جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

معرفی رمان رمان آبنوس

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته معرفی کتب نشر توسط Rabi با نام رمان آبنوس ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 406 بازدید, 0 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته معرفی کتب نشر
نام موضوع رمان آبنوس
نویسنده موضوع Rabi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rabi
موضوع نویسنده

Rabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
104
37
مدال‌ها
2
115135.jpg

رمان آبنوس

نویسنده:بهاره غفرانی

انتشارات:شقایق

قطع:رقعی

وزن:۵۲۶

نوبت چاپ:۱

نوع جلد:شومیز

شابک:۹۷۸۹۶۴۲۱۶۱۵۵۳

سال انتشار: ۱۳۹۸


معرفی رمان

رمان آبنوس موضوعات اجتماعی گوناگونب را در بر می‌گیرد. این کتاب روایتگر قصه‌ٔ دختران فراری، زنانی که مجبور به تن فروشی می‌شوند، بچه‌های سرطانی و مشکلاتی که با آن‌ها دست به گریبانند و همین طور موضوع پرچالش که هنوز به اندازه‌ٔ کافی در کشور ما درباره‌اش فرهنگ‌سازی نشده است و نویسنده خیلی خوب توانسته در کنار عاشقانه‌ای دلچسب و داغ به این دغدغه‌ها نیز بپردازد.


قسمتی از رمان

به در تکیه داده و قلبم قرار می‌گیرد و به آرامی، روی زمین فرود می‌آیم. به پاکت توی دستم نگاهی کرده و اشک‌هایم را پاک می‌نمایم. پاکت را پاره می‌کنم و داخل آن، یک نامه می‌یابم و بی‌معطلی، تای نامه را باز کرده و شروع به خواندن می‌کنم. یک تیتر خیلی بزرگ که نوشته شده است:

«آبنوس!»

هنوز هم تن و بدنم از صداهای عجیبی که چندی پیش شنیده بودم، می‌لرزد و دست خودم نیست که منِ همیشه شجاع و یتیمِ مادر و پدر، و بار آمده در خانهٔ عمو، این‌گونه رنگ باخته‌ام در برابر آواهای درونی‌ام که مرا می‌خوانند و نمی‌دانم چرا! به خودم که می‌آیم، خویشتنم را سر سجاده‌ام می‌بینم و باز هم خواب‌های آشفتهٔ من، روحم را سلاخی کرده و دلم را شرحه شرحه می‌کند.

سجاده‌ام را جمع کرده و نگاهی به دور و اطرافم می‌اندازم. خواب به قدری واقعی بود که هنوز هم انگار آن زمزمه‌ها را می‌شنوم. کمی به رعشه افتادم و اما می‌دانم همه چیز فقط یک خواب بوده است. چادرم را به همراه سجاده در کمد گذاشته و بعد، سریع به تخت‌خواب رفته و چشمانم را می‌بندم که تمام شود هرچه حس می‌کنم.

به خواب می‌روم و خواب می‌بینم و می‌دانم که بیدار نیستم. کابوس نامفهوم و پوچ تمام شبم را جهنم می‌کند و ذهن و فکرم را تا مرز تباهی می‌کشاند. چرا تمام نمی‌شوند این کابوس‌های سیاه و خونخوار؟! دلم کمی هوای تازه می‌خواهد. هوایی که در این تخت و این اتاق و این خانه نباشد. بشود دور شد از کابوس‌های شیطانی و آزار دهنده‌ای که تمام تنم را به رعشه می‌اندازد.

هنوز چشم باز نکرده‌ام اما بیدارم. مغزم فرمان نمی‌دهد و حسابی شوکه شده‌ام. به یک‌باره چشمانم را باز کرده و به ساعت دیواری اتاق نگاه می‌کنم. ساعت شش و ده دقیقه است و من باید دور شوم از این تخت! تنم خیس عرق است و موهایم، رشته رشته، به صورتم چسبیده و دهانم خشک شده است و می‌فهمم که این خواب، چه انرژی عظیمی از من ناتوان می‌گیرد.
 
بالا پایین