جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

معرفی رمان رمان بلند ترین شعر عاشقانه

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته معرفی کتب نشر توسط Rabi با نام رمان بلند ترین شعر عاشقانه ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 235 بازدید, 0 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته معرفی کتب نشر
نام موضوع رمان بلند ترین شعر عاشقانه
نویسنده موضوع Rabi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rabi
موضوع نویسنده

Rabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
104
37
مدال‌ها
2
142298.jpg شعر

رمان بلند ترین شعر عتشقانه

نویسنده: شهره احیایی

انتشارات:شقایق

قطع:رقعی

وزن:۲۰۰

نوبت چاپ:۱

نوع جلد:شومیز

شابک:۹۷۸۹۶۴۲۱۶۲۰۷۹

سال چاپ:۱۴۰۱



معرفی رمان

آدم‌ها فکر می‌کنند، اگر یک بار دیگر متولد شوند، جور ‌دیگری زندگی می‌کنند؛ شاد و خوشبخت و کم‌اشتباه خواهند بود. اگر ما جسارت طور دیگری زندگی‌کردن را داشتیم و اگر قدرت تغییر داشتیم و اگر‌ آدم ساختن بودیم، از همین‌جای زندگیمان به بعد را می‌ساختیم!

در این رمان، «مهدخت» برای فرار از وضع زندگی و خانواده‌اش تلاش می‌کند و درس می‌خواند و بورسیه می‌گیرد. او با وجود عشقی که در دلش خانه کرده، قصد عزیمت می‌کند که با اتفاقی ناگهانی سر از زندان زنان درمی‌آورد. برای نجاتش از طناب اعدام، باید تن به خواستهٔ کسی بدهد که روزی با او ماجرایی را از سر گذرانده است. این رمان را بخوانید.



قسمتی از رمان

بهمن ماه است و از اخبار دیدم که برف سنگینی تهران را پوشانده بعد از آن همه آلودگی‌ها و تعطیلی! ما هم بی‌نصیب نماندیم و برف سفید را در حیاط زندان حس کردیم. راه رفتن در میان برف‌های سپید و سرد حس خوبی داشت!

سمانه حال و روزش بهتر شده ولی همچنان سکوت اختیار کرده، و نام زهرا را هم در لیست کسانی که مورد عفو قرار می‌گیرند، نوشته‌اند و آزیتایی که این روزها رنگ به رخش برگشته ولی همچنان بداخلاق و گوش‌تلخ است. افی با تهدیدهای وکیل بند، مدتی است دور بر آزیتا نمی‌گردد و خدا عالم است چه نقشه‌هایی در سر دارد. بیشتر از دوماه بودکه می‌خواستند، جای مرا عوض کنند و امروز و فردا می‌شد. و امروز همان روز موعود فرا رسیده و زهرا کمی ناراحت است. به خاطر همین در اتاقمان جمع شده‌اند و هر کدام چیزی می‌گویند.

سودابه! رهام کوچولو را در آغوش گرفته و پسرک با بازیگوشی شیر می‌خورد و گاهی به طرف ما می‌چرخد. بعد از آزمایش ژنتیک و مابقی ماجرا حالا همسرش و خانوادهٔ سودابه به دیدارش می‌آیند و گویی باور کرده‌اند که همیشه کرم از درخت نیست؛ همیشه قرار نیست زن‌ها به خاطر ظرافت و لطیف بودنشان مورد افترا قرار بگیرند!

اقدس با مهربانی برایم آرزو می‌کند. بی‌گناهی‌ام اثبات شود و چه خوب است، حس باور شدن و قبول داشتن!

- مهدخت خانم!

سرم را از روی شکم تپل رهام خندان بالا می‌آورم و به دختر لاغراندام نگاه می‌کنم. هم زمان با من دیگران هم نگاهشان قلاب یک جفت چشم سیاه می‌شود. زیاد نمی‌شناسمش شاید یکی دوباری دیده بودمش.

- بله!

کمی این‌پا و آن‌پا می‌کند.

- می‌شه یه لحظه بیای؟

اقدس پیش‌دستی می‌کند.

- چی شده نگار؟

پس نامش نگار است. با چشم غره‌ای به اقدس زبان باز می‌کند:

- هیچی! با خانم دکتر کار داشتم.

سعی می‌کنم لبخندی بزنم، نگاهم را به سوی اقدس می‌گردانم و سری تکان می‌دهم و به سمت نگار می‌روم.

- چیزی شده؟

کنار گوشم می‌گوید:

- یه مشکلی برام پیش اومده می‌تونی یه لحظه بیای؟

شانه‌ای بالا می‌دهم و گوشهٔ لب‌هایم را پایین. خیالش که از همراهی من آسوده می‌شود به راه می‌افتد. در طول مسیر تا جایگاه حمام عمومی زندان چند باری سوال می‌کنم و جواب‌های بی‌سر و ته می‌شنوم. وارد محوطه می‌شوم، ولی حسی به من اخطار می‌دهد. کمی ترسیده‌ام برای همین چنگی به بازوی نگار می‌زنم:

- وایسا ببینم... جریان چیه؟

تا می‌خواهد زبان باز کند می‌شنوم:

- من کارت داشتم مهدخت جووووون!»
 
بالا پایین