دکمهای که هیچوقت بسته نشد
دکمه سومِ پیراهن پدرم همیشه باز بود.
نه از روی بینظمی، نه بیدقتی؛
انگار که خودش انتخاب کرده باشد باز بماند.
دکمهای که درست روی قلبش بود…
همان جایی که حرفها میماندند و هیچوقت گفته نمیشدند.
از بچگی برایم سؤال بود چرا همه دکمهها بستهاند، جز آن یکی؟
مادر بارها با لبخند کج و چشمهایی پر از گذشته، سعی کرد آن را ببندد،
اما پدر همیشه با صدای آرامی که مثل بوی چای تازهدم بود، میگفت:
«بذار همین یکی نفس بکشه…»
با گذر سالها، آن دکمه برایم شد چیزی بیشتر از یک تکه پلاستیک گرد.
شد نشانی از حرفهای نگفته،
از بغضهایی که قورت داده شدند،
از زخمهایی که با نخِ سکوت دوخته شدند.
روزهایی بود که پدر، خسته از کار، میآمد و روی صندلی کنار حیاط مینشست.
لباسش بوی آهن میداد و نگاهش بوی رویاهای نیمهکاره.
اما آن دکمه... هنوز باز بود.
و من مطمئن بودم که اگر بسته میشد، دیگر چیزی از او نمیماند.
سالها بعد، روزی که پیراهن پدر را برای آخرینبار به تنش پوشاندند،
همه دکمهها را بستند...
حتی دکمهی سوم را.
و همان لحظه، انگار صدایی در من شکست.
فهمیدم آن دکمه فقط بخشی از لباس نبود،
بخشی از خودش بود؛ بخشی از سکوت، از ایستادگی، از نخواستنِ گفتن.
حالا، هر وقت پیراهنی میپوشم،
دکمه سوم را باز میگذارم.
نه از روی تقلید، نه از روی غم،
بلکه برای اینکه بعضی چیزها،
باید آزاد بمانند…
مثل قلب،
مثل خاطره،
مثل پدر.