جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دُرفَک] اثر «کاربران افتخاری انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط VIXEN با نام [دُرفَک] اثر «کاربران افتخاری انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 758 بازدید, 13 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دُرفَک] اثر «کاربران افتخاری انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع VIXEN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,979
مدال‌ها
8
***

دستان زبرش بار دیگر تاس را چرخاند، با هر واژه‌ای که ادا می‌کرد و سخنی می‌گفت، سبیل‌های کلفتش تکان می‌خوردند:
- علی آقا ما تحقیق کردیم، پسره ننش ارمنیه.
نگاه علی کمی سوی او برگشت و از زیر چانه تا فرق سر تاسش را از زیر نگاهش گذراند؛ مرد بار دیگر لب از لب باز کرد که توضیحاتش را ادامه دهد:
- آقاشم مال تهرونه، یه خوا... .
علی که اکنون کاملا رو به او ایستاده بود و با چهره‌ای متفکر به او می‌نگریست حرف‌هایش را قطع کرد:
- بسه بسه، نگفتم بری شجره نامه‌شو بیاری، خواستم بدونم چیکارس!
- احتمالا توی همین فازای روغن؟ آها! روشن‌فکریه.
- یحتمل با پدر گیلماه توی یه حزبه.
حیدر با تعجب دستی به سبیلش کشید و بیخیالِ تخته‌ی بازی شد:
- حزب؟ چه حزبی علی آقا؟!
علی نگاهش را به پاکت سیگار توی دستش دوخت و بی‌آن‌که جوابی به‌اش بدهد نخی بر لب‌های کبود رنگش گذاشت.
***

ناخن‌هایش رنگ قیر آسفالت را گرفته بودند و با خستگی به کوهِ سبزیِ پاک نشده داخل سینی نگاه می‌کرد؛ گیلماهِ فلک‌زده!
به نقلِ خودش از خروس‌خوان تا غروبِ شرجیِ آسمان دستش بندِ این سبزی خوردن‌ها بود.
با صدای کوبیده شدن درب حیاط از جا پرید؛ روسریِ پولک‌دار را دور گردنش پیچاند تا محکم شود و بدون لحظه‌ای تردید سمت حیاط دوید، فرشته‌ی نجاتش آمده بود، مادر جانش.
زنبیل حصیری که محتویات پفک نمکی مینو، اسکمو و پودر رخت‌شویی برف در آن بیشتر به چشم می‌آمد را از مادر گرفت و با شعف حاصل از رسیدن امداد غیبی، لبخند دندان‌نمایی مهمان صورتش کرد. خورشید خانم که از درد پاهایش نفس‌نفس میزد روی اولین پله، کنار یکی از گلدان‌های شمعدانی نشست. گیلماه درحالی که برای ریختن لیوانی چای به داخل سالن قدم می‌گذاشت حال مار جان را پرسید و منتظر پاسخش شد.
- خوبم خوبم کُر، رفته بودم پیش فاطمه و دخترش گیلدا، هم‌زادت!
- سلامت باشن مار جان، خبری از شوهر گیلدا نشده هنوز؟
- اونِ بذار کنار مار، میگن شاه درس خوندنو اجبار کرده خیرندیده.
گیلماه چای به دست کنار مادرش نشست، بلافاصله حبه قندی بر دهان گذاشت و با اصوات نامفهومی سوالش را مطرح کرد:
- آخه مارجان الهی من تره بیمیرِم؛ مگه بده خلق‌الله باسواد باشن؟
- گیلماهُم، بیا کل این محله رو بگیر برو تا جنگل، به خدا اگه کسی غیر همین زرنگایی که راه افتادن از سر نوجوونی‌شون رفتن تهران مکتب سواد‌دار باشن، آخه یه قرون دوهزار ما کجا شهریه‌ی اون لاکردار مکتب کجا دخترجان.
گیلماه با خنده حرف مادرش را اصلاح کرد:
- اون دانشگاهه تی جانا قوربان دانشگاه.
خورشید خانم قلپی از چایی را پایین داد و به او تشر زد:
- خا حالا تو ام آموزگار ادب و عرفان شدی برا مه... چقدر طعم این دارچین خوب شده!
- ولی مثل‌ این‌که تحصیلِ مجانی کردن.
- مثل این‌که جانِ مار مثل این‌که.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,979
مدال‌ها
8
گیلماه که کمی در اندیشه‌هایش با چشمان باز به خواب رفته بود، ناگهان یادش افتاد که سبزی‌ها همان‌طور بی‌صاحب وسطِ اتاق رها شده‌اند، سه چهارتا پله را یکی کرد و خودش را چهارزانو انداخت روی قالیِ قرمز! خورشید خانم هم که خستگی‌اش را در کرده بود؛ قامت راست کرد و دستی به چادر مشکی‌اش کشید و با چشمان سبزِ خندانش به او چشم‌ غره‌ای رفت. کفش‌های جفت شده‌اش را گوشه‌ای قرار داد و به کمک دختر کوجدانه‌اش شتافت.
آفتاب تقریبا غروب کرده بود و انگار کارهای خانه تمامی نداشت، پس از یک هفته ول کردن خانه به امان خدا، اکنون با به اتمام رسیدن کاری، گیلماه باید به دنبال کار بعدی می‌رفت. لابلای دستمال‌ کشیدن‌ها و جارو زدن‌ها هم کمی وقت گیر می‌آورد برای غصه خوردن و غر زدن به زمین و زمان، از کافه‌های رشت گرفته تا مجالس عروسی دخترعمه‌هایش... .
ساعت پنج عصر را نشان می‌داد و انگشتان ظریف و بلند گیلماه درحال چنگ زدن به رخت‌های چرک پدر بود. چنان آن‌ها را در مشت فشار می‌‌داد که انگار آن‌ها بانیِ تمام سیاهی‌های زندگی‌اش هستند. با چشم‌های پر از آشوب نگاهی به دست‌های استخوانی و رنگ پریده‌اش کرد و احساس کرد دلش می‌خواهد خودش را هم در کنار این لباس‌های کثیف چنگ بزند، بسابد و بعد بشوید و بگذارد باد ببرد. صدای درب می‌آمد، هوای تاریک نشان از آمدن صاحب رخت‌ها می‌داد، چند بار پلک زد و بار دیگر دست از کار کشید. برخلاف تصور، دو مرد که قد آن‌ها به نردبان‌های همسایه‌ی کفتربازشان اصغر آقا می‌ماند با اخم‌های گره کرده و چشمانی که از فرط آشفتگی و خشم رگ‌هایشان پاره شده بود و باعث سرخی قرنیه شده بودند به او که با پیرهن سُرمه رنگ بلندش پشت درب پناه گرفته بود نگاه که نه، زل زده بودند. یکی از مردها که سن کمتری داشت و نسبتا آرام‌تر بود و البته مدام اطراف را می‌پایید رو به گیلماه کرد:
- دانشیان کجاست؟!
گیلماه که هنوز در حیرت بود به لکنت افتاد:
- هَ‌‌... هنوز خونه نیومده... .
سپس صدایش را صاف کرد و با لحن بدبینی پرسید:
- شما دیگه از کجا پیداتون شد؟
مرد مشکی پوش که صبر چند ثانیه‌ای‌اش به پایان رسیده بود چند قدم فراتر رفت و با لحن کنترل شده اما هراس‌آمیز و بَمی زمزمه کرد:
- به اون خائن بگو ما از سایه بهت نزدیک‌تریم آقای روشنفکر!
بعد رو به مرد دیگر که با تشویش دستش را حائل بدن نیمه‌خم او کرده بود ادامه داد:
- بگو اگه پیاممونُ گرفتی که هیچ، اگه نه زودتر از اون چیزی که فکرشُ بکنن و فکرشُ بکنی قائله‌تو ختم می‌کنیم؛ اینُ دقیقا یه تهدید بدون.
 
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,979
مدال‌ها
8
باری دیگر خشم در مویرگ‌های دست گیلماه پیچید:
- مثلا قراره چه گِلی به سرتون بگیرین؟
مرد طاس که در عرض چند ثانیه تغییر حالت داده بود، به آرامی کت مشکی‌اش را مرتب کرد و دستِ مرد جوان را پس زد، سپس خیلی مطمعن به چشمان غضبناک گیلماه خیره شد و لب زد:
- تصفیه!
آثار خشم در چهره بی‌رنگ گیلماه از بین رفت و جایش را به تعجب داد، اما پیش از این‌که دهانش به پرسشی باز شود هردوی آن‌ها رفته بودند و دخترک با زانوهای سست و بدنی حیرت‌زده، تنها مانده بود.
صورتش را از درب برداشت و به خانه رو کرد، به خانه‌ی عزیزی که یادآور بهترین لحظات او کنار عزیزانش بود. تیله‌ی چشمانش مدام و بی‌وقفه بین گلدان‌های گوشه‌ی حیاط‌شان و درخت بلند نارنج جابه‌جای می‌شد، خودش را سفت‌تر نگه داشت و سرش را آرام به سمت پایین و سپس بالا تکان داد. باید با پدرش حرف می‌زد... .
هنوز چندی نگذشته بود که درب دوباره کوبیده شد، شانه‌های گیلماه پرید و هراس به دلش نشست، فکر می‌کرد که شاید دوباره آن اجامر پشت درب به کمین همین یک‌ذره و توان و غیرت او باشند اما با باز کردن درب، چهره‌ی اطمینان‌بخش دنیل نمایان شد:
- جایی برای نگرانی نیست خانمِ دانشیان.
گیلماه که متوجه ارتباط دنیل با آن دو مرد را هنوز هم نفهمیده بود با صدای پایینی پرسید:
- آقا دانیال؟ شما...؟
دنیل گلویش را صاف کرده و حرف او را نیمه‌کاره گذاشت:
- اومده بودم یه گشتی بزنم، اجازه هست؟
سپس با ادب خاص خودش منتظر پاسخ دخترک ماند. گیلماه کنار رفت و با نگاهی به اطراف کوچه درب را پشت سر بست. دنیل پس از این‌که وارد خانه شد عینکش را برداشت و دستی بر سبیل‌های قیطانی‌اش برد، حرفش را تغییر داد و با خیال راحتی لب زد:
- خانم دانشیان، این‌جا بودم چون می‌دونستم این‌ لمپن‌های فرومایه قراره بیان در خانه شما.
گیلماه که نگران بود و فرصت را برای پرسش غنیمت شمارده بود بیخیال پذیرایی از او شد و دهان باز کرد:
- می‌شناسینشون؟
دنیل که می‌دانست این‌ها بحث‌هایی نیست که اکنون باید پیش بکشد‌، لب‌هایش را تر کرد و به گفتنِ « ایدئولوگ‌های ابله و دار و دستشون » اکتفا کرد. گیلماه پس از چند ثانیه وقتی دید که دنیل قصد گفتن چیزی را ندارد و فقط سعی در آرام کردن تشویش او می‌کند، سرش را پایین انداخت و دنیل را راهی کرد، ساعتی از رفتن دنیل گذشته بود که درب خانه برای بار سوم کوبیده شد.
- گیلمااه!
صدای علی بود که با فریاد به گوش خانه می‌رسید.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,865
53,078
مدال‌ها
12
نویسنده‌ ادامه پارت گذاری به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین