جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان بانوی پاک من] اثر اثر « کیانا سرشار کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ksa5754 با نام [رمان بانوی پاک من] اثر اثر « کیانا سرشار کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,506 بازدید, 9 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان بانوی پاک من] اثر اثر « کیانا سرشار کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع ksa5754
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ksa5754

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
9
19
مدال‌ها
2
نام رمان(آب و آینه)بانوی پاک من

نام نویسنده کیانا سرشار

ژانر عاشقانه تراژدی،درام،طنز،

عضو گپ نظارت (3)S.O.W

خل
اصه:
زندگی همیشه اونجوری که ما میخوایم و پیشبینی میکنیم پیش نمیره

زندگی پر است از اتفاقات غیره منتظره

زندگی زیبا نیست،شیرین نیست.....
زندگی تلخ است تلخ،مانند زهر.....

رنگش همانند قهوه سیاه است و
اما طعمش از قهوه هم تلخ تر .....
زندگی.....
یعنی جایی میان تاریکی
یعنی تعبیری غلط از دنیا
یعنی چارچوبی از دروغ ها
یعنی سیاهی های روزگار
یعنی پستی و بلندی های بسیار
یعنی ترس و غم و اندوه
یعنی پیکری بی جان در دل خاک
حال شاید این آوا بتواند تعبیر بهتری از زندگی به شما هدیه کند

عشق.....
همان آوای رنگارنگ
می توانی صدایش را بشنوی؟
می توانی نگاهت را از او بگیری؟
می توانی رویایت را با او بسازی؟
می توانی تپش قلبش را احساس کنی؟
می توانی با اعماق وجودت او را لمس کنی؟
می توانی تمام تلخی ها را به شیرینی تبدیل کنی


مقدمه:
آینه بازتاب حقیقت و واقعیت چیزی است که در دل وجود دارد. در ادبیات فارسی آینه نماد فرزانگی، پاکی و اندیشه الهی است. به صورت گسترده ای از کلمه آینه در اشعار استفاده شده است و برای بیان حقیقت هم به کار می رود

من برمی‌خیزم…

چراغی در دست چراغی در دلم زنگار روحم را صیقل می‌زنم…

آینه‌ای در برابر آینه‌ات می‌گذارم تا با تو ابدیتی بسازم….
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1694904339870.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

ksa5754

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
9
19
مدال‌ها
2
#بانوی_پاک_من
#آب‌وآینه
#پارت_۱


《آوینا》

_وای آوینا بدو ساعت هشت و نیمه دیرت شد

+ماماااان کتابم کجاست پیداش نمیکنم وای خدا دیر شد

_تقصیر خودته چند دفعه بهت بگم زودتر از خواب پاشو که بعد هی این ور اون ور ندویی

+آخه مامان الان وقت این حرفاست بیا کمکم پیداش کنیم توروخدا

_باشه تو بیا برو سر میز صبحانتو بخور تا من برم کتابتو پیدا کنم

+الهی قربونت برم من فقط جان من سریع تر

یهو مامان زد زیر خنده[•_•]

آوی‌ن‌ا خخخ جوراباتو هه هه هه مقنعت خخخ موهاتو وایییی مانتوت هه هه هه
با کنجکاوی رفتم جلو آینه اِ واه پس من کوشم؟ این کیه اینجاست؟نکنه جنه؟

جیغ کشیدم

+وای مامانننن جنننن خونه جن دارههه

×وایسا ببینم اینکه خودتی آوی

+ها؟ راست میگی ها وجی‌ جون°~°
+اینکه منم! پس چرا این شکلی ام


جورابام که لنگه به لنگه بود یکیشون طرح باب اسفنجی و اون یکی هم قرمز بود و سرشم سوراخ
مانتوم که نگم یه دکمه از پایین و یه جا دکمه از بالا اضافه اومده بود
درز مقنعم روی گوشم بود و موهامم که عین جنگلیا زده بود بیرون

خلاصه که شبیه جن شده بودم

×اِ آوی جان لطفا قیافه ی جن رو زیر سوال نبر جن شرف داره به تو

+تو خفه وجی جان پیلیز

_آوینا آوینا

+ای بمیره این آوینا زلیل بشه آوینا

×ایشالا

+گفتم تو خفه، بله مامان

_بیا کتابتو بگیر انداخته بودی تو سطل آشغال

+جانننن؟ حتما اشتباه شده آخه کتاب من تو سطل آشغال چیکار میکنه؟

همین طوری داشتم با خودم فکر میکردم که یادم افتاد دیروز که در حال پفک خوردن بودم داشتم درس جدید رو پیش خوانی میکردم که روی استاد جدید رو کم کنم


که خب چون مبحث سنگین فیزیک بود مغزم آمپر سوزوند
حالا شاید شاید کاملا غیر ارادی کتاب رو مچاله کرده باشم و همراه با پوست پفک به داخل سطل آشغال هدایت کرده باشم

و اگرنه همه میدونن که من چقدر دختر باهوش و خرخونی هستم
اصلا مگه میشه من از عمد کتبو انداخته باشم تو سطل آشغال و الان یادم نباشه و کلی دنبالش بگردم نه اصلا شما بگید ؛ میشه؟

×آوی فک کنم زیادی ضایع بازی در آوردی همه فهمیدن کار خودت بوده

+اِ واقعا؟ فک نکنما!

یهو نگام افتاد به ساعت یه جیغ کشیدم از اون بنفش پررررنگا
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ksa5754

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
9
19
مدال‌ها
2
#بانوی_پاک_من
#آب‌وآینه
#پارت_2

_اوی مادر چته زهرم ترکید

+هیچی مامان کتابو بده که اگه مهسا شهیدم نکنه حتما استاد میکنه!

_بیا بگیر برو خدا به همراهت

+بوس بوس خدافظ

سریع کتابو از دستش قاپیدم و از خونه زدم بیرون که صدای داد مامانو که میگفت آوینا شنیدم
ریز خندیدم و به طرف عروسکم رفتم
در پراید نقره ای رنگم رو باز کردم نشستم

چیه نکنه انتظار دارید الان سوار فراری بشم●_●
همین پرایدم خیلیا ندارن والا از سرمم زیاده
در ماشینو بستم آینه جلوی ماشینو دادم پایین
مقنعه ام رو درست کردم یه ماچ خوشگل واسه خودم فرستادم و استارت زدم،پامو گذاشتم رو گاز و حرکت کردم

گوشیم زنگ خورد اسم "عزرائیل خانوم" رو صفحه روشن شد

+به‌به بدبخت شدم

با اکراه جواب دادم که صدای جیغش تو ماشین پیچید

_ آویناااااا کجایی؟!

+بیخشید عشقم دارم میام

سریع تلفنو رو مهسا قطع کردم و کلافه پوفی کشیدم

+خدا آخروعاقبت منو با این بشر به خیر کنه


جلوی در خونه ی مهسا وایسادم و بوق زدم
که سریع در خونه رو باز کرد دستاشو مشت کرده بود

خودمو واسه جیغ جیغاش آماده کرده بودم->
در در ماشینو که باز کرد چشمامو بستم و روهم فشار دادم

_ااااااااااااهههههههه

از صدای جیغش سرم سوت کشید کاملا غیر ارادی چشمام باز شد و ابروهام بالا پرید

خیلی آروم جوری که نشنوه گفتم

+بیچاره شوهر تو چی قراره بکشه از دستت هر چند هیشکی نمیاد تورو بگیره:)

_چیزی گفتی؟!

+ها!نه گفتم ببخشید دیر کردم صبح خواب موندم

_ اونو که میدونم کار همیشگی ته زود باش راه بیفت وگرنه به کلاس دومم نمیرسیم

+چقدر تو پروویی

_نه به پروویی تو
تازه فک نکن یادم رفته دو ساعت منو علاف کردی واسه اون به خدمتت میرسم

+باش تو راست میگی^_^

سریع دنده رو عوض کردم و راه افتادم

سریع از پله ها بالا رفتیم و وارد راهروی کلاس ها شدیم

_آوینا آوینا همینه

چندتا نفس عمیق کشیدم و با آرامش در زدم
با صدای بفرماییدی که اومد اول من و بعدم مهسا وارد شدیم

با دیدن پسر جوونی که بهش میخورد بیست و هفت هشت سالش باشه هر دو نفس آسوده ای کشیدیم

+وای خدا نزدیک بود قلبم بیاد تو دهنم
پسر عجب صدای خشنی داری یه لحظه فک کردم خونم ریختس

همون طور که رو صندلی مینشستم ادامه دادم:

+ولی خدایی چه استادی بی انضباطی داریما نیم ساعته کلاس شروع شده هنوز نیومده

با صدای همون پسره سرمو به طرفش بلند کردم

_مثل اینکه اشتباه متوجه شدید اونی که بی انضباطه شمایی خانم نه من

پوزخند زدمو گفتم

+هه پسر جون کیی با تو بود آخه ببند بابا>_<

پسره هیچی نگفت فقط اخماشو کشید توهم
 
موضوع نویسنده

ksa5754

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
9
19
مدال‌ها
2
#بانوی_پاک_من
#آب‌وآینه
#پارت_3


+وایسا ببینم نکنه ت‌توو استادی ها؟
نگامو انداختم رو مهسا که دیدم اونم ابروهاش رفته بالا و دهنشم بازه

پسره دوباره صداش در اومد

_خانوم ها و آقایون برای رفع سوء تفاهم دوباره خودمو معرفی میکنم
بنده "بردیا زمانی" هستم استاد جدید درس فیزیکتون
امید وارم مشکلی نداشته باشید
خب سوالی نیست؟

روشو کرد به من گفت
_و شما خانومه؟

《بردیا》

به دختره نگاه کردم که با تعجب و ترس گفت

+کیانی هستم

_خب خانومه کیانی دیدید که استادتون بی انضباط نیست و این شما و دوستتونید که بی انضباط اید درسته؟

+نهه ها؟!یعنی بله درسته

_ خوبه پس همراه دوستتون بفرمایید بیرون

+ببخشید استاد من اصلا فکر نمیکردم شما استاد باشید فک کردم دانشجو هستید!

تا خواستم جواب کیانی رو بدم دوستش شروع کرد

×استاد تورو خدا ببخشید میدونم دخترخالم زیاده روی کرده ولی شما به بزرگی خودتون ببخشید

پس دخترخالن هه

حوصله ی بحث نداشتم اونم روز اول کارم برا همین گفتم

_ببینید خانوما چون امروز جلسه ی اول بود از کارتون و بی ادبیتون گذشت میکنم
ولی به تمام دانشجو ها قبل از اینکه شما بیاید گفتم که روی نظم کلاس خیلی حساسم و نمیتونم تحمل کنم هرکی هرجور خواست رفتار کنه یا هر وقت دلش خواست بیاد سرکلاس اینجا دانشگاه س خونه خاله نیست
پس ازتون میخوام حواستونو جمع کنین

بعد اینکه حرفام تموم شد به سمت تخته رفتم تا درسو شروع کنم

به وضوح صدای پچ پچ هاشون میشنیدم ولی توجه نمیکردم

_خب دَه دقیقه وقت دارید این مسئله رو حل کنید میخوام ببینم سطح تون در چه حده
ده دقیقه تون از همین حالا شروع شد

برگشتم سمتشون و یه درو نگاهمو روهمشون چرخوندم
کیانی که ردیف اول نشسته بود با لبخند اطمینان بخشی به مسئله ی رو تابلو نگاه میکرد
ناخداگاه ابروهام بالا پریدن و یه لحظه فکر کردم که شاید 1+1 رو تابلو نوشتم

دختره ی خود شیفته •_•

《آوینا》

با خوشحالی به جوابی که برای مسئله نوشته بودم نگاه کردم

چه عجب!!!
بالاخره اون پیش خوانی های مزخرف جواب دادن

وایییی خداااا جون قبافش چه دیدنی باشه
وقتی داره برگمو صحیح میکنه"

یعنی حرصم میگیره ازش پسره ی پرروو حال بهم زن از خود راضی اوووف
اِاِاِاِ چی جوری جلوی همه ضایعم کرد
اگه من آوینام که تالفیشو سرت در میارم گراز خان

باضربه ای که به پهلوم خورد برگشتن سمت مهسا و آماده به حمله گفتم:

+ها چته وحشی پهلوم سوراخ شد
 
موضوع نویسنده

ksa5754

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
9
19
مدال‌ها
2
#بانوی_پاک_من
#آب‌آینه
#پارت_4


×اولا که وحشی خودتی دوما توچته عین لبو سرخ شدی!

+هیچی بابا دارم از دست این زنبور گاوی حرص میخورم

×زنبور گاوی؟

تا خواستم جواب مهسا رو بدم صدای زنبور گاوی بلند شد:
_وقتتون تمومه،برگه ها بالا

بلافاصله برگمو گرفتم بالا
خیلی ریلکس اومد جلو و تک به تک برگه ها رو به من که رسید برگمو از دستم کشید حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخت که خیلی حرصم گرفت مال مهسا رو هم گرفت
همین طور تا کل برگه ها رو جمع کرد و گذاشت رومیزش بعد رو کرد سمت کلاس و گفت:

_خب درس اول فیزیکتون خیلی راحته و دورهی مطالب ترم گذشتتونه و یه پیش زمینه از درس جدید.....

ریلکس تر از قبل ادامه داد:

_سریع یه نگاه بندازید و بیاید برای کنفرانس!!!

تا اسم کنفرانس اومد همه شروع کردن به غرغر کردن اما من با لبخند بدجنسی زنبور گاوی رو نگاه میکردم
که سعی در ساکت کردن بچه ها داشت

در صورتی که الان توی دلم عروسی بود و قربون خودم میرفتم که اینقدر دور اندیشم و نشستم درس ها رو کامل خوندم تازه از رو ذوق زیادی که داشتم خودمو شیش لیگ مهمون کردم تو بالا شهر تهران ♡~♡
البته می ارزید به قیافه ی آویزون و فشاریه اون زنبور گاوی....."

ولی خدایی خوده زنبور بود با اون کله ی زرد بورش و چشمای سبزش و لباسای سرتاپا سیاهش کپی برابر اصل زنبور گاوی گاوی بود
به خدا فک کنم لباس شخصی و جورابشم سیاهه والا به خدا اگه دروغ بگم" ایششش
(یادم باشه حتما ازش عسل طبیعی بگیرم هر چند که مطمعنم عسلشم عین خودش تلخه)

همین طور که در حال خیال پردازی بودم
با برخورد شئ تیزی به پهلوم جیغ خفه ای کشیدم
و عصبی برگشتم سمت کسی که اون شئ تیز رو توی پهلوم فرو کرده بود.
که با دیدن مهسا خواستم موهاشو از پشت بکشم که دهن باز کرد:

×خبر مرگت وقتی داری فکر میکنی اون نیشتو جمع کن که طرف.....

"با ابرو هاش نامحسوس به زنبور گاوی اشاره کرد"

×فکر نکنه داری واسش غش و ضعف میری احمق

بعدم سرشو آورد نزدیک گوشم و گفت:

×یکی طلبت:|خانم....
 
موضوع نویسنده

ksa5754

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
9
19
مدال‌ها
2
#پارت_5
#آب‌وآینه
#بانوی_پاک_من



و من می دونستم که به راحتی یه امتحان افتاده بود گردنم و زحمت پر کردن برگشو من باید بکشم.......

+خب کسی داوطلب هست؟

با صدای دوباره ی مرد سیاه پوش ......

دستمو بالا گرفتم:

_بله من هستم

با صدای من برگشت سمت جمعیت و گفت:

+ک.س دیگه ای نیست؟

با سکوتی که پبش اومد و نشان دهنده جواب منفی دانشجو ها بود(پس همیشه سکوت نشانه ی رضایت نیست)

"زیاد جدی نگیرید چی میگم''\"

پس تنها گزینه ی روی میزش من بودم که همین طور هم شد و

رو کرد سمت منو گفت:

+خانم کیانی بفرمایید برای کنفرانس

بلند شدم مقنعم رو طبق عادت همیشگیم مرتب کردم

و به سمت مانیتور رفتم و پاور پوینتی که از قبل آماده کرده بودم رو توی کِیس کذاشتم و با یه بسم اللّه شروع کردم.......

خیلی مسلط و روون توضیحاتم رو شروع کردم و اونقدر تو کنفرانس دادنم غرق شده بودم که گذر زمان رو حس نکردم.......

اما از نگاه کردن به مهسا و دیدن لبخند رضایت بخشی که روی صورتش جا خوش کرده بود با خیال راحت به کارم ادامه دادم ........


با جمله ی آخرم که به پایان کنفرانس ختم میشد
صدای گراز وحشی هم به در اومد
و با یه خسته نباشید پایان زمان کلاس امروز رو اعلام کرد و اجازه خروج از کلاس رو صادر کرد.........
 
موضوع نویسنده

ksa5754

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
9
19
مدال‌ها
2
#پارت_6
#آب‌آینه
#بانوی_پاک_من



با رفتن بچه ها تک و توک کسی توی کلاس بود یا داشت وسایلشو جمع می کرد......

مهسا هم در منتظرم ایستاده بود

به سمتش رفتم با گرفتن کیفم از دستش از کلاس خارج شدیم و به سمت سلف دانشگاه راه افتاریم


بعد از سفارش خوراکی مورد نظرمون سر یه میز دو نفره نشستیم......

×وای آوییی یعنی نمی دونی قیافش دیدن داشتا یعنی اون لحظه باید یه عکس ازش می گرفتم

×وقتی سی دی پاور پوینت و در آوردی و داشتی کنفرانس میدی ها!

×عین گاو دهنش باز مونده بود یعنی نزدیک بود
مگس‌.پشه.سوسک بال دار.خر خاکی.سنجاقک.قورباغه.زنبورگاوی.

_اَههههه مرده شورتو ببرن خب بنال دیگه.....

×خب باشه بابا نزدیک بود همه اینا باهم برن تو دهنش تازه بازم جا داشت دهنش به نظرم.....

×بدبخت فکر نمیکرد هنوزم یه خرخونایی مثل تو وجود داده

×ولی بازم خیلی بیشعورها حداقل حتی یه ممنونی . باتشکر از شما. مرسی ازتون. خسته نباشیدی. لطف کردیدی. آقا باشه حالا اینا نه یه "خوب بودی" بهت میگفت

فقط عین خر نگا کرد •~•
 
موضوع نویسنده

ksa5754

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
9
19
مدال‌ها
2
#پارت_7
#آب‌آینه
#بانوی_پاک_من



و منی که داشتم دست به چونه به مزخرفات خانم گوش می دادم

که خدا رو شکر با آوردن سفارشامون که مال من هات چاکلت بود و مال مهسا اسپرسو
دهنش برای ۲ ثانیه بسته شد

تا به قلپ از اسپرسوش خورد انگار دوباره یه چیزی یادش اومد که گفت :

×واییی ولی خدایی از حق نگذریم خیلی خوشگل و خوش تیپ ها قد بلند بود تازه چشماشم سبز بود
واییی خیلی جیگررر بوددد

○جون جیگر که خودتی خوشگلم

با صدای نچسب نوید با بی میلی برگشتیم سمتش که مهسا خیلی جدی گفت :

×بفرما آقای به اصطلاح محترم مزاحم نشید

○آخه اخماتم جذابه خانومی

دیگه واقها در مهرض ترکیدن بودم از این همه وقاحت که با این حرفش دیگه منفجر شدم

○حالا شما یه بارو مهمون ما باش مشتری میشی عزیزم

_عزیزمم و درد مرگ مرض زهر مار گِل بگیر دهنتو مردتیکه ی
یه ذره شعور داشته باش عوضی هر چی هیچی نمیگم
میگم الان گورشو گم می کنه می بینم هی زر زر زر
هی میگم الان تموم می کنه می بینم نه خیر پررو تر از این حرفاس لااقل رعایت دانشگاهو بکن خرمگس آویزون بد بخت!


همین طور که هر چی از دهنم در می اومد بارش می کردم .......
 

DELARAM

سطح
7
 
⦋نویسنده ادبی انجمن⦌
نویسنده ادبی انجمن
Dec
2,542
19,710
مدال‌ها
17
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین