردم تا بشنود:
‌- آره پرسیدم، گفت هفته‌ی بعد، می‌تونی بیای؟
شیرین پس از کمی مکث جواب داد:
‌- آره تا اون موقع بهتر میشم.
دستم را بر روی داشبورد مشکی رنگ‌ورو رفته گذاشتم تا تعادلم با عبور ماشین از مسیر پراز چاله‌ حفظ شود.
‌- رفتی دکتر؟ به استخونت که چیزی نشده‌بود؟
شیرین با همان انرژی جواب داد:
‌- نه بابا گفت کوفته شده. فقط مچ پام درد می‌کنه که اونم تا هفته‌ی بعد خوب میشه.
خمیازه‌ای کشیده و گفتم:
‌- آها، خوبه. پس فعلاً خدافظ.
صدای خنده‌اش تا این‌طرف خط آمد و گفت:
‌- برو خابالو خدافظ.چاوت وه‌ خۆتۆ بێت*.
گوشی را قطع کردم، از این ارتفاع جاده‌ی خاکی پیچ‌در‌پیچ که در پس تپه‌ها کشیده‌اند به راحتی قابل رویت است. جاده‌ی منتهی به محوطه‌ای که برای تحویل گرفتن بار‌های قاچاق کشیده شده؛ باید هم پیچ‌در‌پیچ و طولانی باشد.
به سختی‌اش می‌ارزد؛ اگر جان مادرم را نجات بدهد، تا دم مرگ هم که شده به این کار ادامه می‌دهم.
با رسیدن به جاده‌ی آسفالت نگاهم را به نیمرخ پیرمرد دوختم. چشمم از روی ابروهای سفید و بلند که بالای چشم‌های قهوه‌ای رنگش خودنمایی می‌کرد بر روی بینی قلمی و لب‌های باریکش که زیر ریش و سبیل‌های سفیدرنگ بلندش پنهان شده‌بود و مرا به یاد پدربزرگم می‌انداخت سر خورد. اگر زنده بود اوضاع متفاوت‌ میشد. دلم می‌خواست از پیرمرد تشکر کنم؛ اما خستگی مانع شد و در چشم برهم‌زدنی خواب چشم‌هایم را ربایید. حتی موتور پرسروصدای ماشین هم نتوانست جلوی بر روی هم افتادن پلک‌هایم را بگیرد.

چاوت وه‌ خۆتۆ بێت. (مواظب خودت باش)
به زیاد به. (دستتون دردنکنه)
ماندوو نه بی. (خسته نباشی)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
دقایقی بعد که ندانستم چطور گذشت، ماشین از حرکت ایستاد و صدای پیرمرد در گوشم نجوا کرد:
‌- دخترجان، بیدار شو رسیدیم.
به قدری عمیق به خواب رفته بودم که حس می‌کردم آن صندلی مخملی کهنه‌ی قهوه‌ای رنگ و ابرهای از بین رفته‌اش، رخت‌خوابم است.
با صدای پیرمرد پلک‌های چشمان خمارم را باز کردم و با دیدن کوچه‌ی باریک خودمان با شرم لبم را به دندان کشیدم.
‌- ممنون عمو، بیا داخل یه چایی در خدمت باشیم.
لبخند مهربان پیرمرد به زیبایی نقاشی‌های روی بوم پر از سادگی بود. دستش را از روی فرمان بالا آورد و گفت:
‌- نه دخترم، حاج خانوم منتظره باید برم.
خداراشکر کردم که تعارفم را جدی نگرفت؛ اگر به خانه می‌آمد و مادرم می‌فهمید به‌جای پرستاری از یک پیرزن مشغول چه کاری هستم دردسر بزرگی درست میشد. ای مادر ساده‌ی من، مگر دستمزد یک پرستار پاره‌وقت جوابگوی هزینه‌های هنگفت جلسات دیالیز است؟!
به وانت پیرمرد نگاه کردم که از چاله‌های پر از آب گذر کرد و از پیچ کوچه گذشت. گربه‌ی زرد رنگی عرض کوچه را پیش چشمانم طی کرد و از دیوار‌ سیمان سفید که در سمت چپ کوچه قرار داشت بالا رفت. با رد شدن گربه قسمتی از سیمان کهنه‌‌ای که به سیاهی می‌زد کنده شد و بر روی آسفالت پر از چاله‌ی زمین ریخت.
از میان دیوارهای قدیمی گذر کردم و دم عمیقم را با صدا بیرون دادم. نگاهم را به در سبز رنگ قدیمی که جای‌جایش پر از زنگ‌زدگی بود دوختم.
در همان حین، در ذهنم تاکید کردم که نباید خود را در کنار مادرم خسته نشان بدهم، زنگ بلبلی خانه را فشار دادم. صدای روژین مرهمی بر دردهایم است؛ چون این سروصدا بوی خانه را می‌دهد. بوی امنیت و آرامشی که چند ماهی‌ست از من دریغ شده است. درست بعد از فوت پدرم خوشی نیز از زندگی من رخت بست و در بیست سالگی پیر شدم. آه عمیقی کشیده و به صحبت‌های روژین که با طول بسیار برای باز کردن در اقدام کرده است، گوش می‌کنم:
‌- آبجی رویاست، من باز می‌کنم. گفته باشم من اونو نمی‌خورم.
سخنان خواهر شیرین زبانم شبیه آب بر روی آتش، تمام ناامیدی‌هایم را دور می‌کند.
‌- سلام آبجی، خسته نباشی.
‌- سلام پنیرک، هنوز نرفتی مدرسه؟
با یادآوری روژین که امروز روز پنجشنبه است لبخند خسته‌ای بر لبم نقش بست و از دو پله‌ی سیمانی ورودی حیاط پایین رفتم. در حین گذشتن از حیاط کوچکمان که با موزائیک‌های سفید‌رنگ و لکه‌های مشکی سنگ‌فرش شده است، نظرم به درخت انگور گوشه‌ی حیاط جلب شد. بعد از فوت پدرم این درخت هم بار درست و حسابی نداد و حال برگ‌های نارنجی رنگش یکی پس‌از دیگری سقوط می‌کنند.
با کنار رفتن پرده‌ی توری سفید و گشوده‌شدن تک پنجره‌ی کشویی که از پذیرایی خانه به حیاط باز میشد، صدای مادرم در حیاط پیچید. حاضرم تا ابد کار کنم تا این صدا برای همیشه در خانه‌ی کوچکمان بپیچد.
‌- رویا جان، اومدی مادر؟ بیا تو سرده، چرا وسط حیاط وایسادی؟ حاج خانوم چطور بود؟ بهتر شده؟
‌- همون مشکل همیشگی، کسی نیست شبا تو بیمارستان کنارش باشه مجبورم من برم.
با مهربانی ذاتی سرش را متأسف تکان داد و گفت:
‌- خدا سلامتی بده. همه درگیر یه دردی هستیم.
به گمانم باز درد دارد که مکالمه را کوتاه کرد و بدون حرف به خانه رفت. با نگاه به دوچرخه‌ی قدیمی و سبز رنگ پدرم که درست کنار درخت به دیوار آجری تکیه داده بود، بغضم را فرو خوردم.
از درب سفیدرنگ ورودی که با نرده‌های نارنجی آذین شده‌بود، داخل شدم و با ورود به خانه موجی از گرما به صورت رنگ‌ پریده‌ام برخورد کرد. بوی ترشی‌هایی که مادرم به ردیف در راهرو، زیر پله‌های منتهی به خرپشته‌ی خانه چیده‌ بود، در مشامم پیچید.
با خستگی و چشم‌های خمار از راهروی باریک‌ که گلیم‌ کرم رنگ نقش پر نقش‌ونگاری بر زمین سرامیکی سفیدرنگش پهن بود عبور کردم و به داخل خانه پا گذاشتم. باز هم صدای چرخ خیاطی که منبعش اتاق مادرم است، تنها صدایی‌ست که در خانه حاکم است. از تأسف چشم‌هایم را بر روی هم فشار دادم. جمله‌ی استراحت مطلق مدام در گوشم در حال زنگ خوردن است.
سرم را با تأسف تکان دادم و از زیر نگاه‌های روژین به اتاق حمام‌دار کوچک خانه‌مان فرار کردم. به گمانم به آن کاپشن و دستکش شک کرده که نگاهش دمی از جسم کوفته‌ام‌ جدا نمی‌شود. دیگر آن کودک خردسال نیست که با وعده‌ی شکلات فریب بخورد. حال که سیزده سال دارد، احوال امروز من را با پدرمان مقایسه می‌کند. این کار به او وفا نکرده که حال به من بکند؛ اما چاره چیست؟!
اگر قبل‌ترها بود سوال‌های مادرم از کار و لباس‌ها و امثال این سوالات تمامی نداشت؛ اما حالا و بعد از مرگ پدرم، به زنی افسرده و گوشه‌گیر تبدیل شده که اکثر اوقاتش را در اتاق مشترک با پدرم می‌گذراند و خیاطی تنها همدمش است. شاید هم درد مجال سوال کردن را به او نمی‌دهد، از چهره‌ی دردمندش این موضوع کاملاً مشخص است.
بسیار خواستم او را از خیاطی و خستگی‌هایش دور کنم؛ اما از وقتی آرامشش را هنگام آن کار دیده‌ام، دیگر پاپیچش نمی‌شوم. از طرفی هزینه‌ی تحصیل روژین و مخارج خانه نیز بدون خیاطی مادرم قابل تأمین نیست.
پس از یک دوش کوتاه اندکی از خستگی وجودم کاسته شد و چه خوب که خستگی‌ام را درک کردند و پس از خوردن صبحانه دیگر پاپیچم نشدند. خواب در اتاق کوچک و مشترکم با روژین تنها آرزویی است که حال می‌توانم داشته باشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
باصدای ترکی حرف زدن مادرم به زبان ترکی بلافاصله فهمیدم که با خاله‌ام سخن می‌گوید. درد پاهای کوفته‌ام توان فهم سخنان مادرم که از پذیرایی به اتاق می‌آمد را مشکل نموده‌بود.
دستم را نوازش‌وار بر روی ساق پایم کشیدم تا کمی از دردش کم کنم. بدن کوفته‌ام به خواب بیشتری نیاز داشت، اما بهتر بود کم‌کم از جایم بلند شوم. اتاق بدون پنجره‌ی مشترکم با روژین، مکان دنج و گرمی برای خواب است.
با حسرت از تخت ساده‌ی مشکی‌رنگ و تک‌نفره‌ام پایین آمدم و چراغ را روشن کردم. دستی بر نم موهای صاف و بلند مشکی‌رنگم کشیدم. با تاب دادن گردنم سعی بر خشک کردنشان داشتم که چشمم به میزآرایش مشکی‌رنگ و آینه‌ی همرنگش خورد که درست کنار درب ورودی قرار داشت. میز آرایش مادرم در اتاق ما چه می‌کرد؟ شانه‌ای بالا انداختم و از روی گلیم شش متری اتاق گذر کردم. هیچ‌وقت از ترکیب رنگ قرمز فرش و رنگ مشکی تخت‌هایمان راضی نبودم؛ اما حال درک کرده‌ام این موضوع اهمیتی ندارد. بی‌توجه به ریسه‌‌ی چراغ‌های رنگی که روژین در سمت راست اتاق و دقیقاً کنار کمددیواری مشکی رنگمان به دیواری که کاغذدیواری نقره‌ای‌رنگ داشت چسبانده بود. از در باریک و مشکی رنگ اتاق بیرون رفتم.
پاهای برهنه‌ام با برخورد به سرامیک‌های سفید‌رنگ سرد راهرویی که اتاق‌هایمان در آن قرار داشت، به وجودم لرز انداخت. بوی قرمه‌سبزی مادرم زندگی را در خانه فریاد میزد. نگاهم به روژین افتاد که کتاب به دست در پذیرایی سی‌متری خانه قدم میزد و درس می‌خواند. خورشید در حال غروب نور‌های نارنجی‌رنگش را از پشت حریر سفیدرنگ پرده‌ی پنجره بر روی فرش خوش نقش‌و‌نگار قرمزرنگ پذیرایی پهن کرده‌بود. پرتو‌‌های نور، موهای بلند و تیره‌رنگ روژین را به خرمایی بدل نموده‌بود. مژگان بلندش که از هم باز شد در حینی که نگاهش با نگاهم تلاقی پیدا کرد، آفتاب بر چشم‌های قهوه‌ای‌رنگش تابید و تیله‌هایش در آنی به رنگ عسلی گرایید.
لبخندی زیبایی مهمان صورت گندمگونش شد. لب‌های برجسته‌ی صورتی‌رنگش به حرف باز شد و گفت:
‌- آبجی بیدار شدی؟ بیا بشین برات چایی بریزم.
دلم برای مهربانی خواهرکم ضعف رفت و بر روی مبل‌های قهوه‌ای‌رنگ مخملی که در گوشه‌ی راست پذیرایی چیده شده‌بود نشستم. دوباره کش‌وقوسی به بدنم دادم. موهای صاف و بلندم را بر شانه‌ی چپم انداختم و همزمان پرسیدم:
‌- مرسی نبات، مامان کو؟!
روژین خود را از پشت اپن کرم‌رنگ آشپزخانه بیرون کشید و گفت:
‌- پیش پات داشت با تلفن حرف میزد، چند دقیقه نیست رفته سبزی بخره.
با تأسف سرم را تکان دادم و چشم‌هایم ناخودآگاه بسته شد.
‌- تا تره‌بار می‌خواد پیاده بره؟ حالا ما سبزی نخوریم چیزی ازمون کم نمیشه.
سینی چای به دست از آشپزخانه‌ی کوچک‌ خانه بیرون آمد و گفت:
‌- من داشتم درس می‌خوندم، گفت دلش می‌خواد هوا بخوره. اتفاقاً خوب شد رفت می‌خواستم باهات حرف بزنم.
شاخک‌هایم تیز شد، به گمانم آن چیز که نگرانش بودم سرم آمد.‌ حال باید باج بدهم تا مبادا راز کوچک بدبختی‌هایم را لو ندهد.
در فکر فرو رفتم. تازگی‌ها بیش‌ از آنکه بخواهم فکر می‌کنم.‌ افکار چون مهمان سرزده هردم غافلگیرم می‌کنند. دستم که با خنکای دست روژین برخورد کرد رشته‌ی افکارم گسست و به چهره‌اش که آثار دخترانگی کودکانه از آن رخت بسته‌بود خیره‌شدم. بی‌هوا قطره‌ای شفاف از چشمه‌ی زلال چشمش پایین چکید و درآنی بغض را میهمان گلویم کرد. یادم نبود، بغض هم دومین میهمانی بود که هرآن به سراغم می‌آمد.
‌- می‌دونم داری چیکار می‌کنی. می‌دونم چقدر خسته‌ای آبجی فقط یه چیز ازت می‌خوام.
گریه‌ی آرامش تبدیل به هق‌هق شد و ادامه‌داد:
‌- می‌دونم چاره‌ی دیگه‌ای نیست و مامان هر روز حالش داره خراب‌تر میشه، فقط قول بده حواست به خودت باشه. مبادا مثل بابا... .
هق‌هق گریه دیگر مجال نداد و حرفش نیمه تمام ماند. نکند عضلات صورتم به اشک حساس شدده‌اند که هربار سوزششان تا اعماق جانم نفوذ می‌کند؟
می‌دانستم خواهرکم بزرگ شده‌است؛ اما گمان نمی‌کردم این‌قدر بادرک و فهم هم شده‌باشد. خود را برای جملات دیگری آماده کرده‌بودم. سرش را در آغوش فشردم و بوسه‌ام بر روی موهای عطراگینش نشاندم. نه زبان دلداری و نه حوصله‌ی عادی جلوه دادن این بدبختی را دارم، پس سکوت می‌کنم تا غرورم با کلمه‌ای نشکند. زمان زیادیست که منتظرم غرورم با تک‌ضربه‌ای ترک خورده و متلاشی شود، اما جای شکرش باقیست که چیزی نشنیده‌ و نگفته‌ام.
من همان دخترکی هستم که از همان کودکی تا چند سال پیش غرق در نعمت بودم و پدرم حتی نمی‌گذاشت خراشی بر دستم بیوفتد، حتی بعد از تعطیلی فروشگاهش و مهاجرتمان به مریوان نیز به خودش سختی می‌داد که مبادا دردانه‌اش غمی از این ورشکستگی بر دل کوچکش بنشیند. کاش پدرم به جای بر دوش کشیدن تمام سختی‌ها، ذره‌ای از آن را نیز به من می‌داد که این‌قدر بهت‌زده و حیران پشت سرش مجبور به لگدمال کردن احساساتم نباشم. گریه‌اش آرام‌آرام روبه خاموشی رفت و من تنها به لبخند و اشک‌های بی‌صدا اکتفا کردم. تنها همین از عهده‌ام برمی‌آمد. بگذار با گریه سختی‌ها را درک کند که فردا روزی اگر من نبودم، مجبور به رویایی با کوه سختی‌ها با شخصیت لطیف نباشد. این چیزی بود که من تجربه کردم، در اوج ظرافت به جنگ زندگی‌ای رفتم که چون دیو‌های درون قصه‌ها پر از سیاهی بود.
با شنیدن صدای در حیاط سراسیمه بوسه‌ای بر گونه‌ام نشاند و خود را به آشپزخانه رساند. چه خوب که می‌دانست نباید کنار مادر سخنی به زبان بیاورد. مادر به سختی و چهره‌ای که از درد جمع شده‌بود وارد خانه شد. کیسه‌های سنگین درون دستش پر از میوه و سبزی بود و درد را میشد از تمام حرکاتش حس کرد.
ای کاش بدن خسته‌ام رمقی داشت که خود را به او برسانم و کیسه‌ها را از دستش بگیرم و باز چه‌قدر عالی که روژین وجود دارد.
 
بالا پایین