پارمیس پناهی:
با عشوه زبونم را روی لبم میکشم و با چشمهای پر از لذت به آروین نگاه میکنم.
دستش را دور کمرم حلقه میکند و بوسهای بر گونهام میزند، دستش را نوازشوار برروی گونهام کشید.
- عزیزدل من.
لبخند پر از عشوهای میزنم و با خوشحالی به او نگاه میکنم، شاید باید بگویم، آرویـن معشوقهی چنـدسالهٔ من بود.
دستم را دور گردنش حلقه میکنم و با ریتم اهنگ هر دو تکان میخوریم، باید از مهرداد و عسل بابت این مهمونی حسابی تشکر بکنم.
طوری لبخند زده بودم که کل ردیف دندانم را به نمایش گذاشته بودم، آروین چشمش به بازوی ِ سفیدم برخورد میکند و با دیدن رد کبودی که خودش گاز گرفته بود، چشمان طلاییاش برق میزند و در گلو میخندد.
سرش را به جلو میآورد و توی گوشم نجوا میزند؛ نفسهایش که به گوش و گردنم خورد، حسوحالم را عوض کرد.
- شاهکار خودمه ها.
اخم تصنعی میکنم و با حالت قهر سرم را کج میکنم، سرش را جلو میآورد و بوسهای بر روی گردنم میزند و عاشقانه زمزمه میکند:
- آروین، دور اون اخمهای خوشگلت بگرده، نفسم.
روی پاشنهی پایم میایستم، لعنتی قد نیست که، نردبونه!
بوسهی عاشقانهام را روی پیشونیاش میزنم و در گوشش زمزمه میکنم:
- فدات بشم آروین، مرد من.
نور تالار روشن شد، نگاه تمام بچهها روی من و آروین بود.
با خجالت سرم را به زیر میکشانم و دست آروین رو میگیرم.
مهرداد و عسل به سمتمون قدم بر میدارند، مهرداد دستش را دور کمر عسل حلقه کرده بود و با لبخند رضایتبخشی از هر دویمان، سلام و احوال پرسی میکند.