به هنگاهی که شبزادها ولد میشوند روح از جسم آنها مکیده میشود و این شروعی برای اتمام است!
***
طبق عادت همیشگیاش کوله باری از کتاب در یکطرف شانهاش بود؛ کوله به قدری افتاده و سنگین بود که گویی سنگی را جابهجا میکرد.
در چشمهایش جدیت و بیخیالی مشهود بود و ترکیب هردو صفت چشمانی به اغبری آسمان را ساخته بود، در چشمهایش آرامش و ترس هر دو ممزوج در هم میشدند.
قلم را در کاغذ به حرکت در میآورد و باز هم شروع به نوشتن و حکاکی جملات پر شدهی درون مغزش میکند؛ با هربار نوشتن باز هم درون مغزش پر از کلمات و روحهای دمیده شده است!
دروناش غوغاییست که گویی با هربار فکر کردن به تنهاییاش قلب را از تن نداشتهاش جدا میکنند!
باز هم همهچیز در اطراف را حس میکند روحهای سرگردان و حتی آن جسمهای بیصدای درون خاکها را... او حتی صدای نفس کشیدن مورچهها و حشرات ریز را میشنود!
بیخود نیست که او را استیلا مینامند او تسخیر کنندهی هر شیء جاندار است.
باز هم صدای درون مغزش او را وادار به هرکاری میکند، او شاید از چهره به مظلومیت یک آسمان پاک باشد ولی او جسمی برای پاک بودن دارد؟ یا... .
هر کسی از کنارش میگذرد توانایی دیدن چشمهایش را ندارد. همه پر از افکار و خزعبلات پشت سر او هستند، همه به افکار نداشته خود میخندند و نمیدادند جسم دخترک درون روحشان قهقههی وحشت سر میدهد! دخترک کاری نکرده است فقط ماهگرفتیاش او را به اینجا رسانده بود به جایی که باید روحتان ناقوس وحشت را در خود بیدار کند.