- Jun
- 104
- 37
- مدالها
- 2

رمان الهه شب
نویسنده: سهیلا بامیان
انتشارات شقایق
کد کتاب :109407
شابک :978-9642160808
قطع :رقعی
تعداد صفحه . ۵سال انتشار شمسی :1397نوع جلد :زرکوبسری چاپ :1
معرفی رمان
پرهام پسری است در آستانه سی سالگی، پسری جوان، تحصیلکرده، با ظاهری مقبول و شغلی مناسب. او عشقی هفده ساله را در دل پنهان دارد و می خواهد پس از هفده سال دل دادگی راز دل خود را با دختری که فکرش را به خود مشغول کرده در میان بگذارد، نارمین، کسی که دیگران او را خواهر کوچک ترش می دانند اما خودش خوب می داند نوع عشق او هرگز شبیه به عشق برادری به خواهرش نیست. آن ها هیچ نسبت خونی با یکدیگر ندارند و تنها به واسطه ازدواج پدر و مادرشان هم خانه شده اند و پسر از وقتی بزرگتر شده است خوب فهمیده که نارمین را به عنوان همراه زندگی اش دوست دارد و نه یک خواهر کوچک. اما از تصمیم قطعی او برای ابراز عشقش به دختر زمان زیادی طول نمی کشد که متوجه می شود نوع نگاه نارمین به او با آن چه که خودش احساس می کند متفاوت است و دختر یکی از دوستانش را برایش در نظر دارد!
قسمتی از رمان
تلاش کردم که بخوابم، اما صدای خنده خفه و آرام نارمین، خواب از چشمهایم ربوده بود. درک این موضوع که او اکنون با رقیبم به گفتگو و خنده مشغول است، آرام و قرار را از چشمهای عاشقم می گرفت. بلند شدم و در اتاق شروع به قدم زدن کردم، اما به قدری کلافه بودم که نمی توانستم تحمل کنم. آرام از اتاق بیرون رفتم و وارد حیاط شدم. با خود اندیشیدم شاید حالا که دیگر صدای گفتگوی نارمین و جاوید را نمی شنوم بتوانم رفته رفته بر انقلاب درونی خود غلبه کرده و به آرامش برسم. ماه با جلوه گری هرچه تمام تر نورافشانی می کرد و ستارگان پرفروغ آسمان، گرد وجودش به عشوه گری می پرداختند تا خودی نشان دهند. نسیم خنکی که در هوا جریان داشت، نرم نرمک شاخ و برگ درختان تناور نارنج گوشه حیاط را می نواخت و با آهنگی محو به ترنم وا می داشت. بوی عطر گل های شب بو و یاس، فضا را آکنده بود و رایحه اغواگر محبوبه شب، شامه ام را نوازش می داد. شب با تمامی افسون و دلبری هایش به تماشا نشسته بود تا خسته دلی عاشق به دیدارش آمده و با او تا سپیده صبح نرد عشق و همدلی ببازد. شاید اگر وقتی دیگر و حال و هوایی دیگر بود، خود را غرق در آن همه سکوت و جادوی جاودانه می کردم و نشئه از این همه شکوه و لوندی سرمست می شدم. اما در آن دقایق چنان سردرگم لحظات بی قرار و نبرد با درون پرآشوبم بودم که به هیچ چیز جز رویاهای برباد رفته ام نمی اندیشیدم. تاسف می خوردم، به خاطر آرزوهایی که به انتها رسیده و جز خیال و خاطره چیزی از خود به جای نگذاشته بودند.
زمانی که به اتاق برگشتم، خانه در سکوت کامل فرورفته بود. نور اندک اتاق نارمین حاکی از این امر بود که او هم خوابیده و بالاخره راضی شده است دل از گفتگو با جاوید کنده و شبی را با خیالاتی شیرین سپری کند.
رمان الهه شب
نویسنده: سهیلا بامیان
انتشارات شقایق
کد کتاب :109407
شابک :978-9642160808
قطع :رقعی
تعداد صفحه :540
سال انتشار شمسی :1397
نوع جلد :زرکوب
سری چاپ :1
معرفی رمان
پرهام پسری است در آستانه سی سالگی، پسری جوان، تحصیلکرده، با ظاهری مقبول و شغلی مناسب. او عشقی هفده ساله را در دل پنهان دارد و می خواهد پس از هفده سال دل دادگی راز دل خود را با دختری که فکرش را به خود مشغول کرده در میان بگذارد، نارمین، کسی که دیگران او را خواهر کوچک ترش می دانند اما خودش خوب می داند نوع عشق او هرگز شبیه به عشق برادری به خواهرش نیست. آن ها هیچ نسبت خونی با یکدیگر ندارند و تنها به واسطه ازدواج پدر و مادرشان هم خانه شده اند و پسر از وقتی بزرگتر شده است خوب فهمیده که نارمین را به عنوان همراه زندگی اش دوست دارد و نه یک خواهر کوچک. اما از تصمیم قطعی او برای ابراز عشقش به دختر زمان زیادی طول نمی کشد که متوجه می شود نوع نگاه نارمین به او با آن چه که خودش احساس می کند متفاوت است و دختر یکی از دوستانش را برایش در نظر دارد!
قسمتی از رمان
تلاش کردم که بخوابم، اما صدای خنده خفه و آرام نارمین، خواب از چشمهایم ربوده بود. درک این موضوع که او اکنون با رقیبم به گفتگو و خنده مشغول است، آرام و قرار را از چشمهای عاشقم می گرفت. بلند شدم و در اتاق شروع به قدم زدن کردم، اما به قدری کلافه بودم که نمی توانستم تحمل کنم. آرام از اتاق بیرون رفتم و وارد حیاط شدم. با خود اندیشیدم شاید حالا که دیگر صدای گفتگوی نارمین و جاوید را نمی شنوم بتوانم رفته رفته بر انقلاب درونی خود غلبه کرده و به آرامش برسم. ماه با جلوه گری هرچه تمام تر نورافشانی می کرد و ستارگان پرفروغ آسمان، گرد وجودش به عشوه گری می پرداختند تا خودی نشان دهند. نسیم خنکی که در هوا جریان داشت، نرم نرمک شاخ و برگ درختان تناور نارنج گوشه حیاط را می نواخت و با آهنگی محو به ترنم وا می داشت. بوی عطر گل های شب بو و یاس، فضا را آکنده بود و رایحه اغواگر محبوبه شب، شامه ام را نوازش می داد. شب با تمامی افسون و دلبری هایش به تماشا نشسته بود تا خسته دلی عاشق به دیدارش آمده و با او تا سپیده صبح نرد عشق و همدلی ببازد. شاید اگر وقتی دیگر و حال و هوایی دیگر بود، خود را غرق در آن همه سکوت و جادوی جاودانه می کردم و نشئه از این همه شکوه و لوندی سرمست می شدم. اما در آن دقایق چنان سردرگم لحظات بی قرار و نبرد با درون پرآشوبم بودم که به هیچ چیز جز رویاهای برباد رفته ام نمی اندیشیدم. تاسف می خوردم، به خاطر آرزوهایی که به انتها رسیده و جز خیال و خاطره چیزی از خود به جای نگذاشته بودند.
زمانی که به اتاق برگشتم، خانه در سکوت کامل فرورفته بود. نور اندک اتاق نارمین حاکی از این امر بود که او هم خوابیده و بالاخره راضی شده است دل از گفتگو با جاوید کنده و شبی را با خیالاتی شیرین سپری کند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: