جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دیافراگم] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MHP با نام [دیافراگم] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 418 بازدید, 5 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیافراگم] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MHP
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,322
مدال‌ها
23
نام رمان: دیافراگم
نام نویسنده: مهسا میرحسن‌پور MahsaMHP
عضو گپ نظارت: (S.O.W (2
ژانر: اجتماعی‌، تراژدی
محوریت: محدودیت تحصیلی و شغلی دختران، حق طلاق، خشونت خانگی

خلاصه:
پرده‌ها را پس می‌زند و در اتاقک بی‌مروتی محبوس می‌ماند، با هر قدم مانع‌ها قد علم می‌کنند.
او قربانی کلمه‌‌ای چهار حرفی می‌شود و از تن خود منزجر، این تعصبِ نحس سیلاب ویرانگری‌ست که در آن غرق خواهد شد.
دیافراگم مهر حتف را بر زندگیش می‌کوبد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
https://s6.uupload.ir/files/negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B2%DB%B0%DB%B8%DB%B2%DB%B7_%DB%B2%DB%B2%DB%B0%DB%B4%DB%B3%DB%B4_ogx.png

"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,322
مدال‌ها
23
مقدمه:
این بار دیافراگم بر تیرگی افزود و قانون خود را شکسته، گویا این تیرگی از بسته بودنش منشا می‌گیرد، اما تاری پیرامون باز بودنش را به رخ می‌کشاند. منتهی برای من مانع بود و بس، گاه تصویر روشن از خود و اطراف ندیدم! دیافراگم قاطعانه طلوعم را غروب، روزم را شب، آب را گنداب، زندگی را مرگ می‌کند.
***
پیامک دریافت اینترنت از بالای گوشی به پایین سر می‌خورد و دافعه‌ای که میان مژه‌های کوتاهم ایجاد می‌شود دوباره چشمانم را می‌گشاید، دوربین را با آرامش بر روی تخت می‌گذارم، آمار نوتیفیکیشن‌ها لحظه‌ای متوقف نمی‌شود و گویا نبودنم در این دو روز افرادی را مشوش کرده.
در تاریکی شب، پرتو نورِ صفحهِ گوشی مردمک قهوه‌ای را سوزش هدیه می‌دهد. عرقی سرد از پیشانی‌ام سر می‌خورد و راهش را به مقصد دهانم کج ‌می‌کند. هر فردی که متوجه غیاب من در یک رسانه شده بود، به سراغ راه ارتباطی بعد رفته و غافل از این‌که زندگیم را برای چهل و هشت ساعت خاموش کرده‌اند. حال دوباره خود را به زندگی برگردانده‌ام، ولی می‌توانستم تا سه ساعت آینده به همه آن‌ها پاسخ دهم؟
یکی عکس برای اتاق خواب می‌خواست و دیگری کودک، بعدی قصدش عکس نبود و عکاس تنها هدفش؛ افکار و ترس خانه‌اشان را یافته‌اند در روانم مستقر می‌شوند. در این سن به گفتار پدرم نقشِ نره غول این خانه را ایفا می‌کنم اما مزاحمت‌ها برایم رنگ نباخته‌اند، چنان که هر آن به انتظار باز شدن در هستم و گرفتن گوشی برای برسی‌اش؛ در این لحظات بید دست به شانه‌ام می‌گذارد تا آرام شوم، به خوبی می‌داند باید جلوام ک*مر خم کند!
بر مکالمه‌ای که چند عکس از باغشان برای تبلیغات می‌خواستند ضربه می‌زنم، عکس‌هایی که مشخص بود با گوشی از زاویه‌های مختلف منشا گرفته را یکی پس از دیگری با اینترنتی که گویا قصد جانش را کرده‌اند، دانلود کردم؛ درخواست این یکی را بی‌پاسخ نگذاشتم، هر چه باشد از جیبِ پدر که به ما نمی‌رسد اما از عدسی دوربین با کمی تلاش می‌رسید. دوستانم که بی‌دلیل تا صبح نگهبانی می‌دهند، مثل دفعات قبل به خصوصی هجوم می‌آورند.
قطره دوم سر می‌خورد و شوری عرق را در دهان حس می‌کنم، زبانم را با پشت دست پاک می‌کنم؛ احساس مو روی زبان عادی‌ست؟ منزجر با انشگت شست و اشاره، مو را از زبان بر می‌دارم و با پتو عرق‌هایم را پاک می‌کنم.
صحبتشان از باشگاه بود که دیروز چرا نرفته‌ام؟ با توجه به حرف‌هایشان که از بالای صفحه که تا نصفه قابل مشاهده بود، تاوان این نرفتن را باید با دست و پای شکسته دهم. اعلان‌ها را پس می‌زنم و خمیازه سر می‌دهم، در تصورم این ل*ب‌های نازک گر درشت بود، هنگام خمیازه بی‌شباهت به ل*ب‌های شتر نبود. این دهان دره‌ها هستند تا مسبب لبخندی کوتاه باشند... .
صدای گوشی اوج می‌گیرد، برایم زلزله به پا می‌شود و خودم را همراه با پتو رویش می‌اندازم. تمام ضلع‌ها را برای یافتن دکمه خاموشی تلفن لم*س می‌کنم و بالاخره می‌یابم. با نفس‌نفسِ ناشی از استرس بر تخت می‌نشینم و به صفحه تلفن چشم می‌دوزم، دوستِ احمقم از درون زندان بودنم نمی‌دانست یا خودش را به نفهمی زده؟
پاورچین قدم‌هایم را به سمت بالکن کوچک اتاق سوق می‌دهم. تنم از عرق خیس است و تیرماه در بوشهر کاملا عادی‌ست ولی این خانواده قبض برق را نظیر چکش بر اسپیلت می‌کوبند. اتصال را لم*س و گوشی را کنار گوش تنظیم می‌کنم:
رونا: فکر کردم باز مٌردی، خبر مرگت!
- خوبی؟
عرق شقیقه‌ را قبل از سر خو*ردن پاک کردم و با یک دست موهای خرمایی که تا شانه می‌رسید را روی شانه سمت راست انداختم.
رونا: خیلی رق*اص جون، بی‌شعور دو روزه کجایی؟
- آروم باش دختر! سر موضوع اون دوستت یه دو ساعت کتک خوردم دو روزم همه چیز ازم گرفته شد.
ابروهایم را بالا انداختم و با بی‌حوصلگی گوش به سخنانش سپردم:
رونا: چرا بهم زودتر نگفتی؟ خوبی الان؟
- دوستت... دیگه نبینمش بهتره.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,322
مدال‌ها
23
رونا: نمونه کارهایی که تو پیجش می‌ذاره دیدی و این حرف رو می‌زنی؟ اگر بخوای یه شبه از زمین بلندت... .
بی‌پروا میان حرفش جواب اول و آخرم را تقدیمش کردم:
- برای پیشرفت نیاز به اون پسره... .
صدای پا، تپش قلبم را افزود؛ بدون خداحافظی اتصال را قطع و به سمت تخت هجوم بردم. گوشی را طبق عادت زیر ملافه تخت هل دادم و چشمانم را بستم؛ چه کسی بیدار شده؟ پدری که همین یک ساعت پیش خوابش برده یا مادری که همیشه از خستگی تا صبح بیدار نمی‌شد؟ حتی امکان دارد برادر ِ شکنجه‌گرم باشد. با صفتی که به اسمش چسباندم مچی را که دیروز پیچانده بود، درد گرفت! یادآوری گذشته زخم‌های به جا گذاشته را می‌سوزاند.
دست‌گیره در به پایین کشیده شد و قد رسای حمیدرضا در آینه جلو در نمایان شد، کل اتاق را از نظر گذراند و دوباره در را بست. لعنت به برادری که فکر می‌کند، همه کاره زندگی من است و آرامش را کیلومترها از من دور کرده!
خواب با بی‌رحمی به چشمانم یورش آورد؛ بی‌توجه به برگرداندن گوشی در کابینت پایینی آشپزخانه، پتو را تا گونه‌های استخوانیم بالا کشاندم... .
***
صدای پچ‌پچی دقیقا از پشت سرم شنیده می‌شد، خواب را از سرم پراند؛ در کنارم، تخت پایین رفته بود و بدون سر چرخاندن گوش‌هایم را تیز کردم:
مامان: ساعت سه و بیست دقیقه یه تماس داشته با رونا که معلوم نیست کدوم عو*ضی هست؟ دختره نادون تا سه بیداره چه غلطی بکنه؟ کم مونده بابات بفهمه حمید... .
حمیدرضا: این بار گردنش رو می‌شکونه.
مامان: ان‌قدر بی‌غیرته دخترش تا صبح بیداره! انشالله بمیرم که از دستش به ستوه اومدم.
تخت به حالت اولی برگشت و صدای حمیدرضا کمی دورتر به گوش رسید:
- چرا برای بعضی از برنامه‌ها رمز گذاشته؟ خر*اب شده؟ می‌خواد ما ندونیم؟
صدای هق‌هق مادرم اوج گرفت و حمیدرضا با سفاکی ادامه داد:
- تا این بی‌صاحب بیدار نشده سیم‌کارت رو در بیار... زود باش بندازش رو گوشی خودم ببینم با کدوم آشغالی زر می‌زنه؟
امروز عصر، عکاسی در باغ... آدرسی که هنوز نخوانده بودم؟ سیخ نشستم و ترسیده به حمید چشم دوختم و به حرف آمدم:
- نه!
حمیدرضا: نگاه به ساعت کردی؟ سیزده ساعته کله مرگت رو گذاشتی!
- گوشیم رو... بده ببینم.
از تخت پایین آمدم به سمتش رفتم، دستی که هنوز به گوشی نرسیده بود را با دست راستش گرفت و فشرد، سرش را نزدیک کرد:
حمیدرضا: خر*اب شدی! تو رومم که می‌ایستی!
- تو روح تویی که مثلا برادرمی و میگی خرا... .
با همان دست به عقب پرتم کرد؛ گویی پوستم کلفت شده که بی‌توجه به درد تحمل گداز فریاد کشیدم:
- بعد از 17 سال اختیار زندگیم رو ندارم؟
ایستادم و قبل از این‌که از اتاق خارج شود جلواش را گرفتم:
- دستت رو پس بکش! گوشی رو بده به من میگم.
با پشته دست حواله دهانم کرد و عربده کشید:
حمیدرضا: یه بار! فقط یه بار دیگه... این‌طور صدات تو خونه بپیچه، سرت رو می‌برم می‌ذارم رو سی*نه‌ت.
- جراتش... .
انگشت‌های کشیده‌اش را که به نشانه تهدید بالا آورده بود پایین آورد و ابروهای هشتیِ پٌرش را بالا انداخت:
حمیدرضا: جرأت که هیچ! اجازه و حقمه... چون بعد از بابا صاحبتم، اون نبٌره من می‌بٌرم؛ یه ملتم بهم افتخار می‌کنن که تو نجس رو از رو زمین برداشتم.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,322
مدال‌ها
23
مادر چند قدم جلو آمد، انگشتانش را به دور ساعدم پیچاند و با تندمزاجی از اتاق بیرون کشاندم، وادارم کرد کنج مبل چرک بنشینم. نوک بینی سرخ شده از گریه‌اش را محکم با پشت دست پاک کرد و با بالا کشاندن آب بینی‌اش به سمت آشپزخانه راه کج کرد. صدای هق‌هق‌اش فروکش می‌کرد و عقربه‌های ساعت بانگ‌اشان را بر سر می‌کوبیدند.
حمید آویزهای جلو درگاه آشپزخانه را پس زد، بدون برداشتن نگاهش از گوشی‌ام وارد اتاقم شد. صدای تیک‌تاک ساعت در عین آرامی میخ‌هایش را منظم بر اعصابم می‌کوبید، در ذهن تصور می‌کردم اگر ساعت خانه‌امان را بشکنم زندگی متوقف می‌شود یا به جان‌کندنش ادامه می‌دهد؟ از اتاق خارج شد و خطاب به مادر با صدای ناهنجارش به حرف آمد:
- اگر منِ نادون، این دوربین رو نخریده بودم الان این کثا*فت کاری‌ها از ذهنش هم خطور نمی‌کرد، چه برسی به عملی کردنش!
چهره‌ام را با انزجار جمع کردم و سرم را به پشتی مبل تکیه دادم. سعی کردم لرزش ل*ب‌هایم را متوقف کنم، قبل از آن‌که دهانش را دوباره باز کند بی‌وقفه کلمات را به زبان آوردم:
- تو نخریدی! گوشیم رو بده.
حمیدرضا: نکنه همه چی رو به شوخی می‌گیری؟ ها؟ خونه این و اون میری فقط واسه عکاسی؟ غیر از این هم باشه قلم دو تا پاهات رو خورد می‌کنم.
مادر با چشمان سرخ شده‌اش از آشپزخانه بیرون آمد، زیر قابلمه‌ای را جایی نزدیک به گل‌میز انداخت و کتری کهنه مخصوص بخورش را بر رویش گذاشت. با صدای نازک شده از گرفتگی بینی، بی‌چشم برگرفتن از بخار آب زمزمه کرد:
- خودت همراهش برو، ببین طرف کیه؟
مشخص بود پیام‌ها را خوانده، چشمانش را بست و سرش را روی بخار آب تنظیم کرد.
حمیدرضا: بیا گمشو برو تو اتاقت اشک بریز. بابا با اون قلب ضعیفش ریختت رو ببینه، قضیه رو هم بفهمه که دیگه واویلا!
غضبناک و محکم اشک‌هایم را از چشمانم گرفتم و نیم‌خیز شدم.
مامان: بشین، جلو چشمم باشی و گندی بالا نیاری بهتره... اون روسری رو بده.
بر روی مبل دراز کشیدم و روسری سرخ را از دسته مبل برداشتم و کنار کتری انداختم. نگاهم را بالا کشاندم تا با دیدن اعضای خانواده‌ام آشفته نشوم؛ سقف خانه هر تکه یک رنگ داشت، جایی زرد شده بود و جایی رنگ گچ را مثل قبل نگه داشته و خط‌های که بعضی عمیق و بعضی سطحی بودند. زلزله‌ای که قصد فرا رسیدن دارد، با استهزاء به این ساختمان‌ها چشم دوخته؛ مَسکَن مِهری که تنها برای لبخند کوتاه تنگ‌دستان است، هر واحدش نقش آن هزاری و پنج هزاری را دارد که به متکدی کنار خیابان می‌دهیم، در لحظه لبخند به لبش می‌آورد اما محنت را برای عمری تقدیمش می‌کند.
مردمک چشمانم را به سمت گل میز می‌چرخانم، جعبه خالی دستمال کاغذی مثل فحش می‌ماند. ناچار پایین پیراهنم را به بینی عقابی شکل نزدیک و خشکش می‌کنم.
با یادآوری پیام مردی که دیروز پیشنهاد را*بطه را داده بود و حذفش کردم، خرسند تبسم به ل*ب آوردم. برای عصر هم حداقل پانصد هزار تومان می‌گیرم. بی‌توجه به تماس تلفنم، چشمانم را برای فراخواندن آرامش بستم... .
حمیدرضا: این کیه؟
بی‌حوصله چشم گشودم. ابروهای پٌرش بر هم گره خورده بودند؛ اتصال و بلندگو را لم*س کرد و صدای مردی ناآشنا سکوت خانه را به تاراج برد:
- سلام عزیزم. خانومی می‌دونم پیامم رو خوندی، من بهت پیشنهاد بدی ندادم که خانمم، بهش فکر کردی؟
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,322
مدال‌ها
23
هر بار برای مسئله‌ای به خود افتخار می‌کنم، به گند کشیده می‌شود! وجود پسری نجس و ناشناس در زندگیِ فعلی من با سیلی، مشت و لگد برابری می‌کند. از بداقبالی خود مشتی نثار مبل می‌کنم و زار می‌زنم؛ کاش مشت دومیم بر مبل، قبل از مشت برادرم فرود می‌آمد.
از گوشه چشم، به مادری که بر رانش می‌کوبد و دوباره گریه را از سر گرفته نظر می‌کنم. من با کمال میل می‌گویم، سایه پدر ومادرم را نمی‌خواهم، آن‌قدر پیشانی و بخت و اقبالم سیاه است که می‌دانم اگر مادر و پدری هم نبود، پرورشگاه را هم در خواب می‌دیدم. تهش گوشه خیابان، مردم بر ترازویم می‌ایستادند.
حمید دستش را محکم بر دهانم کوبید و جدایش نکرد، پسر با صدای درشت‌ شده، زمزمه کرد:
- صدای چی بود دورت بگردم؟ خانومم؟ پیشنهاد بدی ندادم که گلم، صحبت کن تا با صدات روحم رو نوازش کنی.
سیلی بر گونه‌ام کوبید؛ به سمت اتاق قدم برداشت و خطاب به پسر الفاظ سخیفش را به زبان آورد:
- بی‌پدرِ عو*ضی، تو غلط... .
ادامه حرفش صوتی ناواضح بود. میان هر هق‌هق سکسکه‌ای سر می‌دادم که مسبب تشرش شد:
مامان: خفه شو، دهنت رو ببند!
انگشت اشاره را از جلو بینی‌اش پایین آورد و مردمک آمیخته از تهدیدش را بر چشمانم نگه داشت. با دو دست و انگشتان کوچکم، دهانم را فشردم. می‌دانم! گریه و زجه زدن آوای دل‌نشینی ندارد. هوا خفه‌، حدقه‌ام گشادتر و دم‌ها انگشت شمار می‌شد.
صدای باز شدن در اتاق آمد؛ گوشی به دیوار پرت شد و پس از خورد شدنش هر تکه‌ گوشه‌ای افتاد. دیگر این خورده شیشه‌ها گوشی نمی‌شود!
کامل بر روی مبل نشستم و دستم را به دور پایم پیچاندم. نمی‌دانم، شاید در تصورم دو زانو می‌تواند نقش حفاظ را ایفا کند.
حمید عرقِ پیشانی‌ بلندش را با نیم‌آستین لباسش گرفت و دستش را بر پشت گردن کشیده‌اش قلاب کرد. هنوز تفکر عکاسی در باغ روی مغزم رجه می‌رفت، کاش برادر غیور ِتن‌کوبم می‌دانست، من برای خرج اجاره و ابزار مغازه‌اش کار می‌کنم و ته مانده درآمدم مقنعه نو برای مدرسه می‌شود. چه می‌شد اگر ناسپاسی را کنار می‌گذاشت و آچار و ابزاری که برایش می‌خرم را کمک در نظر می‌گرفت نه هدیه! هنوز به یاد دارم، پس از دریافت آن سِت پیچ گوشتی فقط این را به زبان آورد:« واقعا لازمش داشتم؛ بذارش روی جاکفشی فردا یادم بمونه ببرمش.»
حمید از چوب لباسیِ کنارِ در، شلوارِ جینش را برداشت و شلوار خودش را پایین کشید؛ قبل از هر بی‌شرمی سرم را پایین انداختم و چشم گرفتم. با صدای چرخشِ قفلِ داخلیِ در، نگاهم را بالا کشاندم. شلوارکش را از زمین برداشت و از همان‌جا مبلِ تکی را نشانه گرفت... .
با تند خویی در را کمی بست و نگاهش مامان را که از سر دردِ صبرسوز سجده زده بود، دنبال کرد.
حمید: بابا اومد خونه، ریختش رو دید و سوال پرسید چیزی بهش نمیگی!
مامان سرش را به نشانه تایید تکان داد. حمید از خانه خارج شد و در را به چهارچوب کوبید. اگر پسر بودم، مثل او کسی جویا نمی‌شد که کجا می‌روم؟ کی به خانه می‌آیم؟ با که صحبت می‌کنم و یا با چه کسی دوستم؟ در زندگیِ حمید، سوال‌هایی مثل کجا و چرا و... پیدا نمی‌شود.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین