جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

معرفی کتاب راز تنهایی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قفسه کتاب توسط YASNA.B با نام راز تنهایی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 352 بازدید, 0 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته قفسه کتاب
نام موضوع راز تنهایی
نویسنده موضوع YASNA.B
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط YASNA.B
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,450
21,573
مدال‌ها
15
معرفی کتاب راز تنهایی
کتاب راز تنهایی نوشتهٔ نرجس شکوریان‌فرد است و نشر عهد مانا آن را منتشر کرده است. این کتاب داستان دوستی یک جوان آمریکایی و پسری مسلمان در زندان است.

درباره کتاب راز تنهایی

کتاب راز تنهایی، داستان پسری آمریکایی به اسم دنیل است که اهل همه‌جور خطا و خلافی است؛ تا اینکه به زندان می‌افتد و در زندان آمریکا، با هم‌سلولی‌ مسلمانی به‌ نام یوسف آشنا می‌شود و این آشنایی باعث تغییرات و تحولات بزرگ در زندگی او می‌شود. قصهٔ آشنایی‌شان هم به شبی برمی‌گردد که دنیل حالش بسیار بد بود و شبْ با ناله‌‌های گاه ‌و بی‌‌گاه دنیل صبح شد. بیدارباشِ اجباری برای دنیل بدترین شکنجه بود، به‌زحمت ایستاد و خودش را کِشان‌کشان تا سالن غذاخوری رساند. خیلی‌‌ها با دیدنش تعجب کردند و از او پرسیدند چطور زنده مانده است. اما هیچ‌ک.س متوجه نبود که تمامِ این سر و صداها در گوشِ دنیل اکو می‌‌شود و صد برابر دردش را بیشتر می‌‌کند. یوسف ظرف غذای دنیل را قبل از آنکه بیفتد، از دستش گرفت و روی میز گذاشت و این‌گونه این دو نفر با هم دوست شدند.

خواندن کتاب راز تنهایی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران رمان ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب راز تنهایی

«اولین بار که برای هواخوریِ اجباری به بیرون از سلول رفتند، هم خوش‌حال بود و هم ناراحت. بالاخره از آن سلول نهُ متری بیرون زده بودند و باز هم می‌توانست آسمان را ببیند و هوای آزاد را به ریه‌هایش برساند. میان همهمهٔ همه‌جور آدم، با احتیاط قدم برمی‌داشت و اصلا نمی‌خواست کوچک‌ترین حساسیتی به وجود بیاورد. خودش بی‌گناه بود و با تمام رذالت‌ها؛ حالا دقیقا میان آدم‌هایی قرار گرفته بود که هر کدام تَمبر مجرمیتی بر پیشانی داشتند و بارها کارهایشان شده بود خبرهای وحشتناکی که از داخل زندان به بیرون درز پیدا کرده بود، مسئولین هم هیچ‌وقت نخواسته بودند تکذیب کنند.

تکیه به دیوار سیمانی داد و چشم گرداند میان همهٔ آدم‌هایی که بی‌هدف قدم برمی‌داشتند؛ سیاه و سفید، لاغر و تنومند...

آمریکا، کشور برده‌های سیاهِ دزدیده شده از آفریقا و سرخ‌پوست‌های قتل‌عام شدهٔ ساکن آمریکا بود. اروپایی‌هایی بودند که آن سرخ‌پوست‌ها را کشتند و آن سیاه‌ها را زنجیر به گردن و دست و پا آوردند و خودشان را مالک دانستند. حالا میان همهٔ این‌هایی بود که به او نگاه تازه‌وارد داشتند و یوسف اصلا دلش نمی‌خواست چشم در چشمشان شود. تنها سر به آسمان گرفت تا چشم در چشم خورشید بدوزد و بخواهد که زیر این نورِ عظیمش راه را برای او روشن کند؛ باید چه می‌کرد در این دنیای متفاوتی که ذره‌ای و لحظه‌ای از آن، بابِ میلش نبود؟

روزهای اول بیرون را که می‌دید بی‌اختیار بغض می‌نشست توی گلویش که چرا من باید این‌جا و این‌طور باشم که برای یک ساعت هواخوری، بیست‌وسه ساعت چشم به میله‌های سرد و زنگ‌زده بدوزم، بعد هم که وارد سلول می‌شد این بغض مثل مار می‌پیچید به تمام دست و پا و زبانش و نمی‌توانست کلمه‌ای حرف بزند و قدمی راه برود، نه این‌که پشیمان باشد از کاری که انجام داده؛ بلکه سردرگم بود از این‌که حال باید برای یک عمر این‌جا و دقیقا در این نُه متر چه کند؟ سارا را چه کند؟

و آرام نمی‌شد تا اشک از گوشهٔ چشمش راه می‌گرفت و در سکوتِ سلول صورتش را نوازش می‌کرد و نوازش می‌کرد، تا بالاخره خواب او را محکم در آغوشش می‌فشرد و ساعتی را در دریایی از آرامش سپری می‌کرد.

تنها ساعات راحتی‌اش همان لحظات خواب بود و الّا که داخل سلول او بود و تنهایی. نه این‌که هم‌سلولی‌اش را بُرده باشند؛ نه! اما او چنان در خودش فرورفته بود که حاضر نبود کلامی حرف بزند.

- می‌گم این‌جا کتاب‌خونه نداره؟

- ...

- تو که چند ساله این‌جایی، چه کتابی خوب بوده؟

- من گفتم کتاب خوندم؟

موفق شده بود به حرف بیاوردش.

- نه نمی‌دونم گفتم بالأخره از کمکت... یعنی کمکم کنی!

- ...

- چند تا کتاب خوندی؟

- من کتاب نمی‌خونم. تو هم دیگه سوال نکن.

- خوبه.

- چی؟

- این‌که، این‌که... از کتاب متنفر نیستی.

نگاه حیران دَنیل باعث شده بود شانه بالا بیندازد و برود دنبال کارِ خودش که البته دراز کشیدن بود. البته چند بار تلاش کرده بود تا هم‌کلامی را آغاز کند اما چهرهٔ مصمم او برای نشنیدن و لب‌باز نکردن این اجازه را گرفته بود.

- تو چه کار کردی که این‌جایی؟

- ...

- نکنه مثل منی؟

- تو چه‌طوری؟ مواد فروش بودی؟ نوچهٔ کی بودی؟ ندیدمت!

- نه نه من کارم این نبود.

- پس تمومش کن.

گاهی که دنیل خوابش می‌برد در فضای سلول پنج قدم می‌رفت و پنج قدم برمی‌گشت. گاهی با دستانش روی دیوارهای آن‌جا چند کلمه می‌نوشت تا... تا... ذهنش نگذاشت حرفی از ناامیدی نقش ببندد و سریع گفت:

- تا این‌که یادش نرود انسان است و می‌تواند فکر کند، بگوید و بشنود.

شب‌ها باید زود می‌خوابیدند چون تاریکی زندان همراه می‌شد با تاریکی آسمان و همه جا را می‌پوشاند، بدنش به این‌همه سُ عادت نداشت، کار نکردن و دائماً نشستن و دراز کشیدن؛ حبس در سه دیوار و یک میلهٔ سرد. نوشته‌های زندانیان ساکن این اتاقِ سیاه را در این چند روز خوانده بود؛ دیوارها کاغذهای خوبی بودند برای آدم‌هایی که نمایی جز سردی و سکوتِ دیوار نداشتند.»
 
بالا پایین