جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه راز آقای فرانکلین | مترجم: سپیدخون؛

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط سپیدخون؛ با نام راز آقای فرانکلین | مترجم: سپیدخون؛ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 792 بازدید, 15 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع راز آقای فرانکلین | مترجم: سپیدخون؛
نویسنده موضوع سپیدخون؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
او هر لحظه ضعیف‌تر و سخنانش کندتر می‌شد:
- و اما در مورد قتل. من واقعاً کارگردان قبلی رو در دفاع از خودم کشتم. این تنها باری بود که از توانایی‌ام علیه کسی استفاده کردم، اما چاره‌ای نداشتم، چون من فقط یک پیرمرد بودم. اون لعنتی جوان، سریع و قوی بود، اما من اون رو با ناپدید و ظاهر کردن در جای دیگه‌ای دیوونه کردم. در انتها، یه لحظه مناسب پیدا کردم و با آهن آتشین زدم به سرش. در یه ثانیه روی زمین افتاد و دیگه تکون نخورد. هیچ وقت از این حادثه احساس پشیمونی نکردم. اگه من هم نبودم، دیر یا زود شخص دیگه‌ای می‌اومد سراغش. سرنوشت به سراغ همه میاد، اغلب زمانی که اصلاً انتظارش رو ندارن.
کمی مکث کرد و نگاهی گذرا به من انداخت تا ببیند آیا حواسم هست یا نه. قیافه‌اش راضی بود. با چشمان گشاد شده به او نگاه کردم و شیرهای تکیه‌گاه را چنگ زدم. پوچ بودند، اما من در این فکر بودم که او در کدام نقطه از جهان توانسته است این صندلی راحتی را بخرد و چگونه آن را به خانه آورده است؟!
ناگهان گفت:
- خیلی وقت پیش، این به من رضایت بیشتری می‌داد.
او ادامه داد:
- این روزها، دیگه حوصله انجام توانایی رو ندارم. اما من اون رو به تو نشون میدم. تو لیاقتش رو داری؛ تو آدم خوبی هستی و به من گوش دادی. اما قبل از اون، باید بهت بگم که درک قبلی تو از فضا و زمان، ممکنه هنگام پرش در فضا گیج و سردرگم بشه. من نمی‌دونم چرا، و تا اونجا که من اطلاع دارم، دانشمندان هم قادر به توضیح اون نیستن. وقتی از فضا پرش می کنم، زمان برای بقیه کند می‌شه، اما هیچکس اون رو به جز من حس نمی‌کنه. بنابراین در زمان سفر و وقت اضافی هم صرفه جویی می‌کنم. طبق محاسبات، من تقریباً 109 سال سن دارم اما اگه زمان سفرها رو اضافه کنم ممکنه بیشتر بشه. در نهایت، هنوز احساس می‌کنم که یه مرد 83 ساله هستم. عجیبه، مگه نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
او نیشخندی با صدا زد، اگرچه بیشتر شبیه صدای جغجغه‌ی خراب بود.
ناگهان در فکر فرو رفت. از جایم بلند شدم و در حالی که سوالات بیشتری به ذهنم هجوم می‌آوردند، چند تکه چوب به آتش شومینه اضافه کردم. آنچه او گفت با آنچه من در موردش می‌دانستم (یا بهتر است بگویم، آنچه نمی‌دانستم) مطابقت داشت. اما هنوز ... چگونه همه‌ی این‌ها ممکن بود؟ نمی‌توانست حقیقی باشد. آیا آقای فرانکلین یک ابرقهرمان است که قدرت‌های خود را مخفی نگه می‌دارد؟ آیا او می‌تواند به ماه برود؟
او گفت:
- بیا نزدیک‌تر، روی تخت بشین.
نشستم. آقای فرانکلین به پنجره‌ای که به باغ سبزیجات مشرف بود اشاره کرد. پرندگان در غروب آسمان، با سرعت در حال پرواز بودند، پرچین آن سوی باغ تا حدی نمایان بود و درختان خورشید را پنهان می کردند. هر دو از پنجره بیرون را نگاه می کردیم.
او گفت:
- بیا یکم صبر کنیم، اون به زودی خواهد اومد!
در سکوت نشستم و از پنجره به بیرون خیره شدم تا اینکه ناگهان گنجشک تیره‌ای را دیدم که روی شاخه ای نشسته بود. یک لحظه بعد، پنجره‌ها ناپدید شدند. همه چیز کند شد؛ انگار که در خواب بودم و وقایع زیر سطح آب در حال رخ دادن بود. سپس متوجه شدم که این پرنده یک گنجشک نیست، بلکه یک کاردینال نر شمالی است. هوا انگار یخ زده بود. حدود سه فوت با من فاصله داشت و بال‌های قرمزش باز بود.
 
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
پنجره و دیوارها و ;کاناپه همگی ناپدید شدند، اما من هنوز می‌توانستم شکل‌هایشان را در حاشیه نگاهم ببینم. مخدوش و تار و در حال کشیدن به نظر می‌رسیدند. این حس را داشتم که اگر بایستم و چند قدم جلو بروم، در باغ سبزی خواهم بود. به راحتی می توانستم از داخل دیوارها و پنجره ها از اتاق بیرون بروم. گویا این حس معمولی و طبیعی‌ترین چیز در جهان است. می‌توانستم پرنده را لمس کنم، حتی اگر چند ثانیه قبل آن طرف پنجره بسته بود. از شدت این بی‌حسی فوق العاده بهم ریخته بودم. پنجره ها دوباره ظاهر شدند و کاردینال پرواز کرد. به آقای فرانکلین نگاه کردم. چشمانش دوباره به آتش قفل شد.
او گفت:
- بله، واقعاً این اتفاق افتاده
ایستادم، به سمت پنجره قدم برداشتم و قاب را لمس کردم، اما مثل همیشه محکم بود. این یک پنجره واقعی با شیشه واقعی در آن بود. به سمت صندلی راحتی برگشتم.
صدایم مثل صدای بچه ای می‌لرزید که به تازگی یک شعبده بازی دیده است.
- ولی چطور این ممکنه؟
صدایش به سرفه‌ای خشک قطع شد. گلویش را صاف کرد، سپس چشمانش را بست. فکر می کردم دیگر آنها را باز نمی کند، اما بعد در حالی که رقص ملایم شعله‌ها را تماشا می کرد صحبت کرد:
- من بهت خواهم گفت، هر چند زیاد مهم نیست.
او گفت:
- شاید حدس زده باشی که من واقعاً در این سن نیستم.
ادامه داد:
- من چهار قرن بعد از تو به دنیا اومدم.
 
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
فکر نمی‌کردم بتوانم بیشتر از این مبهوت بشوم، اما بعد احساس کردم که این اتفاق کاملاً ممکن است. خوشحال بودم که به من نگاه نمی کرد چون لابد فکم باید روی زمین می‌بود، در حالی که ابروهایم بالای پیشانی‌ام بودند!
او ادامه داد:
- زمان وحشتناکی بود.
صورتش حس مرگ داشت و هوای غم روی آن نوشته شده بود. احساس می کردم بیشتر با خودش حرف می زند.
- حداقل برای من. همه چیز تحت سلطه فناوری بود و روابط انسانی سطحی و عمدتاً دیجیتالی بود. خیلی چیزها و کارها ممکن و آزاد بود، اما حکومت توتالیتر همه چیز رو کنترل می کرد. مغز انسان درست مثل موبایل قابل برنامه ریزی بود. این‌طوری بود که توانایی‌ام رو به دست آوردم. پدرم هزینه اون رو پرداخت و در مغز من آپلود شد. من این توانایی رو داشتم تا در زمان سفر صرفه‌جویی کنم. پدرم هم داشت. اون در سرتاسر دنیا قراردادهای تجاری می‌بست و دیر یا زود باید پا رو جای اون می‌گذاشتم. یک زندگی راحت در انتظار من بود، زندگی با تجارت، ثروت، تجمل و توانایی. من در خانواده‌ای از قشر پنج درصدی بالای جامعه متولد شدم. اونهایی که خارج از این طبقه اجتماعی بودن، حتی در مورد این فناوری‌ها نشنیده بودن. داشتن چنین توانایی‌هایی همراه با نظارت شدن و تحت کنترل بودنِ مداوم بود ، اما مشکل من حتی این هم نبود. دنیا و فاقد شخصیت آزاد انسانی بودنش، بود.
 
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
ادامه داد:
- هر جا که می‌رفتم، همون یک‌چیز رو می‌دیدم: فناوری حاکم بر زندگی انسان، و افرادی که پشت دستگاه‌ها و برنامه‌ها، به شکل پنهانی زندگی می‌کردن، مثل یه دنیای مجازی. گاهی به تموم کردن زندگی خودم فکر می‌کردم، که از یه ماشین جدید و در حال توسعه در آزمایشگاه کالج آمریکای شمالی شنیدم که جهش در زمان رو ممکن می‌کرد. آزمایش‌هاشون روی موجودات زنده تأیید نشدن و تحقیقات بیشتر با دخالت ارتش منع شد. اما من تصمیم گرفتم که به گذشته برگردم، به عصری که فناوری برای انسان هنوز مایه‌ی آرامش بود، اما این‌چنین بر بشریت مسلط نشده بود. من کاری رو انجام دادم که هیچ‌ک.س قادر به تکرار آن بعد از من نبود. من سیستم امنیتی رو دور زدم و به اون ماشین زمان دسترسی پیدا کردم، و بعد به تنهایی در طول زمان به گذشته فرار کردم. البته ناگهانی هم نبود، من یک سال و نیم برای این اتفاق برنامه‌ریزی کرده بودم و خیلی مراقب بودم که توجه سیستم نظارت به من جلب نشه.
آقای فرانکلین سرفه‌ای کرد، اما این سرفه نسبت به بقیه متفاوت بود، بی حال و به سختی قابل شنیدن.
صبحت را از سر گرفت:
- این به نفع من شد که نگهبان‌ها و سیستم نظارت زیاد حواس‌جمع و هوشیار نبودن. البته اون‌ها هرگز فکرش هم نمی کردن که یک جوان بیست و خرده‌ای ساله و تا این حد ثروتمند (یا هر ک.س خوشبخت دیگه‌ای) زندگی فعلی و عالی خودش را دور بیاندازه.
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,088
53,532
مدال‌ها
12

مترجم ادامه ترجمه را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین