جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

انشاء دکمه‌ای که هیچ‌وقت بسته نشد

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قفسه انشاء توسط ماهــر با نام دکمه‌ای که هیچ‌وقت بسته نشد ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47 بازدید, 1 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته قفسه انشاء
نام موضوع دکمه‌ای که هیچ‌وقت بسته نشد
نویسنده موضوع ماهــر
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ماهــر
موضوع نویسنده

ماهــر

سطح
4
 
● سرپرست کتاب ●
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
منتقد ادبیات
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,205
3,353
مدال‌ها
5
انشا در رابطه با دکمه‌ای که هیچ‌وقت بسته نشد.
 
موضوع نویسنده

ماهــر

سطح
4
 
● سرپرست کتاب ●
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
منتقد ادبیات
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,205
3,353
مدال‌ها
5
دکمه‌ای که هیچ‌وقت بسته نشد
دکمه سومِ پیراهن پدرم همیشه باز بود.
نه از روی بی‌نظمی، نه بی‌دقتی؛
انگار که خودش انتخاب کرده باشد باز بماند.
دکمه‌ای که درست روی قلبش بود…
همان جایی که حرف‌ها می‌ماندند و هیچ‌وقت گفته نمی‌شدند.
از بچگی برایم سؤال بود چرا همه دکمه‌ها بسته‌اند، جز آن یکی؟
مادر بارها با لبخند کج و چشم‌هایی پر از گذشته، سعی کرد آن را ببندد،
اما پدر همیشه با صدای آرامی که مثل بوی چای تازه‌دم بود، می‌گفت:
«بذار همین یکی نفس بکشه…»
با گذر سال‌ها، آن دکمه برایم شد چیزی بیشتر از یک تکه پلاستیک گرد.
شد نشانی از حرف‌های نگفته،
از بغض‌هایی که قورت داده شدند،
از زخم‌هایی که با نخِ سکوت دوخته شدند.
روزهایی بود که پدر، خسته از کار، می‌آمد و روی صندلی کنار حیاط می‌نشست.
لباسش بوی آهن می‌داد و نگاهش بوی رویاهای نیمه‌کاره.
اما آن دکمه... هنوز باز بود.
و من مطمئن بودم که اگر بسته می‌شد، دیگر چیزی از او نمی‌ماند.
سال‌ها بعد، روزی که پیراهن پدر را برای آخرین‌بار به تنش پوشاندند،
همه دکمه‌ها را بستند...
حتی دکمه‌ی سوم را.
و همان لحظه، انگار صدایی در من شکست.
فهمیدم آن دکمه فقط بخشی از لباس نبود،
بخشی از خودش بود؛ بخشی از سکوت، از ایستادگی، از نخواستنِ گفتن.
حالا، هر وقت پیراهنی می‌پوشم،
دکمه سوم را باز می‌گذارم.
نه از روی تقلید، نه از روی غم،
بلکه برای اینکه بعضی چیزها،
باید آزاد بمانند…
مثل قلب،
مثل خاطره،
مثل پدر.
 
بالا پایین