- Jun
- 104
- 37
- مدالها
- 2

کد کتاب :84181
شابک :978-9642162246
قطع :رقعی
تعداد صفحه :536
سال انتشار شمسی :1401
نوع جلد :شومیز
سری چاپ :1
زودترین زمان ارسال :24 خرداد
درباره موضوع رمان
گاهی زندگی مارو تو جاده ای میزاره که حتی فکرش رو هم نمیکردیم از کنار اون جاده رد بشیم
رابطه کاری میان آرش و زکیه شکل میگیره و با
درگیر شدن زکیه به پرونده قتل و اتهام مطلق قاتل پرونده این رابطه پر رنگ تر میشه.
آرش برای نجات زکیه هر کاری میکنه موضوعی
بین آرش و زکیه وجود دارد که آن هارا هم قدم کرده ولی قدم هایشان راه درست جاده رو گم میکنه.
تفاوت های شخصیتی آرش و زکیه باعث شده
گره ها پیچیده تر بشن ولی شاید عشق حقیقی
بتواند زخم های چرکین کودکی زکیه رو درمان کنه.
بخشی از کتاب آکورد
«با احتیاط انگشتهای کوچک نوزاد خوابیده روی تخت را لمس کردم. خدیجه با صدای آرامی زمزمه کرد:
- میبینی چقدر خوشگله زکیه؟
با لبخند و بیطاقت خم میشوم و سر انگشتهای کوچکش را میبوسم. غرق در خواب شیرین و کودکانهاش نفس میکشید.
- خیلی خوشگله، خیلی!
دست روی شانهام گذاشت و کنارم نشست.
- شبیه هامونه، نه زکیه؟
دستهایم را زیر چانهام گذاشتم و نفسم را بیرون دادم. دلم میخواست زار بزنم و پا به پای بغض صدایش اشک بریزم و داد بزنم دیدی خانه خراب شدیم خدیجه! دیدی هامون مهربان و ساکتت با دست خود گورش را کند و ترکمان کرد، اما حضور هستی که به طرز عجیبی ساکت بود و گوشهٔ اتاق ایستاده بود مانعم میشد. حس خوبی به این سکوت نداشتم. روز گذشته در چشمهایم نگاه کرده بود و فریاد زده بود من قاتل دخترها هستم، اما حالا اجازه داده بود به دیدن نوزادش بیایم. بیهیچ ممانعتی گوشهای ایستاده بود و نگاهم میکرد.
دست به زانو گرفتم و بیتوجه به چشمهای منتظر خدیجه از تخت فاصله گرفتم. مقابل هستی ایستادم و دستبند دور مچم را در آوردم. دستبندی که مینا هدیه داده بود را بعد از مدتها انداخته بودم. شاید مرور خاطرات باعث شده بود به سراغش بروم. سالهای زیادی بود که دلزده شده بودم از این هدیهٔ براق و زیبا، اما حالا که پیدایش کرده بودم بیدلیل دلم میخواست برای او باشد، چرا که خودم بعد از آن اتفاق دیگر طاقت نداشتم که نگهش دارم!
دستش را کشیدم و دستبند را دور مچش انداختم. سؤالی نگاهم کرد. لبخند تلخی زدم و گفتم:
- دیشب بین وسایلم پیداش کردم. خیلی برام عزیزه... مثل تو! هدیه باشه از طرف من بهعنوان چشم روشنی پسرت. مبارک باشه. قدمش خیر و عمر طولانی داشته باشه انشالله.
لبخندی زد و دست دور گردنم انداخت.
- بابت حرفای دیروزم معذرت میخوام. نمیدونم چم شده بود، ببخش زکیه.
عقب کشید و دست روی مهرههای سنگی و براق دستبند کشید.
- چه خوشگله!
نگاهی به نوزاد خوابیده روی تخت انداختم و از کنارش رد شدم.
- مبارکت باشه. من دیگه برم.
خدیجه خانم هراسان از روی تخت بلند شد.»