جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان ابلیس] اثر « الیاس کاربر انجمن رمان بوک»

  • نویسنده موضوع شاهین وثوقی
  • تاریخ شروع

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شاهین وثوقی با نام [رمان ابلیس] اثر « الیاس کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,275 بازدید, 17 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان ابلیس] اثر « الیاس کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شاهین وثوقی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ش
موضوع نویسنده

شاهین وثوقی

مهمان
7-10.png
نام رمان: ابلیس
نام نویسنده: الیاس
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، جنایی
ناظر: عضو گپ نظارت: S.O.W (۸)
خلاصه: زندگی اون‌قدرا هم که فکر می‌کنیم بد نیست ما بدیم، بعضی اوقات یه خبر بد برات روز تلخی رو می‌سازه جوری که مجبور میشی به آدمی تبدیل بشی که حتی خودت هم ازش هراس داری... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

SETI_G

سطح
4
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jun
888
3,103
مدال‌ها
4
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ش
موضوع نویسنده

شاهین وثوقی

مهمان
صدای تیک‌تیک ساعت به طرز وحشتناکی رو مخم بود، نیم‌خیز شدم و اون ساعت کوفتی‌ رو از میز برداشتم و با تمام قدرتم سمت دیوار پرتاب کردم... .
مامان: پسرم!
می‌خواستم اون‌رو از اتاق بیرون کنم، اما دلم نمی‌اومد... هه دلم؟
- باشه بیدارم.
مامان: بابات کارت داره الیاس‌جان، بیا تا صداش بلند نشده.
- صداش دیگه تو این خونه بلند نمیشه، اگر هم بشه خودم... .
مامان: باشه... تو بیا.
صدای بسته شدنِ در نشون می‌داد که مادرم از اتاق خارج شده، چرخیدم یه نگاه به در انداختم تا مطمئن بشم، رفته.
باسرعت سرم رو از بالشت برداشتم و اسلحه‌م رو از میز برداشتم و گذاشتم داخل کمدم... این‌طوری بهتره!
سمت حموم رفتم تا صورتم رو بشورم.
صدای قدم‌هام روی پله‌ رو می‌شد به راحتی شنید.
بابا: بلاخره پیدات شد!
تو دلم یه پوزخند زدم و با صدای بلند جوری که همه بشنون گفتم:
- می‌خواستم یه دوش هم بگیرم، منتهی دلم برات سوخت، پیری و خسته، گفتم سکته نکنی اون‌وقت کی حوصله داره جنازه‌ات رو بلند کنه.
مادرم رو دیدم که از ترس دستاش رو مشت کرده بود. با قدم‌های مقتدرانه رو‌به‌رویِ بابام ایستادم و گفتم:
- در خدمتیم آقای وثوقی... .
با بی‌خیالی که تظاهر توش موج می‌زد
بابام: بشین!
با سر به مبل اشاره کرد، ولی من با وقاحت به سمت میز غداخوری رفتم.
- به‌به صبحونه داریم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ش
موضوع نویسنده

شاهین وثوقی

مهمان
بابام: تا کِی می‌خوای به این کارهات ادامه بدی؟
چرخیدم سمتش... .
- کدوم کارا؟
پوزخندی زد و با سرعت پله‌ها رو به اتمام رسوند. روی صندلی نشستم و با بی‌خیالی شروع به درست کردن و خوردن لقمه‌هام شدم، مادرم کنارم نشست؛ می‌تونستم بفهمم که می‌خواد یه حرفی بزنه اون‌هم به وضوح.
- بگو می‌شنوم!
مامان: ام... ببین پسرم می‌دونم دل‌ِخوشی از بابات نداری، ما هم نداریم اما لطفا تنهاش نذار، اون بدونِ تو از پسِ کارها بر نمیاد.
لقمه‌ای که به دهنم نزدیک کرده بودم رو توی بشقاب گذاشتم و رو به مامان گفتم:
- درخت هیچ‌وقت گُلشو ول نمی‌کنه بره، اون گُلِ که درخت رو ول می‌کنه میره، من درخت بودم و بابام گُل، اون با خارهاش سعی کرد من‌رو آزار بده... اما دید فایده‌ای نداشت ول کرد رفت اما به اون‌جاش فکر نکرد که درخت بدونِ گُل زنده می‌مونه اما گل نه، حالا هم متوجه اشتباهش شده و می‌خواد برگرده ولی بازم نمی‌دونه که هیچ درختی گُلی که ولش کرده رو بار بعد به آغوش نمی‌کشه.
بغض بدی گلوم رو چنگ میزد اما من الیاس بودم، اشک چیزی نبود که آرومم کنه.
؛ انتقام آرومم می‌کنه، همین.
سوار ماشین شدم و یه نفسِ راحتی کشیدم، من کی بودم و کی شدم؛ راستش حتی خودم هم از خودِ جدیدم می‌ترسم ولی تنها راهِ نجاتم همین بود، بی‌خیال آرزوهام شدم تا آرزوهای بابام رو برآورده کنم اما فکرش‌ رو نمی‌کردم آرزوی بابام نابودیه من بود، هه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ش
موضوع نویسنده

شاهین وثوقی

مهمان
تمام راه داشتم به اتفاقات اخیر فکر می‌کردم، ورشکستگیِ بابام، حبس، معامله... .
ماشین‌رو توی پارکینگ گذاشتم و با سرعت سمتِ آسانسور می‌رفتم که تقریبا داشت بسته می‌شد اما با گذاشتن دستم بینِشون مانع بسته‌ شدنش شدم؛ همین‌که به حالتِ قبلش باز شد، رویِ نحسِ دنیا رو دیدم، روبه‌رو شدنمون همانا و پوکر شدنم همانا ولی اون نچسب‌تر از این حرف‌ها بود؛ با اون لبخندِ نه‌چندان قشنگش و صدای نه‌چندان نازش.
دنیا: وای آقای وثوقی بلاخره بهمون افتخار دادین.
صداش بدجوری داشت گوشام‌ رو اذیت می‌کرد و از طرفی هم فضای بسته‌ی آسانسور به صبرِ نداشته‌ام فشار می‌آورد.
- شرمنده، امروز سرم خیلی شلوغه بهتره صحبت‌هامون‌ رو بذاریم برای بعد.
همین‌که حرفم تموم شد آسانسور باز شد و یه نفس راحت کشیدم، قبل از این‌که حرف بزنه اون‌جا رو ترک کردم... تو راهرو همه بهم سلام می‌کردن یا سر تکون می‌دادن و این بهم قدرت می‌داد، از اتاق جلسه رد شدم و دیدم که آقای تاجمیری و دوستش که نمی‌دونم اسم و فامیلش چیه با هم بحث می‌کردن، راستش خنده‌ام گرفت دوستیه سگ‌ها تا وقتیه که یه استخون بینشون بندازی و اونا الان سگ‌هایی هستن که برای یه استخون قرار رفاقتِ چندین سالشون به باد بره.
دستم رو روی دست‌گیره‌ی در گذاشتم همین که می‌خواستم اون‌رو پایین بکشم.
- عزیزم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ش
موضوع نویسنده

شاهین وثوقی

مهمان
و باز هم صدای منحوس آوا من‌رو کفری کرد، با خشم به طرفش چرخیدم که دیدم با خونسردی تمام به دیوار تکیه داده و آدامسش رو هر ثانیه یه بار باد می‌کرد.
- چی می‌خوای آوا؟
این‌رو با حرص و خشم گفتم که خودش هم متوجه شد برای همین از دیوار فاصله گرفت؛ با صدای پرعشوه‌اش... .
آوا: وا! الیاس مگه یادت نیست؟ قرار بود بریم یه گشتی بزنیم.
- تا جایی که یادمِ این قرار برای دیشب بود.
نزدیک‌تر و به چشم‌هام خیره شد.
آوا: الیاس تو که می‌دونی چقدر برام عزیزی! تازه خاطرخواه زیاد داری، نگرانم.
نمی‌دونم چرا هر چی سعی می‌کنم نمی‌تونم این دختر رو دوست داشته باشم.
با‌ بی‌خیالی برگشتم سمت در و وارد اتاقم شدم در رو هم تو صورتش بستم.
من‌ و آوا قبلا دوستای نزدیک بودیم اما اون با پرتوقعیش باعث شد ازش فاصله بگیرم گویا اون یه‌چیزی بیشتر از رفاقت می‌خواست که از من بعید بود.
درسته بی‌حوصله بودم اما کلی کار سرم ریخته بود و مجبور بودم همه‌اش رو ردیف کنم، نشستم روی صندلی و چشمم به آینه روی میزم افتاد، چقدر تغییر کرده بودم.
موهام صاف و براق بود که همیشه یه تارش ناخودآگاه روی پیشونیم می‌افتاد؛ ابروهام پُر ولی مرتب و خوش حالت بودن، چشم‌هام درشت و مشکی رنگ، بینی‌م خوش‌فرم و استخونی و لبام گوشتی و پوستم سبزه‌اس.
صدای در بلند شد... .
- بیا.
در آروم باز شد و صورت سیما خانوم که آبدارچی این‌جا بود نمایان شد، با لبخند دلنشینی که همیشه بر لب داشت گفت:
سیما: پسرم! همیشه قهوه می‌خواستی امروز نگفتی برای همین خودم آوردم.
سعی کردم من‌هم مثل اون لبخند بزنم.
- ممنون... لطف دارین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ش
موضوع نویسنده

شاهین وثوقی

مهمان
با چشم‌هام سیما خانم‌ رو تا دَر بدرقه کردم.
با درموندگی با سر انگشت‌هام دوطرف سرم رو ماساژ دادم، جدیدا روزهای خیلی مسخره و افتضاحی دارم.
از صندلی بلند شدم و رو‌به پنجره بزرگ اتاقم ایستادم، پرده‌ رو دو سانت کشیدم و با یه چشمم بیرون رو دید زدم... هه! .
هنوز هم از نور خورشید متنفرم، هنوز هم تاریکی‌ رو به روشنایی ترجیح میدم، هنوز هم این رفتارهام آزارم میده.
صدای گوشی من‌ رو از افکارم بیرون انداخت، به صفحه نگاه کردم که اسم داوودی روش نمایان شده بود، با حرص از میز گوشی رو برداشتم و روی دکمه سبز نگه‌داشتم.
- بله؟
داوودی: به‌به آقای وثوقی، بلاخره صدای دلنشینت‌ رو شنیدیم.
نفس عمیقی پس از خشم کشیدم:
- امرت، می‌شنوم.
داوودی: قرار بود جنس‌ها رو برسونی چی‌شد پس؟
- اگه پول‌ها رو وایز کنی حتما می‌فرستم.
نفس‌های نامنظمش رو به راحتی می‌شد شنید؛ لبخند پیروزمندانه‌ای زدم.
- بله، گر زدی ضربتی، ضربتی نوش کن... نوش جان!
گوشی‌ رو روی مبل پرت کردم و دست به جیب از اتاق خارج شدم که ای‌کاش نمی‌شدم این دختره‌ی بی‌ریخت هنوز این‌جاست.
تا چشمش به من خورد دهنش رو یه متر به منظور لبخند کِش داد.
دنیا: خدا رو می‌بینی؟ همش می‌خواد من‌ و تو باهم روبه‌رو شیم.
چشم‌هام رو ریز کردم.
- روز خوش خانم رهسپار.
از کنارش رد شدم، خیلی‌ خوب می‌تونم حالت صورتش رو حدس بزنم... هه!
چی‌کار کنم حالا، از شرکت زدم بیرون اما کجا برم؟
محیا، محیا گزینه‌ی خوبیه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ش
موضوع نویسنده

شاهین وثوقی

مهمان
خونه‌ی محیا مثل همیشه نامرتب و به هم ریخته بود، برگشتم سمتش... .
- باز چی‌ شده محیا؟!
با قیافه‌ی عجیب و لباس‌های شلخته‌اش روبه‌روم ایستاد و گفت:
- الیاس الان واقعا حوصله‌ی توضیح دادن ندارم.
راه کج کرد بعد جوری که انگار چیزی یادش اومده برگشت.
محیا: راستی دلم برات تنگ شده.
محیای همیشگی، اول گند می‌زنه به همه‌ چیز بعد برای جبران یه چیزی میگه.
لبخند کوتاهی زدم.
- لازم نیست درستش کنی محیا، فقط اومدم ببینمت!
با قیافه‌ای که نشون می‌داد عصبانی شده بهم نگاه کرد.
محیا: الیاس کافیه... تو خودت هم می‌دونی که من جز تو کسی‌ رو ندارم.
حالا لازم شد بگم؛ محیا یکی از هم‌کلاسی‌های دوران دبیرستانمِ که هم رشته و هم دانشگاه و بعدش باز هم، هم‌کلاسی شدیم و این باعث شد همیشه هم‌دیگه رو ملاقات کنیم و با هم راحت باشیم.
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم.
- باشه، باشه، حالا بگو ببینم میای بریم بازار؟
حالت بی‌خیالانه‌ای گرفت.
محیا: اوم... نمی‌دونم اما اگه بگی برام یه‌ چیزایی می‌خری چرا که نه؟
خنده‌ی بی‌صدایی کردم.
- باشه بیا.
با شیرجه پرید تو اتاقش.
محیاست دیگه، کاریش نمیشه کرد.
محیا: الیاس... یه دختری اومد سراغت رو گرفت.
گوشام رو تیز کردم.
- خب؟
محیا: باز دلِ یکی رو شکوندی؟
ای بابا این باز شروع کرد.
- محیا بگو دیگه، کفریم نکن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ش
موضوع نویسنده

شاهین وثوقی

مهمان
محیا: هیچی بابا میگه که به این الیاس بگو یا بهم زنگ می‌زنه یا فردا دمِ شرکتشم.
- اسمش؟
چرا جواب نمیده این؟
- محیا، با توام!
تُنِ صدام این‌قدر بالا بود که مطمئن بودم همسایه‌ها شنیدن.
محیا با سرعت از اتاق خارج شد.
محیا: چی‌شده؟ چرا داد می‌زنی؟
ترس رو کاملا از چهره‌اش می‌شد تشخیص داد.
دستام رو توی جیب‌های شلوارم گذاشتم.
- ازت سوال پرسیدم!
سرش رو بالا و پایین کرد.
محیا: خب؟ یعنی می‌خوای بگی به خاطر همین خونه رو گذاشتی رو سرت؟
- جوابم رو بده.
دست به سی*ن*ه جلوم وایساد.
محیا: از کی تا حالا دخترا برات مهم شدن و... .
نمی‌خواستم ادامه‌ی حرف‌هاش رو بشنوم.
- می‌خوام از شرش خلاص‌شم، برام مهم نیست.
حرفم رو با حرص و دندونای کلید شده گفتم که فهمید راهی جز جواب دادن نداره.
محیا: دنیا.
چی؟ دنیا که امروز این‌جا بود!
- اون‌که امروز تو شرکت بود.
محیا: چون دیشب بهم گفت.
عجب؛ دختر چقدر می‌تونه بی‌نزاکت و بی‌حیا باشه، یه بار تو روش خندیدم فکر کرد خبریه.
***
تو راه همش به آهنگ‌ گوش می‌دادیم هراز گاهی می‌خوندیم.
محیا تنها دختریه که به جرئت می‌تونم بگم بهش اعتماد دارم.
محیا: شب خوش، فردا... می‌بینمت دیگه نه؟!
- نمی‌دونم معلوم نیست.
محیا: باشه بای.
سرم رو براش تکون دادم و راهی خونه شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ش
موضوع نویسنده

شاهین وثوقی

مهمان
همین‌که وارد خونه شدم با خواهرم رو‌به‌رو شدم، رعنا آخرین بچه‌ی خانواده... .
رعنا: اومدی؟
- نه تو راهم.
بی‌صدا خندید، دختر آرومیِ اما از سادگیش آرومِ نه از نفرت، مثل من!
روی مبل نشستم، اون‌هم اومد روی مبل رو‌به‌رویی لَم داد.
- چرا نمی‌خوابی رعنا؟
رعنا: خوابم نمیاد.
انگار چیزی یادش اومد سریع سرش رو بالا آورد.
رعنا: کجا بودی؟ مامان خیلی نگرانت شده بود.
پوزخندِ آرومی زدم.
رعنا: چرا برات مهم نیست؟ مامان دوستت داره داداش.
نگاهش کردم و چشمام رو زوم نگاهش کردم.
- دوست داشتن یعنی با قایق شمعی از دریای آتیش بگذری، شمع تاب آتیش رو داره رعنا؟ اگه می‌شد از دریای دوست داشتن بدون سوختن رد شد دیگه اسمش دوست داشتن نبود، پس بزار بسوزه تا شاید درکم کنه!
بلند شدم و بی‌سروصدا وارد اتاقم شدم؛ اتاق تاریکم، همه‌ی رنگ‌هاش مشکی و خاکستری بودن؛ روی تخت خاکستری رنگم دراز کشیدم، گویا خواب اسمم رو صدا می‌زد.
***
صدای تیک تاکِ ساعت حسابی کفریم می‌کرد.
بلند شدم و ساعت رو از دیوار برداشتم، باطریش رو پرت کردم سمت دستشویی و ساعت رو روی زمین رها کردم.
برگشتم روی تختم، چشم‌هام رو باز کردم.
من کی هستم؟
صدای زنگ گوشی بلند شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین