- Nov
- 3,058
- 28,979
- مدالها
- 8
***
دستان زبرش بار دیگر تاس را چرخاند، با هر واژهای که ادا میکرد و سخنی میگفت، سبیلهای کلفتش تکان میخوردند:
- علی آقا ما تحقیق کردیم، پسره ننش ارمنیه.
نگاه علی کمی سوی او برگشت و از زیر چانه تا فرق سر تاسش را از زیر نگاهش گذراند؛ مرد بار دیگر لب از لب باز کرد که توضیحاتش را ادامه دهد:
- آقاشم مال تهرونه، یه خوا... .
علی که اکنون کاملا رو به او ایستاده بود و با چهرهای متفکر به او مینگریست حرفهایش را قطع کرد:
- بسه بسه، نگفتم بری شجره نامهشو بیاری، خواستم بدونم چیکارس!
- احتمالا توی همین فازای روغن؟ آها! روشنفکریه.
- یحتمل با پدر گیلماه توی یه حزبه.
حیدر با تعجب دستی به سبیلش کشید و بیخیالِ تختهی بازی شد:
- حزب؟ چه حزبی علی آقا؟!
علی نگاهش را به پاکت سیگار توی دستش دوخت و بیآنکه جوابی بهاش بدهد نخی بر لبهای کبود رنگش گذاشت.
***
ناخنهایش رنگ قیر آسفالت را گرفته بودند و با خستگی به کوهِ سبزیِ پاک نشده داخل سینی نگاه میکرد؛ گیلماهِ فلکزده!
به نقلِ خودش از خروسخوان تا غروبِ شرجیِ آسمان دستش بندِ این سبزی خوردنها بود.
با صدای کوبیده شدن درب حیاط از جا پرید؛ روسریِ پولکدار را دور گردنش پیچاند تا محکم شود و بدون لحظهای تردید سمت حیاط دوید، فرشتهی نجاتش آمده بود، مادر جانش.
زنبیل حصیری که محتویات پفک نمکی مینو، اسکمو و پودر رختشویی برف در آن بیشتر به چشم میآمد را از مادر گرفت و با شعف حاصل از رسیدن امداد غیبی، لبخند دنداننمایی مهمان صورتش کرد. خورشید خانم که از درد پاهایش نفسنفس میزد روی اولین پله، کنار یکی از گلدانهای شمعدانی نشست. گیلماه درحالی که برای ریختن لیوانی چای به داخل سالن قدم میگذاشت حال مار جان را پرسید و منتظر پاسخش شد.
- خوبم خوبم کُر، رفته بودم پیش فاطمه و دخترش گیلدا، همزادت!
- سلامت باشن مار جان، خبری از شوهر گیلدا نشده هنوز؟
- اونِ بذار کنار مار، میگن شاه درس خوندنو اجبار کرده خیرندیده.
گیلماه چای به دست کنار مادرش نشست، بلافاصله حبه قندی بر دهان گذاشت و با اصوات نامفهومی سوالش را مطرح کرد:
- آخه مارجان الهی من تره بیمیرِم؛ مگه بده خلقالله باسواد باشن؟
- گیلماهُم، بیا کل این محله رو بگیر برو تا جنگل، به خدا اگه کسی غیر همین زرنگایی که راه افتادن از سر نوجوونیشون رفتن تهران مکتب سواددار باشن، آخه یه قرون دوهزار ما کجا شهریهی اون لاکردار مکتب کجا دخترجان.
گیلماه با خنده حرف مادرش را اصلاح کرد:
- اون دانشگاهه تی جانا قوربان دانشگاه.
خورشید خانم قلپی از چایی را پایین داد و به او تشر زد:
- خا حالا تو ام آموزگار ادب و عرفان شدی برا مه... چقدر طعم این دارچین خوب شده!
- ولی مثل اینکه تحصیلِ مجانی کردن.
- مثل اینکه جانِ مار مثل اینکه.
دستان زبرش بار دیگر تاس را چرخاند، با هر واژهای که ادا میکرد و سخنی میگفت، سبیلهای کلفتش تکان میخوردند:
- علی آقا ما تحقیق کردیم، پسره ننش ارمنیه.
نگاه علی کمی سوی او برگشت و از زیر چانه تا فرق سر تاسش را از زیر نگاهش گذراند؛ مرد بار دیگر لب از لب باز کرد که توضیحاتش را ادامه دهد:
- آقاشم مال تهرونه، یه خوا... .
علی که اکنون کاملا رو به او ایستاده بود و با چهرهای متفکر به او مینگریست حرفهایش را قطع کرد:
- بسه بسه، نگفتم بری شجره نامهشو بیاری، خواستم بدونم چیکارس!
- احتمالا توی همین فازای روغن؟ آها! روشنفکریه.
- یحتمل با پدر گیلماه توی یه حزبه.
حیدر با تعجب دستی به سبیلش کشید و بیخیالِ تختهی بازی شد:
- حزب؟ چه حزبی علی آقا؟!
علی نگاهش را به پاکت سیگار توی دستش دوخت و بیآنکه جوابی بهاش بدهد نخی بر لبهای کبود رنگش گذاشت.
***
ناخنهایش رنگ قیر آسفالت را گرفته بودند و با خستگی به کوهِ سبزیِ پاک نشده داخل سینی نگاه میکرد؛ گیلماهِ فلکزده!
به نقلِ خودش از خروسخوان تا غروبِ شرجیِ آسمان دستش بندِ این سبزی خوردنها بود.
با صدای کوبیده شدن درب حیاط از جا پرید؛ روسریِ پولکدار را دور گردنش پیچاند تا محکم شود و بدون لحظهای تردید سمت حیاط دوید، فرشتهی نجاتش آمده بود، مادر جانش.
زنبیل حصیری که محتویات پفک نمکی مینو، اسکمو و پودر رختشویی برف در آن بیشتر به چشم میآمد را از مادر گرفت و با شعف حاصل از رسیدن امداد غیبی، لبخند دنداننمایی مهمان صورتش کرد. خورشید خانم که از درد پاهایش نفسنفس میزد روی اولین پله، کنار یکی از گلدانهای شمعدانی نشست. گیلماه درحالی که برای ریختن لیوانی چای به داخل سالن قدم میگذاشت حال مار جان را پرسید و منتظر پاسخش شد.
- خوبم خوبم کُر، رفته بودم پیش فاطمه و دخترش گیلدا، همزادت!
- سلامت باشن مار جان، خبری از شوهر گیلدا نشده هنوز؟
- اونِ بذار کنار مار، میگن شاه درس خوندنو اجبار کرده خیرندیده.
گیلماه چای به دست کنار مادرش نشست، بلافاصله حبه قندی بر دهان گذاشت و با اصوات نامفهومی سوالش را مطرح کرد:
- آخه مارجان الهی من تره بیمیرِم؛ مگه بده خلقالله باسواد باشن؟
- گیلماهُم، بیا کل این محله رو بگیر برو تا جنگل، به خدا اگه کسی غیر همین زرنگایی که راه افتادن از سر نوجوونیشون رفتن تهران مکتب سواددار باشن، آخه یه قرون دوهزار ما کجا شهریهی اون لاکردار مکتب کجا دخترجان.
گیلماه با خنده حرف مادرش را اصلاح کرد:
- اون دانشگاهه تی جانا قوربان دانشگاه.
خورشید خانم قلپی از چایی را پایین داد و به او تشر زد:
- خا حالا تو ام آموزگار ادب و عرفان شدی برا مه... چقدر طعم این دارچین خوب شده!
- ولی مثل اینکه تحصیلِ مجانی کردن.
- مثل اینکه جانِ مار مثل اینکه.
آخرین ویرایش: