جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دیوانه خندان] اثر «ساسان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sasan با نام [دیوانه خندان] اثر «ساسان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 538 بازدید, 7 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیوانه خندان] اثر «ساسان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع sasan
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

sasan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
18
38
مدال‌ها
2
نام رمان: دیوانه خندان
نام نویسنده:ساسان
ژانر:اجتماعی،عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.W (۱)
خلاصه:شادی به خیابانی به نام سرنوشت پا می‌گذارد.در لابه لای مسیر به کوچه‌ای به نام عشق می‌رسدو این تازه اول مسیر اوست‌.آیا به منزل اصلی خواهد رسید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

sasan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
18
38
مدال‌ها
2
سوگند به آنکه عشق را آفرید.

بیا تا عاشق و معشوق باشیم.
بیا عشقمان را فاش کنیم
بیا تا داستان عاشقانه دیگری را روایت کنیم.
بیا لیلی و مجنون خودمان باشیم.
بیا زندگی را زندگی کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sasan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
18
38
مدال‌ها
2
با شیطنت و ذوق جیغ خفیفی کشیدم و پشت هیکل سودابه خانم قایم شدم.با حرص سمتم اومد و داد زد:
-شادی باور کن زندت نمی‌ذارم.با همین دستهام می‌کشمت.
زبونم رو براش در آوردم که یهو سودا جون یه پس گردنی نثار گردن عزیز بنده کرد و گفت:
-کم زبونتو در بیار،میگم آقا موشه بیاد بخورتشا.
این بار نوبت هانا بود که از خنده غش کنه و من اینبار حرصی بشم.به هانا اخم الکی کردم و گفتم:
+زهرمار،رو آب بخندی.
و طلبکار سمت سودا جون برگشتم و گفتم:
+سودا جون داشتیم. منو باید جلوی دختر آتو بگیرت ضایع کنی
هانا:مامان دستت طلا،شادی خانم خوردی هستشم تف کن.
از حرص خواستم فحش بدم که یهو آقا موشه وارد شد.هاتف یا اللهی گفت و وارد شد.
همه به احترامش صاف وایستادیم(وقتی وایستادیم دیگه چه حرکت اضافه ایی برای احترامش می‌تونیم انجام بدیم آخه)
[وجدان جون:خدایا خودت بهش شفا بده،به پدر و مادرش رحم کن.
وجی جون با احترام شما خفه
وجی جون:داری به خودت توهین می‌کنیا]
با نیشگون هانا به خودم اومدم و به بحث با وجی پایان دادم(مدیونی اگه فکرکنی جلوی وجی کم آوردم.)آی بلندی گفتم که سر هاتف سمت من برگشت و با چشمای گرد به من نگاه کرد.
صدامو خفه کردم و ببخشید آرومی گفتم و جای نیشگون رومالیدم.با چشم و ابرو برای هانا خط و نشون کشیدم.
هاتف:هانا جان یکم مراعات کن.آخه شادی خانم مهمون ما هستن.
هانا با اعتراض انگشت اشاره اش رو سمت من گرفت وگفت:
-این مهمونه؟!هرروز اینجا پلاسه.
هاتف: عه هانا زشته
با این طرز طرفداری هاتف از من، جاش بود یه حرصی به هانا می‌دادم اما به یه چشم نازک کردن اکتفا کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sasan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
18
38
مدال‌ها
2
بعد از نیم ساعت خوش گذرونی با خانواده صابری،عزم رفتن گرفتم که هانا گیر داد تاهاتف منو برسونه و خودشم با داداش جونش دور دور کنه.
فقط دوست داشتم هانا رو تنها گیر بیارم تا یه نیشگون جانانه ازش بگیرم.آخه دختر آبت کم بود نونت کم بود که منو هاتف برسونه.با کلی خجالت و شک تویه ماشین نشستم.
هانا که می‌خواست جو سنگین من و هاتف از بین بره،ضبط رو باز کرد و آهنگ شادی پخش شد و حرکات موزون هانا شروع شد.هاتف تازه اون روی خواهر گرامیش رو داشت می‌دید و تویه بهت کارهای هانا بود.
با صدای گوشیم از بهر هانا بیرون اومدم و به گوشی نگاه کردم.اسم مهرداد روی صفحه گوشی در حال چشمک زدن بود.به هانا اشاره کردم تا ضبط رو کم کنه. جواب دادم:
-الو سلام
مهرداد:سلام خانم خانما کجایی؟
-دارم میام،چطور؟
مهرداد:قراره بریم خونه مامان بزرگ اینا،گفتم بیام دنبالت.توام یه راست برو اونجا.
-آخه من با ماشین دارم میام.
مهرداد:ماشین! آژانس گرفتی؟
با شک آروم گفتم:با آقا هاتف و هانا دارم میام خونه.
صدای عصبانی مهرداد اومد:باشه،بیا خونه.
و خداحافظی کردیم.
می‌ترسیدم از واکنش مهرداد چون می‌دونست هاتف خواستگارمه و بهم نظر داره.به احترام دوستیم با هانا اجازه ادامه معاشرت با این خانواده رو داد.
مهرداد رو درک می‌کردم چون می‌ترسید به خاطر جواب منفیم هاتف بلایی سرم بیاره اما در طول این ده،یازده سال فهمیده بودم که هاتف همچین آدمی نیست.
هانا:چیزی شده؟
سرم رو بلند کردم ولبخندی به چهره نگران هانا زدم و گفتم:نه بابا.
 
موضوع نویسنده

sasan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
18
38
مدال‌ها
2
رسیدیم.مهرداد جلوی در خونه منتظر من وایستاده بود.هاتف کنار زد و همه پیاده شدیم.خداخدا می‌کردم مهرداد چیزی به هاتف نگه و شر به پا نشه.خداروشکر راحت باهم احوال پرسی کردن و تعارف کردیم بیان تو که قبول نکردن و رفتن.وارد خونه شدم.مهرداد درست روی مبل لم داده بود و دست به سی*ن*ه و طلبکار نگاهم می‌کرد.
می‌خواستم جو خونه از این همه شک و بی اعتمادی عوض بشه،گفتم:
-مگه نمی‌خواستیم بریم خونه مامان بزرگینا،پاشو بریم دیگه
مهرداد:شادی مگه ما قرار نذاشته بودیم یکم مراعات کنین.
-مهرداد مگه چیکارکردیم فقط رسوندتم همین،تازه تنها ام نبودیم هانا بود.
مهرداد:من هرچی بگم توباز قبول نمی‌کنی،برو وسایلتو بردار بریم.
لباسام رو عوض کردم و سوار ماشین شدم.
بی حرف فقط رانندگی می‌کرد و این سکوتش من رو بیشتر می‌ترسوند.
آروم گفتم:مهرداد.
چند لحظه بهم نگاه کرد و دوباره به جاده خیره شد.
ادامه دادم:
-مهرداد خواهش می‌کنم به برادر هانا شک نداشته باش.
مهرداد:شادی،من تورو می‌شناسم اما دوستت و برادرش رو نه،لطفا منطقی فکرکن.
-تو منطقی فکرکن مهرداد؛من و هانا نزدیک ده ساله که دوستیم،آقا هاتف هم نزدیکه پنج ساله ایرانه و در حدی که باید،می‌شناسمش،لطفا مهرداد؛با این کارات دوستی من و هانا رو بهم نزن.
 
موضوع نویسنده

sasan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
18
38
مدال‌ها
2
مهرداد:باشه؛باشه.من بد،شادی لطفا یه کاری نکن که بعدا پشیمون بشی.خب؟!
به قیافه نگران و ناراحتش نگاه کردم،چشمای مشکیش رنگ غم داشتن.
گفتم:
-ممنونم که نگرانمی،اما هاتف حد خودش رو می‌دونه.
لبخندی زورکی زد.
با خنده گفتم:
-اگه بگم یه بوس طلبت چی؟اونموقع ام پکر نگاه می‌کنی؟
قه قه بلندی سر داد و گفت:
-یه بوس به نظرت کم نیست؟
به بازوش کوبیدم و پرویی نثارش کردم.
کل مسیر رو آهنگ شاد پخش کردم بلکه یکم اخماش وا بشه.
رسیدیم و استقبال گرمی شد.تک دختر خونه آقاجون بودن هم این مزیت ها رو داره دیگه.
کل فامیل نشسته بودن و هرکی تویه جمعی گرم صحبت بود و منم سر در گوشی با هانا پیامک بازی می‌کردم.
با صدای مامان دل از گوشی کندم.
مامان:شادی خاله با توئه ها!
ببخشیدی گفتم و روبه خاله برگشتم.
خاله:چه خبر از درسا؟
-سلامتی،اونا ام خوبن،سلام می‌رسونن.
و بحث بین من و بقیه تموم شد،بیشتر مواقع هم اینجوری بود،تویه خونه آقاجون،درسته تک نوه بودم اما با همه دم خور نمی‌شدم.اصلا علاقه ایی به حرف زدن درباره لباس فلان آدم یا شوهر فلانی نداشتم.بحث هایی که خیلی باهاشون حال می‌کردم با خانواده داییم بود که اونم ایران نیستن.
هی،یادش بخیر،نزدیک‌ دو ساله ندیدمشون،به خاطر مشکلات بیمارستان دایی اینا نتونستن بیان؛چون دایی پزشک متخصصه.
بیشتر مواقع وقتی ام خانواده داییم می‌اومدن،بین من و دایی یه کل کل جانانه بود اما باهمه بدی هاش،حداقل یکی رو پیدا می‌کردم که حرف زدن درباره موفقیت و درس براش مهم بود.
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین