جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان آیدای بی شاملو] اثر « غَزَل.بانو کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط عَزَل.بانو با نام [رمان آیدای بی شاملو] اثر « غَزَل.بانو کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 517 بازدید, 3 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان آیدای بی شاملو] اثر « غَزَل.بانو کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع عَزَل.بانو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

عَزَل.بانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
3
11
مدال‌ها
1
《به نام خالق عشق》

نام رمان: آیدای بی شاملو
نویسنده: عَزَل.بانو
ژانر: اجتماعی عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.W (۶)
خلاصه: آیدای بی شاملو روایت زندگی دختری جوان هست که در نوجوونی عاشق شده و همون روزای سخت به عشقش نگفت که دوسش داره...
اما از رفتاراش و حرکات پسره یه‌چیزایی فهمیده بود
حالا اون دختر پونزده ساله بزرگ شده و وارد دانشگاه شده و زندگی کاملا موفق و مستقلی داره
اما تا زمانی که با پسره داستان دوباره دیدار دارن و زندگیشون دچار تغییرات خیلی اساسی میشه..
و آتیش این عشق دوباره در دل دختر شعله ور میشه..

مانده یک کوچه و تنها یکی از ما دو نفر
و مسیری که فقط با یکی از ما دو نفر

یکی از ما دو نفر خواب عجیبی دیده است
ترسش این است مبادا یکی از ما دو نفر...

"قول دادیم به هم عاشق هم می‌مانیم"
به نظر می‌رسد اما یکی از ما دو نفر...

گله‌ای نیست خدا خواست که آواره کند
یکی از ما دو نفر را یکی از ما دو نفر

چقدر سخت گذشت و چقدر پیر شده است
پشت این پنجره حالا یکی از ما دو نفر

آخرین حرف دلش نامه‌ی کوتاهی بود
"دوستت داشتم" امضا: یکی از ما دو نفر

#جواد محمدی🆔
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,237
3,447
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عَزَل.بانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
3
11
مدال‌ها
1
نبات

با خستگی گفتم _ بچه‌ها بریم دیگه
لاله _ یه لحظه بمون تا ببینم طرحمون برای کجاست
مهراد در حالی که با پا به صندلی جلوییش میزد گفت _ خدایا من و نبات باهم یجا نیوفته طرحمون
و دستاشو برد بالا ادای دعا اومد
بروبابایی زیرلب گفتم که استاد حسابی وارد شد و خشک رفت سرجاش نشست
مرد خشک بی‌اعصاب و به شدت اتو کشیده و مرتب
مهراد و بابک سریع درست نشستن
لاله با استرس ناخوناشو کف دستش فرو میکرد.ترس از کارورزی مثل خوره وجودشو میخورد.
استاد حسابی برگه های کارورزی رو پخش کرد و به ما رسید و برگه‌ها رو جلوی رومون گذاشت و با نگاهی به برگه‌ها فهمیدیم که بله همه یجاییم.
استاد حسابی _ خب دانشجویان عزیز دوران کارورزی همه مشخص شده و اصلا جای بحث نیست این طرح به مدت دوساله.یکسال اینجا و کسانی که در شهر دیگه‌ای اومدن طرح سال دوم رو برگزار میکنن در شهر خودشون.سوالی نیست؟
وقتی سکوت بچه‌هارو دید خوبه‌ای زمزمه کرد و گفت _ از فردا شروع میشه کارتون.فعلا وقت بخیر موفق باشید..
ماهم سریع بلند شدیم و رفتیم بیرون از کلاس.من و لاله دخترخاله بودیم و از اصفهان به تهران اومده بودیم..بابام و شوهرخاله هم برای ما خونه که نه یه واحد خیلی بزرگ توی یه ساختمون خیلی بزرگ‌تر گرفته بودن..
از بچه‌ها خداحافظی کردم و لاله یه کلاس دیگه داشت.سوار ماشین مشترک خودم و لاله شدم و رفتم

با خستگی روی مبل ولو شدم.سرم رو با دستام گرفتم از شدت خستگی نمیتونستم حتی غذا بخورم..
همونجا دراز کشیدم و چشمامو بستم نمیدونم چیشد که خوابم برد،با صدای لاله چشمام رو باز کردم درحالی که غذاهای دستش رو کنارم گذاشت گفت _ نبات هنوز خوابی؟خسته نشی یه وقت!
نشستم و گفتم _ ایی لاله خیلی گرسنم بود
و جعبه پیتزا رو باز کردم
لاله مقنعه رو از سرش درآورد و کناری انداخت و کنارم ولو شد رو مبل و گفت _ امروز خیلی بد بود استاد معتمد جلسه گذاشته بود با دانشجوها اونم از کارورزی حسابی..
پوفی کشیدم و گفتم چندسال مونده؟آخه دوساله داریم فقط میخونیم
لاله درحالی که سس میزد به تکه‌ای از پیتزا گفت _ حدودا یکسال اینجا یک سال شهر خودمون
زیرلب گفتم _ کاش بشه زودتر برگشت اصفهان
لاله یهویی با ذوق گفت _ نبات میدونی امروز چیشد؟
چشمامو گرد کردم و گفتم _ چیشد؟
لاله _ نرگس و علی کارت دعوت دادن
و یکی از کوله مشکی رنگش دراورد و گفت _ این برای منوتو
گرفتم و خوندمش.خیلی خوشحال شدم.از روزی که به شیراز اومدیم نرگس و علی عاشق هم بودن و حالا به هم رسیدن.
کاش سرانجام همه عشقا همین بود.ولی نیست و کاری نمیشه کرد
بلند شدم و گفتم _ عصر بریم بیرون؟
لاله _ فعلا خوابم میاد توهم بخواب شاید شب دوره گرفتیم
رفتم توی اتاق بزرگم.این خونه رو بابا و شوهرخاله گرفتن برای من و لاله.لاله دخترخاله‌ی من بود و بهترین دوستم
من یه برادر داشتم به اسم نیکان اون بیست و پنج ساله بود و لاله هم یه برادر همسن نیکان داشت به اسم سام
لباسامو عوض کردم و خودمو روی تخت انداختم
چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم تا برای شب سرحال باشم...
لباس سفید حریر تنم بود.با اون لباس و موهای بازم و رژ قرمزم خیلی قشنگ بودم.
اما میدویدم و به پشت سرم نگاه نمیکردم
یکی داد میزد نبات نبات اما نگاه نمیکردم و بدو بدو میرفتم سمت دره.به دره رسیدم مکث کردم و برگشتم پشتم رو دیدم.خودش بود کسی که سال‌ها بود دلباخته بودم بهش
کت و شلوار براق مشکی و موهای همیشه پایینش..
اشک از چشماش روون شد و گفت _ از لجبازیات خسته نمیشی؟من حالم بده من دوست دارم دارم میمیرم خانم سعادت
لبخندی زدم و گفتم _ تو حالت خوبه تو تونستی بی من ولی من نه.حالا هم دیره
و خاستم خودمو بندازم که اومد دستمو گرفت کشوند تو بغلش.چشماش از این فاصله جذاب تر بود.اما نمیدونم چیشد که هولم داد سمت دره
و با جیغ از خواب پریدم.لاله سریع در اتاقو باز کرد و اومد کنارم و گفت _ چته؟ خواب دیدی
خوبی؟نبات دارم ازت سوال میپرسم!
درحالی که نفس نفس میزدم و اشک میریختم گفتم _ محمد حالش خوب نیست محمد ناراحته
لاله پوفی کشید و گفت _ خبر مرگش گفتم ببینم حالا چیشده
چش غره ایی بهش رفتم که گفت _ نبات جان گوربابای اون پسره منو تورو سننه بمیره اصلا
پاشدم و گفتم _ چرند میگی برو اماده شو بریم
از اتاقم بیرون رفت که منم لباسامو از کمد دراوردم و شروع کردم به آرایش..چشمای کشیده و گرد داشتم و لبای برجسته پوست سبزه موهای خرمایی که از پایین طلایی بود..
ابروهامو برس کشیدم و کرم پودر زدم سایه چشم خاکستری و سیاه وسریع خط چشم کشیده ای کشیدم و رژ قرمزم رژ گونه هم زدم..
رفتم و شلوار راسته سفیدمو پوشیدم و مانتوی بنفش کوتاهم که کمر کش بود.روسری ساتن سفیدم سرم کروم..کفشای پاشنه دار سفیدم و کیف ستش رو برداشتم.
عطرمو روی خودم خالی کردم و رفتم توی سالن.
لاله هم اومد و بدجور تیپ زده بود پشت چشمی نازک کردم که گفت _ بریم؟
سری تکون دادم که رفتیم سمت در و قفل کردم و لاله هم رفت ماشینو از پارکینگ بیاره بیرون
یکم استوری گرفتیم و رفتیم به کافه همیشگی..
وقتی رسیدیم بچه‌ها رسیده بودن. بابک و مهراد و سعید و کیان و نازنین و ترلان و نهال...
شروع کردیم به سلام و احوالپرسی و نشستیم
منکه گشنم بود کیک و آب‌پرتغال سفارش دادم
اما بقیه قهوه.که کیان به حرف اومد
کیان _ بچه‌ها مهمون داریم مهمون منه خاستم آشنا کنم با شما
ابرویی بالا دادم و گفتم _ کی؟
صدایی آشنا از پشتم گفت _ من!
و من بهت زده چشمامو بستم که دست لاله روی دستم قرار گرفت...
دلم لرزید.
اون لحظه آهنگ محسن چاووشی به یادم اومد که میگفت
منه دیوونه چه میدونستم
زندگی برام چه خوابی دیده!
 

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,555
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین