جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان ابلیس] اثر « الیاس کاربر انجمن رمان بوک»

  • نویسنده موضوع شاهین وثوقی
  • تاریخ شروع

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شاهین وثوقی با نام [رمان ابلیس] اثر « الیاس کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,274 بازدید, 17 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان ابلیس] اثر « الیاس کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شاهین وثوقی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ش
موضوع نویسنده

شاهین وثوقی

مهمان
اولا از صدای ساعت، الان هم گوشی... .
با چنگ گوشی رو برداشتم؛ روی دکمه سبز نگه‌داشتم و گذاشتم روی گوشم.
- الو.
صدایی نیومد، فقط نفس‌های ممتد فرد پشت تلفن به گوشم می‌رسید.
با کلافگی و صدای خش‌دارم گفتم:
- ببین... تا سه ثانیه‌ی دیگه زر زدی که زدی، نزدی... .
شیرین: باشه بابا شوخی هم که حالیت نیست.
شیرینِ باید حدس می‌زدم، شریک جرمم، شریک گناهام و پلیدی‌هام، هه.
- چی‌شده نصف شب خوابم رو دیدی؟
صدای خندش توی گوشم پیچید.
شیرین: الیاس، نمی‌دونم چطور بگم اما... جنس‌ها آب خورده.
انگار یهو برقم گرفت از جام بلند شدم.
- چی؟ شیرین چی‌ میگی؟ مطمئنی؟
شیرین: آروم بابا آروم باش؛ درسته این‌طوره اما درست میشه.
از خون‌سردی فاطمه حسابی کفری شده بودم؛ چطور می‌تونست این‌قدر آروم و بی‌خیال باشه.
شیرین: فحش میدی؟ اگه داری بهم فحش میدی... .
قطع کردم.
دیگه کافیه، کافیه نشونشون میدم که الیاس کیه... .
صورتم به سرعت به راست چرخید... تیک عصبی‌م باز هم اومد، همیشه وقتی عصبانی یا هیجان‌زده می‌شم این‌طور میشه؛ اما واقعا الان وقتش نیست.
***
به سر تا پام یه نگاهی انداختم بد نبود، برای گول زدن خانوم‌های اون‌جا کافیه، فقط می‌خوام وارد اتاق اون تیموری بشم و همه مدارک رو ازش بگیرم؛ گویا امشب خانوم‌های زیادی اون‌جا دعوت کرده، از یه آدم هوس‌باز بعید نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ش
موضوع نویسنده

شاهین وثوقی

مهمان
با سرعت تمام داشتم ماشین رو می‌روندم که صدای گوشی من رو به خودش جلب کرد.
شیرین، آخ شیرین، دکمه‌ی سبز رو فشار دادم و... .
- بله، بگو؟
شیرین: آروم شدی؟
یه آه عصبانی کشیدم، که بیشتر شبیه به غرش بود.
- شیرین بار آخرت باشه بدون خبر من جنس‌ها رو ببری توی گاراژ فهمیدی؟
پنج ثانیه گذشت که دیدم صدایی ازش نیومد، خواستم قطع کنم که... .
شیرین: تو که گفتی من و تو شریک هم‌دیگه‌ایم .
با دیدن چراغ قرمز ترمز رو کشیدم .
- تو فقط ۲۰ درصد سهام داری؛ صاحب شرکت نیستی که.
شیرین: اوف باشه بابا... قطع می‌کنم.
معلوم بود که ناراحت شده، اما حقش بود.
بدون خداحافظی قطع کردم.
به ساختمون سلطنتی تیموری نگاه کردم، حس طمع و حرص همیشگی‌م اومد سمتم که اگر صاحب همه‌ی اینا بشم حسابی تیموری رو آدم می‌کنم.
با ورودم صدای خوش‌‌ آمد گویی کارکنان به گوشم رسید اما حتی یه نگاه کوچیک هم نکردم چون فکر سمت اون گاو صندوق لعنتی بود، اگر باز می‌شد کلی اطلاعات به‌دست می‌آوردم.
نگین: به‌به، الیاس خان بزرگ تشریف آوردن.
یه دختر خودخواه از خود راضی جلف و بلوند و صورت و بدن عملیِ مصنوعی جلوم وایساده بود.
با شک گفتم:
- نشناختم.
یه لبخند دراز زد:
نگین: یعنی می‌خوای بگی که اون‌قدر سرم شلوغه که رفیقام رو هم یادم نمی‌یاد نه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ش
موضوع نویسنده

شاهین وثوقی

مهمان
با یه لبخند پر تمسخر و چشم‌های ریز شده نگاهش کردم.
- من‌ که تا جایی که یادمِ اهل رفاقت‌های شبونه نیستم.
یک لحظه اون ژست خودپسندانه‌اش از بین رفت اما سریع خودش رو جمع و جور کرد.
نگین: نگینم بابا نگین.
اگه بگم نمی‌دونستم دروغ گفتم، شناختمش ولی بد نبود مهم نبودنش رو اعلام کنم تا شاید این اقتدارِ پاستوریزه‌اش رو با خاک یکسان کنم.
با چهر‌ه‌ی ساختگیِ پر تعجب...
- عه نگین خودتی؟
با ذوق بالا و پایین پرید.
نگین: آره خودمم، خوبی؟
دیگه واقعاً حوصله‌م داشت سر می‌رفت.
- خوبم، خوبم... من برم بشینم خسته‌م شد واقعاً.
انگاری بهش برخورده دستش رو سمت میز‌ا دراز کرد.
نگین: آره برو برو.
بی‌معطلی رفتم رویِ یکی از میزها نشستم که سریعاً یه گارسون اومد سمتم.
گارسون: چی میل دارید جناب؟
- یه لیوان آب.
گارسون: بله، حتماً.
با چشم‌هام سعی می‌کردم حواسم به همه باشه؛ ممکنه هر کدومشون یه ارتباطی با فرد مشترک داشته باشن.
یک‌‌دفعه چشمم به شیرین خورد... این این‌جا چی‌کار می‌کنه خدایا!
داشت دنبالم می‌گشت که امیدوار بودم من‌ رو نبینه که... دید.
بدون توقف و با سرعت خودش رو بهم رسوند و نشست روی صندلی کناریم.
در حالی که چشمم رو به مردم بود.
- چرا؟
اون هم مثل من... .
شیرین: چون بدونِ من نمیشه.
با عصبانیت سرم رو سمتش چرخوندم.
- می‌خوای از سهم محروم شی نه؟
هول هولکی و یه قیافه ملتمسانه به خودش گرفت.
شیرین: خب شریکمی.
از ترس نگاهم نمی‌کرد، من هم ادامه دادم:
- یه گلوله حرومت کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ش
موضوع نویسنده

شاهین وثوقی

مهمان
سکوت کرد، من هم دیگه چیزی نگفتم.
یه نگاه به سر تا پاش انداختم مثل همیشه لباس‌هاش سبز بود، آخه این دختر چرا همیشه مثل برگ درختِ، مانتو بلند و شلوار سبز روشن ولی با این تفاوت که کفشای نیم بوتش مشکی و شالش سفیده... .
دوباره به سمت سالن نگاه کردم؛ پس این تیموری کجاست؟!
شیرین: الیاس.
باز هم شیرین، این کِی می‌خواد دست از سرم برداره.
- بگو.
یه مکث پنج ثانیه‌ای کرد.
شیرین: به نظرت میاد؟
فهمیدم تیموری رو میگه، یه نفس عمیق کشیدم.
- نمی‌دونم، شاید.
یه مرد با کت و شلوار سفید رفت بالای پله‌ها و میکروفون به دست.
- رفقا، متأسفانه صاحب مهمونی نمیاد و براش مشکلی پیش اومده، اما گفته عشق و حال برقراره... .
با جمله‌ی آخرش صدای دست و هورا اومد، نشد باز هم نشد باید بیاد تا از زیر زبونش یه چیزایی بکشم.
بالا رو نگاه کردم پر از محافظ بود؛ ناامید شدم.
باید برگردم... .
از در که خارج شدم صدای قدم‌های یه نفر رو پشت سرم شنیدم، بدونِ این که برگردم می‌دونستم کی می‌تونه باشه.
شیرین: بریم خونه‌ی خودم؟
سرعتم رو بیشتر کردم و قاطعانه گفتم:
- نه.
شیرین: پس من میام خونه‌ی تو.
یک‌ دفعه ایستادم که از ترس فاصله گرفت.
چیزی نگفتم و فقط با خشم نگاهش کردم که منظورم رو گرفت و ازم دور شد ولی هم‌چنان حرف می‌زد.
شیرین: باشه بابا فهمیدم، فردا می‌بینمت.
صدای زنگ گوشیم اومد، از جیبم در آوردمش که اسم سنا ( دختر خالم) نمایان شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ش
موضوع نویسنده

شاهین وثوقی

مهمان
روی دکمه سبز کلیک کردم.
- بله سنا... .
سنا: الیاس بیا دیگه ما خونتونیم.
آخه کسی نیست بهش بگه که چی؟
- من امشب تو خونه‌ی خودم می‌مونم، اون‌جا نمی‌یام.
مکث کرد.
سنا: آها... خب چرا؟
ای بابا این چقدر پیله‌اس.
- سنا جان، امیدوارم با رعنا بهت خوش بگذره؛ خدانگهدارت.
بدون شنیدن کلمه‌ی دیگه‌ای قطع کردم چون حالا حالاها قراره جواب‌گوی این باشم.
سوار ماشین شدم و یه آهنگ ملایم کلاسیک پلی کردم.
تمام حواسم رو به سمت آهنگ جمع کرده بودم و سعی می‌کردم از اتفاقات اخیر دور باشم، با توقفم جلوی در یه بوق زدم که نادر در رو باز کرد، خونه‌ی من نه باغ بزرگ داره نه نمای سلطنتی... .
یه حیاط نسبتاً کوچیک که سمت راستش یه تاب کوچیک داره اون هم فقط برای رعناست، یه پله‌ی کوچیک هم داره که بعدش به درِ سالن می‌رسی؛ کلید‌ها رو از جیب پشت شلوارم در آوردم و در رو باز کردم... .
همه جا تاریک بود، فقط روی پله‌ها هیکل ظریفی دیده می‌شد.
- سلام.
صدای؟
آخ درسته سناست، این دختر مثل عزرائیل می‌مونه.
- سنا تویی؟ مگه تو خونمون نبودی؟
جوابی نمی‌داد، ادامه دادم.
- چراغا رو چرا روشن نمی‌کنی؟
از پله‌ها اومد پایین و نزدیک‌تر شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ش
موضوع نویسنده

شاهین وثوقی

مهمان
سنا: خب اومدم تو رو ببینم.
بدون مکث... .
- لازمِ؟
اون هم سریع گفت:
- خیلی.
سکوت بینمون حاکم شد؛ ولی اون الان با من فقط یک قدم فاصله داشت.
چون بهم نزدیک بود سعی کردم صدای صدام رو کمتر کنم.
- چی می‌خوای سنا؟
اون هم مثل من آروم گفت:
- یعنی نمی‌دونی؟
احساس کردم شور قضیه داره در میاد، برای همین چراغ‌ها رو روشن کردم و مستقیم رفتم سمت آشپزخونه تا یه لیوان آب بخورم.
یخچال رو باز کردم و پارچ شیشه‌ای رو برداشتم و بدون لیوان هوایی خوردم.
صداش رو شنیدم؛ که می‌تونستم تشخیص بدم خیلی بهم نزدیکه.
سنا: اِلیاس این کارا برای چیه؟ آخه چرا درک نمی‌کنی؟
واقعاً دیگه کلافه شدم، چرخیدم سمتش و انگشت اشاره‌م رو به منظورم تهدید جلوش گذاشتم و با خشم ساختگی‌م گفتم:
- کافیه سنا، کافیه... آخه چرا متوجه نمی‌شی من هیچ حسی بهت ندارم حتی دلم نمی‌خواد نگاهت کنم.
یه نفس عمیق کشیدم و آروم‌تر گفتم:
- تو لیاقت بهترین‌ها رو داری این رو بفهم حالا هم برو و گورت رو گم کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین