- Dec
- 941
- 4,905
- مدالها
- 5
او هر لحظه ضعیفتر و سخنانش کندتر میشد:
- و اما در مورد قتل. من واقعاً کارگردان قبلی رو در دفاع از خودم کشتم. این تنها باری بود که از تواناییام علیه کسی استفاده کردم، اما چارهای نداشتم، چون من فقط یک پیرمرد بودم. اون لعنتی جوان، سریع و قوی بود، اما من اون رو با ناپدید و ظاهر کردن در جای دیگهای دیوونه کردم. در انتها، یه لحظه مناسب پیدا کردم و با آهن آتشین زدم به سرش. در یه ثانیه روی زمین افتاد و دیگه تکون نخورد. هیچ وقت از این حادثه احساس پشیمونی نکردم. اگه من هم نبودم، دیر یا زود شخص دیگهای میاومد سراغش. سرنوشت به سراغ همه میاد، اغلب زمانی که اصلاً انتظارش رو ندارن.
کمی مکث کرد و نگاهی گذرا به من انداخت تا ببیند آیا حواسم هست یا نه. قیافهاش راضی بود. با چشمان گشاد شده به او نگاه کردم و شیرهای تکیهگاه را چنگ زدم. پوچ بودند، اما من در این فکر بودم که او در کدام نقطه از جهان توانسته است این صندلی راحتی را بخرد و چگونه آن را به خانه آورده است؟!
ناگهان گفت:
- خیلی وقت پیش، این به من رضایت بیشتری میداد.
او ادامه داد:
- این روزها، دیگه حوصله انجام توانایی رو ندارم. اما من اون رو به تو نشون میدم. تو لیاقتش رو داری؛ تو آدم خوبی هستی و به من گوش دادی. اما قبل از اون، باید بهت بگم که درک قبلی تو از فضا و زمان، ممکنه هنگام پرش در فضا گیج و سردرگم بشه. من نمیدونم چرا، و تا اونجا که من اطلاع دارم، دانشمندان هم قادر به توضیح اون نیستن. وقتی از فضا پرش می کنم، زمان برای بقیه کند میشه، اما هیچکس اون رو به جز من حس نمیکنه. بنابراین در زمان سفر و وقت اضافی هم صرفه جویی میکنم. طبق محاسبات، من تقریباً 109 سال سن دارم اما اگه زمان سفرها رو اضافه کنم ممکنه بیشتر بشه. در نهایت، هنوز احساس میکنم که یه مرد 83 ساله هستم. عجیبه، مگه نه؟
- و اما در مورد قتل. من واقعاً کارگردان قبلی رو در دفاع از خودم کشتم. این تنها باری بود که از تواناییام علیه کسی استفاده کردم، اما چارهای نداشتم، چون من فقط یک پیرمرد بودم. اون لعنتی جوان، سریع و قوی بود، اما من اون رو با ناپدید و ظاهر کردن در جای دیگهای دیوونه کردم. در انتها، یه لحظه مناسب پیدا کردم و با آهن آتشین زدم به سرش. در یه ثانیه روی زمین افتاد و دیگه تکون نخورد. هیچ وقت از این حادثه احساس پشیمونی نکردم. اگه من هم نبودم، دیر یا زود شخص دیگهای میاومد سراغش. سرنوشت به سراغ همه میاد، اغلب زمانی که اصلاً انتظارش رو ندارن.
کمی مکث کرد و نگاهی گذرا به من انداخت تا ببیند آیا حواسم هست یا نه. قیافهاش راضی بود. با چشمان گشاد شده به او نگاه کردم و شیرهای تکیهگاه را چنگ زدم. پوچ بودند، اما من در این فکر بودم که او در کدام نقطه از جهان توانسته است این صندلی راحتی را بخرد و چگونه آن را به خانه آورده است؟!
ناگهان گفت:
- خیلی وقت پیش، این به من رضایت بیشتری میداد.
او ادامه داد:
- این روزها، دیگه حوصله انجام توانایی رو ندارم. اما من اون رو به تو نشون میدم. تو لیاقتش رو داری؛ تو آدم خوبی هستی و به من گوش دادی. اما قبل از اون، باید بهت بگم که درک قبلی تو از فضا و زمان، ممکنه هنگام پرش در فضا گیج و سردرگم بشه. من نمیدونم چرا، و تا اونجا که من اطلاع دارم، دانشمندان هم قادر به توضیح اون نیستن. وقتی از فضا پرش می کنم، زمان برای بقیه کند میشه، اما هیچکس اون رو به جز من حس نمیکنه. بنابراین در زمان سفر و وقت اضافی هم صرفه جویی میکنم. طبق محاسبات، من تقریباً 109 سال سن دارم اما اگه زمان سفرها رو اضافه کنم ممکنه بیشتر بشه. در نهایت، هنوز احساس میکنم که یه مرد 83 ساله هستم. عجیبه، مگه نه؟
آخرین ویرایش: