جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [دنیای سخنگو] اثر «غزل معظمی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط aoisora با نام [دنیای سخنگو] اثر «غزل معظمی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 344 بازدید, 6 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [دنیای سخنگو] اثر «غزل معظمی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع aoisora
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ~Fateme.h~
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,095
مدال‌ها
2
نام اثر: دنیای سخنگو
نویسنده: غزل معظمی
ژانر: فانتزی، کودکانه
عضو گپ نظارت: (1۱)S.O.W
خلاصه‌:توپ پلاستیکی زرد رنگش از پشت آینه‌ قل خورد و بیرون آمد بگزی با ذوق به سمت توپ هجوم برد و آن را در بغل گرفت. خواست از انبار بیرون برود که صدایی او را میخکوب کرد!
- ممنون بگزی... .
پسرک با تعجب به سمت صدا برگشت و به آینه خیره شد چند قدمی نزدیک شد و با تعجب پرسید:
- تو می‌‌تونی بامن حرف بزنی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,937
53,273
مدال‌ها
12
1720886536152.png
-به‌نام‌کردگارهفت‌افلاک-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.


🚫قوانین تایپ داستانک🚫
⁉️داستانک چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 5 پارت از داستانک خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 7 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از 10 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما حداکثر 2۰ و حداقل ۱۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستانک»



°تیم مدیریت بخش کتاب°
 
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,095
مدال‌ها
2

مقدمه:

باد که می‌وزد چمن‌ها دست تکان می‌دهند، گل‌ها لبخند می‌زنند، ابرها نزدیک می‌آیند و درختان سر خم می‌کنند. کافیست به نظاره بنشینیم و به حرف‌هایشان گوش کنیم تا برایمان از سرگذشت جهان بگویند.​
 
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,095
مدال‌ها
2
پسرک خوشحال و خندان همه‌ی کاغذها را جمع‌کرد و زیر بغل زد و دوان دوان از در خانه بیرون رفت صدای مادرش از آشپز خانه می‌آمد که فریاد میزد:
- بَگزی تا یک ساعت دیگه خونه باشی ها!
بگزی که پنج سال بیشتر نداشت با صدای کودکانه‌اش جواب داد:
- چشم مامان.
- لباس‌هات رو کثیف نکنی هاا!
- چشم.
بگزی توی حیاط دوید باد خنک پاییزی پوست سفید صورتش را نوازش کرد ‌چشمان سبز رنگش را با دست مالید تا گردی که توی چشمش رفته بود را بیرون کند...
چند قدم جلو رفت و کنار تک درخت کاج بلند و تنومندی که در کنار دیوار حیاط کاشته شده بود ایستاد شاخ و برگ‌های درخت در باد تکان می‌خوردند، بگزی با خودش فکر کرد درخت دارد برای او دست تکان می‌دهد او دستش را بلند کرد و متقابلاً برای درخت دست تکان داد و تنه‌ی پیر و پر ترک‌اش را نوازش کرد، باخود گفت:
چقدرخوب می‌شد اگه درخت حرف میزد؛ اما درخت که دهن نداره! یعنی اگه دهن داشت به من چی می‌گفت!؟
بگزی سریع ماژیک مشکی رنگی را از جیب شلوارک طوسی‌اش بیرون کشید و روی کاغذ یک نیم دایره کشید. با ذوق به ان خیره شد و با لبخند گفت:
- این هم از دهنش!
کاغذ را برداشت و به درخت چسباند و نگاه کوتاهی به درخت انداخت
- حالا دیگه می‌تونی حرف بزنی.
این را گفت و به سمت باغچه گل‌ها دویید... .
درخت کاج به رفتن بگزی خیره شد و به آرامی گفت:
-ممنون بگزی... .

بگزی کنار باغچه گل‌ها روی دو زانو نشست و با آبپاش قرمز رنگ پلاستیکی کنار باغچه که نیمه پر بود به گل‌ها آب داد با کنجکاوی به آن‌ها نگاه کرد و گفت:
- ای گل ها می‌تونستن صحبت کنن، ولی اگه گل‌ها دهن داشتن چی می‌گفتن؟
سریع مشغول کشیدن چشم و دهان روی کاغذ برای گل‌ها شد و تکه های کاغذ را روی شاخه و برگ گل‌ها آویزان کرد.
- همیشه همین‌جوری خوشگل و رنگارنگ بمونید!
بگزی این را گفت و به سمت دیگر حیاط دوید‌
گل ها همراه با باد برایش دست تکان دادند و به آرامی گفتند:
- ممنون بگزی... .
 
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,095
مدال‌ها
2
پسرک روبه‌روی در کثیف انباری متوقف شد با هزار زور و زحمت لولای زنگ زده‌ی در با صدایی گوش خراش چرخید و در باز شد فضای تاریک و محصور انبار کمی او را ترساند تنها پنجره‌ی شیشه‌ای گرد و خاک گرفته و کوچکی که نزدیک به سقف بود کمی فضا را روشن کرده بود. او رو نوک انگشتان پایش ایستاد و سعی کرد کلید چراغ روی دیوار را روشن کند اما قدش نرسید و به ناچار در تاریکی به دنبال توپ پلاستیکی زرد رنگش گشت.

درحال زیر و رو کردن وسایل بود که انعکاس باریکه نور در آینه‌ی کثیف و تار عنکبوت بسته روی دیوار تشکیل رنگین کمان داده بود توجهش را جلب کرد.

روبه روی آینه ایستاد و رنگین کمان روی تیشرت خاکستری رنگش نقش بست با هیجان به رنگ‌های زیبا خیره شد و روبه آیینه گفت:

_چطوری این‌کار رو می‌کنی؟خیلی قشنگه!!

کمی مکث کرد، آهی کشید و ادامه داد:

_هرچند تو که دهن نداری چجوری می‌خوای حرف بزنی؟
 
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,095
مدال‌ها
2
بگزی خواست برای آیینه دهان بکشد اما متوجه شد کاغذهایش تمام شده با خودش گفت:

_حالا چکار کنم؟چطوری باهام حرف بزنه؟

ناگهان فکری به ذهنش رسید. به آیینه نزدیک شد و با دست کوچکش گرد و خاک روی شیشه‌ی آیینه را تمیز کرد. برایش سوال بود چه چیزی باعث شده بود که آیینه این همه ترک خورده و شکسته شده باشد!؟در ماژیک مشکی رنگ را باز کرد و روی شیشه‌ی آن، دو تا چشم و دماغ و دهن کشید و با خوشحالی و خنده گفت:

_ حالا دیگه می‌تونی حرف بزن... .

جمله‌اش را تمام نکرده بود که توپ پلاستیکی زرد رنگش از پشت آیینه‌ قل خورد و بیرون آمد بگزی با ذوق به سمت توپ هجوم برد و آن را در بغل گرفت کثیفی های روی توپ را با آستین لباسش تمیز کرد.خواست از انبار بیرون برود که صدایی او را میخ‌کوب کرد!
 

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,784
15,310
مدال‌ها
6
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین