جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [دنیای الیاس] اثر «F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط PardisHP با نام [دنیای الیاس] اثر «F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 707 بازدید, 7 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [دنیای الیاس] اثر «F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع PardisHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
Negar_۲۰۲۱۰۹۰۳_۱۵۵۲۱۱.png

نام داستانک: دنیای الیاس
نام نویسنده: F_PARDIS
ژانر: عاشقانه، تراژدی
عضو گپ نظارت S.O.W(11)

خلاصه:

زمانی که فکر می‌کردم، بهترین زندگی و بهترین آینده را دارم... فهمیدم من هیچ چیز ندارم. بدون دنیا هیچ چیز ندارم... حتی اگر داشته باشم! بدون دنیا نمی‌خواهمش، حتی دنیا را.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,824
مدال‌ها
11
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4) (1).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
برگ‌های سبز و نارنجی از درختان بر روی زمین می‌ریختند. آهسته قدم برمی‌داشتم؛ تا اطراف را ببینم.
پدرم از پشت درخت کاج بزرگی بیرون آمد. با لبخندی مهربان نگاهم می‌کرد، من هم نگاهش می‌کردم، خواستم او را در آغوش بگیرم اما دیگر آنجا نبود، باران گرفت. ابرهای سیاه بیشتر و بیشتر شدند. روی تپه‌ها اسب‌ها می‌دویدند تا خود را از سیل نجات دهند؛ من هم خواستم بدوم اما دیدم پاهایم نیستند. خواستم کمک بخواهم اما دیدم هیچکس نیست، حالا حتی اسب‌ها و تپه‌ها هم نبودند. همه چیز تبدیل به سیاهی مطلق شد. یک میز که رویش دفتر خاطرات‌ا‌م بود، جلو آمد. دفتر را از رویش برداشتم؛ وقتی بازش کردم، برگه هایش به پرواز در آمدند، بعضی‌ها به صورتم می‌خوردند و بعد راه خود را پیدا می‌کردند. روی همه آنها با رنگ قرمز عدد پانصد و شصت و شش ظاهر شد. برگه‌ها بالای سرم می‌رقصیدند و عدد را تکرار می‌کردند. آنها هی می‌چرخیدند و می‌چرخیدند و دنیا هم، دور سر من می‌چرخید. ایستادم. همه کاغذ‌ها رفته بودند! حالا یک موجود عجیب روبه‌روی من بود. درست نمی دیدم‌اش. بدون آن‌که حرفی بزند. موج عظیمی از کلمات به مغزم وارد شد. همان کلمات همیشگی:
- تو میمیری!
***
چندبار پلک زدم تا فهمیدم کجا هستم، آهسته از روی تخت‌ام بلند شدم. به سمت در رفتم. پا به راهروی باریک‌وتاریک همیشگی گذاشتم و به طرف آشپزخانه رفتم، یک لیوان آب برای خود ریختم و با چند قرص خوردم، روی صندلی نشستم و دستم را روی چشمانم گذاشتم؛ یک هفته می‌گذشت اما هرشب همین‌طور بود. هی کابوس می‌دیدیم و نمی‌توانستم بخوابم؛ می‌ترسم فردا بخاطر‌ کم‌خوابی نتوانم به کارهایم برسم. دوباره به اتاقم می‌روم، تا شاید خوابم ببرد.
***
چشمم به مدارکی می‌افتد که پدرم روی میز گذاشته‌بود. دست خودم نیست... چند قطره از اشک هایم روی برگه‌ها می‌افتد. به اتاق مادرم نگاه می‌کنم، دراش کمی باز است. مادر نشسته و دعا می‌کند. چند روز است که به من نگاه نمی‌کند مبادا دیگر نتواند جلوی اشک هایش را بگیرد.
دانیال هم بیشتر روز را بیرون از خانه می‌گذراند، شب‌ها هم که به خانه برمی‌گردد فقط سلام می‌کند و به اتاق‌اش می‌رود او هم نگاهم نمی‌کند.
پدر هم دنبال فروش تمام دارایی‌اش است؛ هرچه به او می‌گویم که این کار را نکند گوش نمی‌دهد.
به اتاقم رفتم، روی صندلی مشکی رنگ نشستم؛ باز هم به چیزی فکر کردم که این چند روز حتی بیشتر از قبل به آن فکر می‌کردم؛ به الیاس!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
تلفن زنگ خورد. آن را برداشتم و جواب دادم. الیاس بود. گفت رسیده‌است و دم در منتظر من می‌ماند. گفتم الان میایم پایین و گوشی را قطع کردم. به سمت کمدم قدم برداشتم اگر من نباشم چه کسی از آنها استفاده می‌کند؟ نمی‌دانم!
یک مانتوی زرشکی‌رنگ و یک شال و شلوار مشکلی بر می‌دارم و حاضر می‌شوم. حوصله هیچ کاری را ندارم تندتند کفش‌هایم را می‌پوشم و می‌روم پایین. الیاس به ماشین دویست و شش سفید رنگش تکیه کرده و لبخند می‌زند. سعی می‌کنم بخندم اما برایم از هرکاری سخت‌تر است. احوال پرسی می‌کنیم و هردو می‌نشینیم توی ماشین. الیاس درمورد تاریخ روز عروسی و خانواده‌اش حرف می‌زند. ولی من انگار هیچ‌چیزی نمی‌شنوم. فقط سرم را به شیشه تکیه دادم و به مردم نگاه می‌کنم. گاهی نظرم را می‌پرسد و من در جوابش می‌گویم نمی‌دانم. می‌دانم نباید این‌گونه رفتار کنم... ممکن است شک کند و نمی‌خواهم به هیچ‌وجه بفهمد. سعی می‌کنم مثل همیشه باشم، اما نمی‌شود. کیفم را باز می‌کنم تا موبایلم را بردارم و به نفیسه زنگ بزنم. او هم مثل الیاس از ماجرا خبر ندارد اما همیشه خوشحال است. شاید خوش‌حالی‌اش به من هم سرایت کند. اما می‌بینم که موبایل را جا گذاشته‌ام. سرم را می‌گیرم. الیاس نگران است که چه شده؟ فقط می‌گویم سرم گیج می‌رود و مشکلی نیست. ماشین می‌ایستد. به پارک رسیده‌ایم اما پیاده نمی‌شویم. مدتی توی ماشین می‌مانیم و الیاس سعی می‌کند من را از ناراحتی دربیاورد. یک جورهایی خوب است که نمی‌داند.
***
با یک دستم دستش را می‌گیرم و با دست دیگرم لیوان کاپوچینو را نگه می‌دارم. می‌کشانم‌اش به سمت دیوارهای کوتاه سنگی پارک و هردو می‌نشینیم. نمی‌دانم چرا انقدر حالش خراب است، مثل بازیگری شده که نمی‌تواند نقشش را درست بازی کند سعی دارد خوب باشد ولی سعی‌اش به وضوح قابل رویت است. فقط ذره ذره قهوه‌اش را می‌خورد و حرفی نمی‌زند. انگار بار رازی را به دوش می‌کشد که قرار نیست تا ابد آشکار شود. برای باز شدن صحبت؛ به ناچار از کابوس‌هایم شروع می‌کنم همیشه در باز کردن صحبت ضعیف بودم. وقتی خواب را برایش تعریف می‌کنم موج اشک‌ها را که در چشمانش جمع شده می‌بینم. اما نمی‌دانم برای چیست!
یعنی از مرگ من انقدر می‌ترسد؟!
یا بخاطر دوست‌داشتن زیاد من است؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
از هجوم بغض نفسم می‌گیرد. از غم دلم می‌خواهد سر کسی فریاد بزنم. نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم! دست خودم نیست کلمات بدون وقفه از دهانم خارج می‌شوند. از لرزه‌ای که بر بدنش افتاده می‌فهمم چقدر بلند فریاد کشیدم، آنقدر که حتی پرندگان روی درخت‌ها را فراری دادم! دستش را از دستم می‌کشد، پوست صورتش از قبل هم سفید‌تر شده. مژه‌های مشکیش را تکان می‌دهد و چشمانش را می‌بندد. همانند یک آبشار اشک از چشمانش به پایین می‌ریزد. حالا که چشمانش را بسته من هم اشک می‌ریزم، دیگر می‌توانم مانع شان شوم. افکار مانند سیلی در ذهنم می‌پاشد! چرا نگفته بود؟ می‌ترسید؟ من غریبه بودم؟ می‌ترسید بروم و دیگر پشت سرم را هم نگاه نکنم؟ غم‌ها و رنج‌ها را باهم گذراندیم، چطور فکر می‌کرد حالا می‌روم؟ حالا که او به مشکلی افتاد. محال است! می‌مانم و دوباره سختی‌ها را می‌گذرانیم و به خوشبختی می‌رسیم. می‌پرسم باید چه کار کنیم؟ دکتر چه گفت؟ هیچ چیز نمی‌گوید، اما با دیدن صورتش که ناراحتی‌اش را به وضوح به نمایش گذاشته می‌دانم که خبر خوبی ندارد. می‌خواهم به خودم تلقین کنم، اما گاهی حقیقت تلخ‌تر از یک قهوه‌ی تلخ است!
***
هرچه سعی می‌کنم راضیش کنم فایده ندارد. ماشین را پارک می‌کنم و سریع پیاده می‌شود. زنگ در را فشار می‌دهد و سریع می‌رود. طاقت ندارم بمانم و ببینم قرار است دعوا شود، بر سر من، بر سر این مریضی لعنتی که به جانم افتاده و حتی بر سر تصمیمم برای تسلیم شدن در برابرش. از ماشین خارج می‌شوم. ماشین را قفل می‌کنم و از در نیمه باز که نشانه حواس پرتی و اعصبانیت الیاس است وارد خانه می‌شوم. آسانسور را بی‌خیال می‌شوم و از پله‌ها بالا و بالا‌تر می‌روم دلم می‌خواهد دیرتر برسم. صدای الیاس، صدای پدر و صدای مادر در گوشم می‌پیچد. الیاس شاکی است که چرا کاری برای من نمی‌کنند. سرعت قدم‌هایم را بیشتر می‌کنم، نفسم بالا نمی‌آید. محکم زمین می‌خورم؛ خدا را شکر می‌کنم که صدای زمین خوردنم را نشنیدند. نرده را می‌گیرم و به سختی به خانه می‌رسم در نیمه باز است با سرعت وارد می‌شوم و قبل از این‌که نگاه‌شان به سمت من کشیده شود فریاد می‌زنم:
- نمی‌خوام بزارید بمیرم! بهتر از اینه که تموم دارایی‌تون رو هدر کنید.
دلم می‌لرزد وقتی می‌بینم الیاس می‌نشیند روی مبل و صورتش را با دستانش می‌پوشاند. فکر می‌کردم حالش بد شود ولی نه انقدر، چه کردم من با او؟! می‌افتم! مادر دستم را می‌گیرد و به سختی من را روی اولین مبل می‌گذارد. شالم را از دور سرم باز می‌کنم و یک لیوان آب به دستم می‌دهد. هرروز زندگی برایم سخت‌تر می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
عقربه‌ها می‌گذرند و الیاس می‌رود. همیشه حتی اگر ثانیه‌ای قرار بود برود دلگیر می‌شدم، و حالا که بی‌خداحافظی رفته بود غم بیشتری داشتم. به خواست مادر چندبار با او تماس گرفتم اما جواب نمی‌داد، حق داشت بد کرده بودم من با او. او عاشق بود اما من هم‌ به اندازه او عاشق بودم!
شب را با گریه و غم به صبح می‌رسانم. به دانیال نگاه می‌کنم، او که سراغم را هم نمی‌گرفت حالا روی زمین کنار تختم نشسته بود. می‌خواستم حرفی بزنم که زودتر لب باز کرد:
- الیاس اومده پایین، زودتر حاضر شو!
این را گفت و رفت. دنبال جواب نمی‌گشت، تنها خبر رسان بود. خبری خوش، برای من که از ترس ندیدن الیاس چشمانم همواره با لایه‌ای از اشک پوشیده شده بود. بلند می‌شوم، آبی به سر و صورتم می‌زنم و حاضر می‌شوم. پله‌ها را آرام پایین می‌روم، دست به س*ی*نه به ماشین تکیه داده. می‌ترسم، صورتش پر از غم است، جوری که انگار بیچاره‌ترین انسان زمین باشد. سمتش می‌روم‌، سلامی کوتاه می‌دهد و سوار ماشین می‌شود. مانند همیشه در را برایم باز نکرد و بازهم او حق داشت... . سوار شدم هیچ‌چیز نمی‌گفت تنها رانندگی می‌کرد. چشمانم را که نظاره‌گر دستانم بود به سمت صورتش راهنمایی کردم. بغض نفسم را گرفت، می‌فهمیدم، آنقدر گریه کرده بودم که می‌فهمیدم این چشم‌ها بسیار باریدند. من چه کرده بودم؟! چرا نگفتم؟! من که زبان داشتم، اگر زودتر می‌گفتم این‌گونه نمی‌شد، قطعاً نمی‌شد. بغض می‌شکند، دست‌هایم را روی صورت می‌گیرم و صورتم را کمی پایین. صدای هق‌هق‌هایم ماشین را پر می‌کند، دیگر حتی مانند همیشه آهنگ نمی‌گذارد، که اگر می‌ذاشت خوب بود زیرا صدایم در آن گم می‌شد. من اشک می‌ریزم و او ساکت است... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
کمی سرم را بالا می‌آورم. سرش را به فرمان تکیه داده و دست‌هایش را طوری که صورتش را بپوشانند برروی فرمان گذاشته. سکوت مطلق است، اما با دیدن قطره‌های اشک که برروی فرمان سرمی‌خورند و به پایین می‌ریزند، می‌فهمم در چه حالی‌ست. اشک‌هایم جاری‌ست اما من هم مانند او ساکت می‌مانم. من، دنیا، شجاع‌ترین مردی که می‌شناختم را ترسانده بودم! از آینده، از اتفاقاتی که سرراه مان بود. شاید از همین می‌ترسیدم، از دیدن اشک‌هایش به همین خاطر زودتر نگفتم... اگر جای‌مان فرق داشت، قطعاً حال من از او بدتر بود. بد کرده‌ام، خیلی بد. از جعبه دستمال کاغذی دو دستمال بیرون می‌کشم و به نزدیکی صورتش می‌برم، می‌گیرد اما تشکری نمی‌کند. آزرده می‌شوم و حقم است... .
***
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: PardisHP
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین