جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ رمان آنتروس ] اثر «آینازاولادی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آینازاولادی با نام [ رمان آنتروس ] اثر «آینازاولادی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 101 بازدید, 5 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ رمان آنتروس ] اثر «آینازاولادی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آینازاولادی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آینازاولادی
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
6
37
مدال‌ها
2
نام اثر: آنتروس
ژانر: عاشقانه فانتزی
نویسنده: آینازاولادی
عضو گپ نظارت : (۸)S.O.W
خلاصه :
این اولین بار است که فردی برای عشق شیطانی‌اش با همگان می‌جنگد! داستان عشق‌ بین او و معشوقش شهره‌ی شهر گشته!
اهریمنان سدی برای آن دو ساخته‌اند!
اما خداوند هم می‌داند که شیطان‌هم روزی عاشق می‌شود.
سرانجام ستیز آن دو برای سرنوشت عشق بی پایانشان چه خواهد شد؟ زئوس همه چیز را می‌داند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,767
55,931
مدال‌ها
12
1751390503249.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
6
37
مدال‌ها
2
«7:30 دقیقه‌ی صبح، سال 2021 میلادی، سئول، منطقه گانگنام.»
دخترک درحالی که بر روی‌ نیمکت‌های زوار در رفته و سبز رنگ پارک‌‌ نشسته بود‌‌، دست‌هایش‌ را سایه‌‌بان‌ چشم‌های آبی‌ رنگش قرار داد.
به آسمان آبی خیره شد؛ آسمانی که زیر سقف نیلوفری آن، هرچیزی جای داشت، جز جایی برای پناه گرفتن دختر.
زیبا بود، لبخندی هم‌چون تبسم گل‌های لاله داشت.
گونه‌هایش به گلگونی‌گل‌های رز قرمز فرانسوی، چشم‌های درشت و کشیده و آبی‌ رنگش هم‌چون امواج دریا، سفیدی پوستش همانند برق درخشنده‌ی برف زمستان‌های سرد روسیه، قرمزی ل*ب‌هایش که سرخی دانه‌های انار را به سخره گرفته بودند، موهایش بلند و مشکی، همرنگ شب‌‌های‌ دلگیر مسکو.
نیم‌ ساعتی می‌شد که از خانه بیرون زده بود؛ دیگر برایش‌ عادی شده، هر روز و هر روز؛ این وضعیت تمامی نداشت.
خیلی وقت بود که می‌خواست خانه‌اش‌ را ترک کند؛ خانه‌ی بچگی‌اش را.
متاسفانه از دست بر قضا دو برادر بزرگ‌تر از خودش داشت؛ اما در حال حاضر هر دو در آن خانه سکونت داشتند.
نفس‌هایش به نفس‌های‌ برادرهایش وصل است.
اگر آن خانه را ترک می‌کرد، به این معنا بود که نامردی را در حق برادرانش تمام کرده؛ موهای مشکی و چشم‌های‌ آبی‌ میان هر سه نفر آن‌ها ارثی‌ است؛ ارثی که از مادرشان به آن‌ها رسیده بود.
پدرشان صاحب بیمارستانی بزرگ در سئول بود؛ او قد کوتاهی داشت و چهره‌ی‌ خشن و سردش‌ او را جدی‌تر می‌کرد.
مادرشان اهل روسیه بود، قاعدتاً عادی است که با پدرشان متفاوت هستند.
پدر آن‌ها اختلال‌ روانی داشت، کسی نمی‌دانست دقیقاً چه مشکلی.
زمانی که شروع به کتک زدن فردی می‌کرد، دیگر رهایش نمی‌کرد.
هر زمان که از حالت عادی خارج می‌شد به سراغ دخترش می‌رفت و او را کتک می‌زد؛‌ جین و استیون جلویش را می‌گرفتند.
حالا برادرهایش جین و استیون، هرکدام بعد از تحصیلات در کالج پا به عرصه مغز و اعصاب و قلب گذاشتند؛ آن دو در این راه به نوبه‌ خودشان بهترین در کشور شده بودند.
اما دخترک در حال تحصیل در دبیرستان بود.
یک دختر دبیرستانی هفده ساله، تصویر قشنگی از دنیا در‌ ذهنش‌ جای نداشت.
دیگر تصمیم خودش‌ را گرفته، امشب از آن جهنم نکبتی فرار می‌کرد؛ حالا هرطور که شده.
«ساعت دوازده شب»
چمدان‌هایش‌ را‌ در تاریکی اتاقش بسته بندی کرده.
ان‌ها را از پنجره پایین انداخت.
با ریسمانی که از ملافه‌های تخت درست کرده بود؛ از پنجره پایین رفت.
تا سرجاده تنهایی رفت، چند ساعتی‌ می‌شد که آن‌جا ایستاده بود.
ماشینی‌ نقره‌ای رنگی‌‌ جلوی او نگه داشت؛ شیشه‌ را پایین داد.
دختر به شیشه نزدیک شد.
پسر جوانی پشت‌ آن نشسته بود، به عقب ماشین نگاه کرد، چند نفری‌ هم عقب نشسته بودند؛ ترسید، عقب رفت.
دو نفر از آن‌ها پیاده شدند‌ تا او را به‌ زور سوار ماشین کنند.
دختر جوان آن‌قدر ترسیده بود‌ که حتی نمی‌توانست فریاد کمک سر دهد.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
6
37
مدال‌ها
2
چیزی از پشت سر با آن‌ دو برخورد کرد.
پسری‌ قد بلند با موهای ‌مشکی بُلند، چشمان‌ عسلی رنگش همانند شیره‌‌‌‌ی طبیعی عسل بود؛ انگار خداوند ظرف عسل را در نرگس‌ چشم‌هایش سرازیر کرده؛ ل*ب‌هایش‌ نیلگون رنگ بود! دقیقاً برعکس دختر.
از کت بلندش گرفته تا بافت‌ یقه‌اسکی و شلوار پارچه‌ای‌اش را سراسر مشکی برگزیده بود‌‌.
چوب در دست‌های او قرار داشت؛ او از پشت بر سر آن دو پسر زده بود.
شاید به این نیت که‌ دختر جوان را نجات دهد.
راننده‌ی ماشین سریعاً گ*از داد و از آن‌جا دور شد.
پسر چوب را رها کرد و نزدیک شد.
- حالتون خوبه خانم؟
دختر مبهوت به چهره‌ی پسر مانده بود؛ او اولین کسی‌ است که ازش پرسیده‌ آیا حالش خوب است یا نه.
با ترس جواب داد:
-درست نمی‌دونم؛ ولی ازت ممنونم!
پسر نگاهی به چمدان‌های دختر جوان انداخت.
ساعت۳ بامداد، یک دختر تنها کنار خیابان، عجیب‌ بود!
میشد فهمید فرار کرده.
- این‌جا این وقت شب تنها، یک دختر کم سن و سال برای‌ چی‌ بیرونه؟
نمی‌دانست راستش را بگوید یا نه.
- راستش از خونه‌ فرار کردم؛ جایی رو برای موندن ندارم.
حالت‌ چهره‌ی‌ پسر به فردی که ترحم به خرج می‌دهد تغییر کرد.
- حتماً خیلی‌ خسته‌ هستی‌؛ اگه این‌جا بمونی اتفاق‌های‌ جالبی‌ برات نمی‌افته! با من بیا، امشب رو می‌تونی‌ خونه‌ی من بمونی.
دختر تردید کرد!، احساسش می‌گفت چطور باید به یک مرد غریبه اعتماد کند.
- نه! نمی‌تونم همراهت بیام.
پسر، سری کج کرد.
- گفتم که این‌جا موندن تو درست نیست! خطرناکه! برای خودت گفتم.
- مهم نیست، به هرحال من نمی‌تونم باهات بیام!
- باشه هرطور راحتی! پس خدانگهدار.
دختر با دور شدن پسر هم‌چنان هم مصمم بود؛ تا این‌که ماشین دیگری با سرنشین‌های سرخوشش آن‌جا توقف کرد.
دختر ترسید و از آن‌جا ماندن پشیمان شد؛ به دنبال پسر افتاد و آستین کتش را محکم گرفت و کشید.
- منم با خودت ببر؛ لطفاً!
پسر خنده‌ای زد و چمدان‌های‌ دختر را در صندوق عقب ماشین گذاشت.
دختر، عقب ماشین نشست و پسر شروع به رانندگی کرد.
چیزی توجه دختر را به خود جلب کرده بود.
نیمی‌ از چهره‌ی‌ زیبای پسر با موهایش پوشیده شده است.
بالاخره بعد از یک ساعت رانندگی به خانه‌ی پسر رسیدند؛ دختر پیاده شد.
خانه‌ای بزرگ در جنگل‌های اطراف سئول.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
6
37
مدال‌ها
2
اطراف خانه‌ را مه غلیظی گرفته بود؛ ظاهر بیرونی خانه به رنگ مشکی آراسته شده.
- نمی‌خوای دعوتم رو قبول کنی؟
- ببخشید؟ یه‌ لحظه‌ حواسم پرت شد، اومدم!
دختر با چمدان‌هایش‌ پشت سر پسر داخل شد.
درون خانه‌ زیباتر از چیزی بود که فکرش‌ را می‌کرد.
فضای رمانتیکی داشت؛ از روی دیوارها گل‌های پیچک آويزان شده و وسایل چوبی زیادی‌ وجود داشت.
معلوم است‌ سلیقه‌ی خوبی در دیزاین خانه دارد.
- اتاق بالا فعلاً خالی و مناسبه! دنبالم بیا.
دختر جوان از پله‌ها به همراه او بالا رفت؛ اتاقش بسیار زیبا و رویایی بود.
- نمی‌دونم چطوری ازت تشکر کنم آقا!
- آقا؟ با منی؟
پسر جوان خنده‌ای زد و از اتاق خارج شد.
درحال پایین رفتن‌ بر روی پله‌ها ایستاد و مکثی کرد‌‌.
- آها درضمن! احتمالاً شام نخوردی‌ پس حتماً گرسنه‌‌ای‌. تا مستقر بشی شام آماده میشه.
بعد از پله‌ها پایین رفت و بانوی جوان را تنها گذاشت‌.
دختر، دستی بر سر میز لوازم‌ آرایش کشید؛ خاک خورده، قدیمی و کلاسیک به نظر‌ می‌رسیدند.
- احساسم میگه‌ این‌جا یک خونه‌ی‌ عادی نیست!
دختر چمدان‌هایش را باز کرد، سپس با یک دستمال کشو‌های کمد را تمیز و لباس‌هایش را مرتب در آن‌ها قرار داد. به پسر نزدیک شد و کت او را از تنش درآورد و سپس بر رخت‌آویز آویزانش کرد.
- امشب شام چی داریم کاترین؟
او مقداری از سوپی‌ را که برای پسر آماده کرده را جلوی پسر روی میز شام که با سه شمع قد و نیم قد در وسط آن روشن شده بود، قرار داد.
- آه! فکر‌ کنم‌ بهتره‌ برای‌ مهمونمون‌ یه‌ چیز‌ دیگه‌ بیاری‌ کاترین.
- خب پس غذای مخصوص میارم.
- ممنونم کاترین.
دختر جوان از پله‌ها پایین آمد و به طرف سالن پذیرایی رفت‌.
- بشین‌، می‌تونیم کمی صحبت کنیم؟
دختر صندلی را عقب کشید و آرام نشست؛ صندلی او آن سر میز، رو‌به‌روی پسر قرار داشت‌.
- خب کنجکاوم اسمت رو بدونم!
-اوه! بله، یادم رفت خودم رو معرفی کنم، من یونا هستم.
۱۷سالمه و امسال سال دوم بودم و... ‌.
#آنتروس
#آینازاولادی
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
6
37
مدال‌ها
2
به سرعت جمله‌ی او را کامل کرد:
- یونا! مگه نگفتی دبیرستانی‌ هستی‌؟ پس مشکلی با درس نخوندن‌ نداری؟
یونا از شدت تعجب نمی‌توانست پلک بزند.
- نه ندارم! من از اون‌ خونه‌ و حتی آدم‌هاش‌ متنفرم، از مدرسه و هر خاطراتی که از اون‌جا دارم.
پسر نگاهی متعجب به او انداخت.
هنوز هم نیمی از موهایش‌ نیمه‌ی چپ صورتش را پوشانده بود.
- میشه‌ خواهشی از شما بکنم؟
- چه خواهشی؟ بستگی داره!
- می‌تونم این‌جا زندگی کنم؟
پسر متعجب شد؛آیا این یک رویا بود؟
در حال حاظر او اولین دختری بود که می‌خواست در خانه‌ی او بماند.
کاترین ظرف استیکِ‌ گوشت برّه را جلوی دختر گذاشت‌؛ یونا و پسر چشم در چشم مانده بودند.
- خب گفتنش سخته؛ اما می‌تونی تا وقتی که مستقل‌ بشی این‌جا بمونی!
یونا آن‌قدر ذوق زده شده بود که حتی متوجه نشد چه‌طور در عرض یک دقیقه غذایش را تمام کرد.
- می‌بخشید؛ اما میشه یه سوال دیگه هم ازتون بپرسم؟
پسر به نشانه تایید سرش را تکان داد.
- شما اسم من رو پرسیدید؛ ولی از خودتون چیزی نگفتین!
من‌ حق‌ دارم اسم شما رو بدونم.
پسر جوان درحالی که آخرین قاشق سوپ را در دهانش گذاشت، با دستمال دور گ*ردنش، گوشه‌ی ل*ب‌هایش ‌را تمیز کرد‌.
- بذار مدّتی بگذره، به وقتش اسمم رو هم می‌فهمی!
از جایش بلند شد، از کاترین تشکر کرد و به سالن رو‌به‌رو که محل اقامت خودش بود، رفت.
کاترین جلو آمد و ظرف‌ها را جمع کرد.
- ببخشید خانم؛ اما الان دیگه وقت خوابه!
- می‌بخشید! ممنون بابت غذا واقعاً خوشمزه‌ بود.
شب بخیر.
صبح روز بعد هم فرا رسید، پسر از خانه بیرون نرفته و در کتابخانه‌اش بر روی کاناپه‌ چرم‌ نشسته است.
موهایش‌ را‌ بسته و نیمی از آن‌ها را بر سمت چپ‌ صورتش‌ ریخته.
عینک مطالعه زده و بر روی پیراهن سفیدی که برتن دارد یک
جلیقه‌ی بافت سبز رنگ پوشیده که او را دقیقاً همانند پیرمردهای‌ سال‌های قبل‌ از استقلال‌ کره می‌کرد.
بسیار باوقار دیده می‌شود؛ طوری کتاب می‌خواند انگار در متن آن دارد زندگی می‌کند.
فنجان قهوه بر روی میز، کنار کاناپه‌اش‌ گذاشته شده است تا بتواند آن‌ را کم‌کم میل‌ کند.
آرامش در عمارت موج می‌زد که یکدفعه همه چیز به‌هم ریخت‌.
- کاترین، کاترین! کجایی؟
یونا دوان‌دوان و هراسان از پله‌ها پایین آمد.
- چیزی شده خانم؟
-امروز ... ‌.
پسر با به‌هم‌ خوردن‌ آرامشش‌ دیگر نتوانست به کتاب‌ خواندن ادامه دهد‌ و به سمت سالن پذیرایی رفت‌.
- امروز چی دختر خانم؟
حالت چهره‌ی یونا عوض‌شد؛ متوجه شد این‌موضوع برای کسی شاید ارزشی ندارد.
- خب راستش‌؛ بی‌خیالش.
#آنتروس
#آینازاولادی
 
بالا پایین