- Jun
- 104
- 37
- مدالها
- 2

رمان بهتان نیست
نویسنده:ساناز زنعلی
انتشارات: شقایق
کد کتاب :62929
شابک :978-9642161850
قطع :رقعی
تعداد صفحه :784
سال انتشار شمسی :1400
نوع جلد :شومیز
سری چاپ :1
معرفی رمان
داستان از جایی شروع میشود که آذین به خانه برمیگردد و با عصبانیت پدر و مادرش روبهرو میشود. پدرش عصبانی است زیرا آن روز قرار بوده برای آذین خواستگار بیاید و او در خانه نمانده است. آذین با خانوادهاش درگیر است زیرا پسری بهنام پوریا را دوست دارد که ۴ سال پیش به او علاقهمند شده است اما دو سال است که از پوریا خبری ندارد.
آذین میخواهد به مردی که به او علاقهدارد وفادار بماند اما خانوادهاش نمیپذیرند و به او میگویند پوریا بیوفایی کرده است و ارزش صبر کردن ندارد. آذین که با پدر و مادرش درگیر میشود از خانه خارج میشود و به خانه خواهرش میآید. آزیتا خواهرش باردار است و با همسرش شروین زندگی میکنند. آذین از این موضوع ناراحت است که زمانی که شروین به آزیتا علاقهمند شده و خانوادهاش حمایتش نکردند پدر آذین او را حمایت کرده و با ازدواجشان مخالفت نکرده اما حالا حاضر نیست این کار را برای پوریا انجام دهد. ما در خاطرات آذین به گذشته میرویم و ماجرای آشنایی و عشقش به پوریا را میخوانیم.
قسمتی از رمان
چشمهایش که از ترس بسته شده بود با خجالت بر روی صورت برافروختهٔ آزیتا باز شد. فقط همین یکی را امشب کم داشت تا شب خاطره انگیزش تکمیل شود.
به صورت آمادهٔ خندهٔ شروین نگاه کرد. نگاه آزیتا با او به سمت شروین چرخید. صورت شروین را که دید، جدی و سخت گفت:
ـ شروین خندیدی، نخندیدیا! همهٔ حرصمو از این دختره سر تو خالی میکنم.
شروین با سرفهای مصلحتی خندهاش را خورد و صدایش را صاف کرد. سپس با احتیاط از روی شکستههای گلدان سرامیکی رد شد و در آشپزخانه به جستجوی جاروی دستی پرداخت. برای اینکه آزیتا بر روی شکمش خم نشود، به تنهایی کف سالن را تمیز کرد. حتی پیشنهاد کمک آذین را نپذیرفت. برای او امری عادی بود. نه تنها در این هفت ماه بارداری همسرش، که حتی در تمام دوران دو سالهٔ عقد، آن قدر دور و بر آزیتا میچرخید و برای کارهای شخصیاش کمک میکرد که صدای اعتراض حوری خانم را هم در آورده بود.
از کار که فارغ شد، آزیتا نگاه قدردانش را معطوف صورت همسرش کرد. جایی میان چشمان قهوهایاش در آن صورت استخوانی اما جذاب که سالها پیش از او دل برده بود، خیره شد و لبخند زد. سپس به سوی آذین چرخید و گفت:
ـ برو لباستو عوض کن بیا بشین کارت دارم.
آذین بلافاصله برخاست. نه آن که از خواهری که فقط سه سال از او بزرگتر بود حساب ببرد، نه! تا به یاد داشت با این خواهر بر سر هر چیزی در خانه بحث و جدلهای خواهرانه داشتند. از همانهایی که بعدش در دلت قسم میخوری دیگر هرگز حتی نگاهش نکنی و دقیقهای بعد، انگار فراموش کردهای چه نفرت شدیدی قرار بود از او داشته باشی و سراغش میرفتی. اما امشب مجبور بود به ساز دلش برقصد. بزرگتری و عصبانیت و سر کار رفتن امروز، همه یک طرف، او اکنون به قول حوری خانم بار شیشه داشت و نمیخواست بیش از این حرصش بدهد. میدانست آزیتا برای امروز تکمیل است.
وقتی دوباره به نشیمن بازگشت، شروین داشت برایش میوه پوست میگرفت و آزیتا همچنان حریصانه پوست لبش را میجوید.
روبرویش نشست و خود را برای شنیدن توبیخهای خواهرانهاش آماده کرد و البته جوابهای صریح خودش را هم مرور کرد. با کسی شوخی نداشت. بحث زندگی خودش بود. باید به تصمیمش احترام میگذاشتند.
آزیتا قاچ سیبی را که روی نوک کارد میوهخوری به سمتش گرفته شده بود، رد کرد و گفت:
ـ میشه لطفاً بفرمایید این کارا چیه؟
نوک زبان را روی لب پایینش کشید و گفت:
ـ کدوم کارا آزی؟! من نمیخوام ازدواج کنم. ازدواج زوری هم مگه میشه؟ خودِ تو زوری ازدواج کردی؟
ـ شرایط من و تو با هم فرق نمیکرد؟
خیلی تلاش کرد تا صدایش بالا نرود. هم به حکم میهمان بودنش و هم بزرگتری خواهر باردارش، اما ناخواسته صدایش لرزید:
ـ چه فرقی آزی؟ چرا لقمه رو میپیچونی؟ تو هم مثل بابا بگو از این که من منتظر پوریا بمونم ناراحتی. بگو میخوای زودتر شوهر کنم که از فکر پوریا بیرون بیام.
ـ حالا بر فرض حرفمون این باشه، اشتباهه؟