هر قسمت قلب مال کسی بود؛ سمت راستش جای خانواده بود؛ سمت چپ جای اقوام و آشنایان. خلاصه که هر گوشه اش متعلق به کسی بود جز وسط.
وسط قلب خالی بود؛ یک خلاء،یک حفره. گاهی این حفره درد میگرفت و از درد، چشمها شروع به باریدن میکردند امّا چند روزی بود که حفره علاوه بر درد کردن،در حال بزرگ شدن نیز بود. قلب با دیگران در مورد این موضوع صحبت کرده بود.
دیگران میگفتند که : این، درد بی دوستی است و قلب دارد تنهایی را تجربه میکند.قلب میترسید که از شدّت تنهایی روزی از تپش بایستد!
روزها میگذشت. هر روز حفره بزرگ و بزرگتر میشد.
روزی در حین تپش، دل قلب لرزید! احساسی در قلب بوجود آمد و جالب اینجا بود که بعد از بوجود آمدن آن حس، دیگر حفره قلب درد نمیکرد. قلب تا آخر روز بدون درد به تپش ادامه داد حتّی در طول روز گاهی تند تند میتپید!
چشمها خبر داده بودند که وقتی او را میبینند، پلک زدن یادشان میرود. رگها میگفتند هنگام دیدن او خون را بی اختیار سریع جا به جا میکنند و این ها گوشه ای از عوارض دیدن او بود.
چند روز بعد، در دیوار قلب زده شد. بستهای برایش فرستاده بودند. قلب بسته را برداشت و باز کرد. چیزی به نام دوستی، به نام عشق، از بسته بیرون آمد و حفره قلب را پر کرد و به درد قلب پایان داد. قلب دیگر هر روز خوب میتپید و حفره وسط اش با نام “او” پر شده بود. روز ها گذشت. حال همه خوب بود؛ حال قلب، حال چشمان، حال دست ها و... .
همه با او به بیرون می رفتند؛ با او حرف میزدند؛ با او... ،با او... ، با او... انگار همه چیز با او خوب بود.
“او” از مگسان گرد شیرینی نبود؛ “او” همان دوستی بود که شاعر در موردش گفته دست را در پریشان حالی و درماندگی میگیرد!