جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان بی‌گناه در آتش] اثر «ف.ب کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ftmh با نام [رمان بی‌گناه در آتش] اثر «ف.ب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 519 بازدید, 13 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان بی‌گناه در آتش] اثر «ف.ب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ftmh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Ftmh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
14
77
مدال‌ها
1
نام رمان: بی‌گناه در آتش
نویسنده: ف.ب
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @NIRI
خلاصه داستان: تارا دختر قوی و درس‌خون و شیطون، که همیشه مثبت‌اندیش، خیلی عاقل و دوست داشتنی هست. دخترِ زیبا و محبوب فامیل که همه اون رو دوست داشتند و مورد اعتماد خوانواده‌ش بود. اما بخت با تارا یار نبود؛ روزی همه‌ی این‌ها توسط دوست تارا که فقط می‌خواست خودش رو نجات بده تارا رو قربانی کرد. زندگی تارا متحول شد فقط به‌خاطر کلمه‌ای به نام "آبرو".
پدرش به تارا پشت کرد. حرف‌های کذب و دروغین و تظاهر‌های بقیه رو باور کرد. تارا رو مجبور به ترک شهر کرد. اما... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,480
مدال‌ها
5
پست تایید.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ftmh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
14
77
مدال‌ها
1
(مقدمه)
{بسمه تعالی}


زندگی همیشه اون‌جوری که باید پیش نمیره.
گاهی بعضی از آدم ها سنگ میندازن توی زندگی بقیه. فقط به‌خاطر منفعت خودشون.
چه‌قدر کم هستند آدم‌هایی که تورو فقط بخاطر خودت دوست دارند. چه‌قدر کم هستند آدم‌هایی که تورو برای سوء‌استفاده نمیخوان.
چه‌قدر کم هستند آدم‌هایی که تورو مثلِ یک پله برای ترقی نمی‌بینند. چه‌قدر زیاد هستند آدم‌هایی که تو رو خورد می‌کنند. چه‌قدر زیادهستند آدم هایی که منتظر زمین خوردن بقیه هستن. چه‌قدر زیاد هستند آدم‌هایی که تورو به کار های نکرده محکوم می‌کنند. به حرف‌های نگفته... .
تمامی آدم‌ها به‌جای خداوند قضاوتت می‌کنند و پَسِت می‌زنند. بهت پشت می‌کنند.
اما به چه جرمی؟
به کدامین گناه؟
به کدامین خطای مرتکب نشده؟
من قربانی دوست و کلمه‌ای به‌نام "آبرو" شدم.
فصل اول


پدر:
- تارا؟ تارا؟
- تارا جان؟
- تارا بابا، بیدار شو مدرسه‌ات دیر میشه ها!
غلتی توی تختم زدم.
تارا:
- هوم... .
- بذارید بخوابم.
پدر:
- گُلِ‌ بابا، باید به مدرسه بری، پاشو.
تارا:
- فقط پنج دقیقه بابا.
پدر:
- تنبلی نکن و پاشو جانِ بابا.
تارا:
- باشه.
پدر:
- پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن و بیا توی آشپزخونه و صبحانه بخور.
تارا: چشم.
پدر اتاقم رو ترک کرد و در رو بست. بدنم رو کش و قوصی دادم و نشستم موهای به‌ هم ریخته‌ام‌ رو بالای سرم جمع کردم.
تارا:
- اَه، همیشه موگیرام گم میشه، آخه مگه شما پا در می‌ارین؟!
اوفی کردم و کلافه دنبال موگیرم گشتم.
- بالاخره پایین تختم پیدات کردم. اوف.
خب، بذار اول به سرویس برم. خونه‌ی ما یک خونه‌ی سه خوابِ‌ قدیمی هست، از پدر بزرگم؛ به ما ارث رسیده، سرویس بهداشتی توی حیاطمونه. وسط حیاط یک حوضچه‌ی زیبا با ماهی گلی‌های خوشگله. دور تا دور حوضچه‌مون رو گلدونِ گل‌های محمدی و داوودی پرکرده.سمت‌چپِ حیاط‌ِمون درخت‌انجیر،پرتقال،لیمو هست. راستی، ما با مادربزرگم زندگی می‌کنیم؛ طبقه‌ی پایینِ ماست. دوتا داداش هم دارم، طاهر بیست سالشه و طاها هجده سال. مامانم که، مامان‌طاهره هست و بابام‌، حامد محمودی هست؛ یه کارمند... . از پله‌ها پایین اومدم و به سرویس رفتم. آبی به صورتم زدم. مسواک زدم و کمی موهام رو نمدار کردم. صورتم‌ رو با حوله خشک کردم. به سمت داخل دویدم. هوا سرد بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Ftmh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
14
77
مدال‌ها
1
بابا توی آشپزخونه، درحال خوردن صبحانه بود. من رو دید و گفت:
پدر:
- تارا جان؟ بابا زود باش وقتی نمونده.
تارا:
- باشه. الان زودی می‌آم.
به اتاقم اومدم. اتاق‌ها ته سالن هستند. اتاقم سمت چپ هست. اتاق طاها و طاهر مقابل اتاق من هستند. روبه‌روی آینه ایستادم. شروع به برس کشیدن موهام کردم. به موهای بور و بلندم که تا گودی کمرم می‌رسید، اسپری مو زدم؛ موهام خیلی پرحجم و بلنده.
- کاش می‌شد کوتاهش کنم، لعنتی خفه‌م کرده. موهام‌ رو بستم. گوجه‌ایش کردم. نگاهی به خودم انداختم. پوست سفیدی داشتم. چشم‌های آبی رنگ، مژه‌های پر و زرد‌‌ رنگ، ابروهای پهن، دماغ باریک و کوچک، گونه‌هام کمی برجسته، لب‌های گرد، کمی بزرگ؛ یه ضد اآفتاب به صورتم مالیدم ... .
به سمت کمدم رفتم. مانتو و شلوارِ فرم سورمه‌ای مدرسم روبرداشتم و پوشیدم. مقنعه‌ی همون رنگ رو به‌سر کردم و مرتبش کردم. به عقب بردمش که موهام یکم پیدا باشه. آخه وقتی مقنعه‌ام رو زیاد بیارم جلو، شکل کدو میشم! ژاکت سفید رنگم رو روی تخت انداختم. نشستم جورابم رو بپوشم.
جورابم رو پوشیدم و از رو تختم بلند شدم. کوله‌ام‌ رو از پایین تخت برداشتم. کوله‌ام راه‌راه سفید و سورمه‌ای با چرم‌های سفید بود. روبه‌روی برنامه‌ی کلاسیم که به دیوار چسبونده بودم؛ ایستادم. کتاب‌هام‌ رو چک کردم. همش همراهم بود. کیفم رو روی دوشم و ژاکتم‌ رو روی دستم انداختم. از اتاق بیرون رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Ftmh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
14
77
مدال‌ها
1
هم‌زمان، طاها از اتاقش بیرون اومد.
اون هم آماده شده بود، کیفش، رو دوشش بود. نگاهی به برادر دوسال بزرگ‌تر از خودم انداختم؛ قدبلند بود، هیکل درشت، چشم‌های سبز، مو‌های قهوه‌ای روشن، پوستی گندمی... .
طاها:
- سلام به آبجی تارای خودم، صبحت بخیر.
تارا:
- سلام طاها، صبح تو هم بخیر تنبل خان.
- چه عجب زود بیدار شدی؟
طاها:
- بابا رو که می‌شناسی؟ از بالا سر آدم تکون نمی‌خوره تا بیدار نشده.
تارا:
- خوب‌ کاری می‌کنه؛ تنبل خان.
هر دومون باهم به آشپزخونه رفتیم. به بابا سلامی گفتیم و نشستیم. بابا، صبحانه آماده کرده بود و سفره رو پهن کرده بود. شروع به خوردن صبحانه کردیم.
بابا رو به طاها گفت:
پدر:
- دبیر عربیت بهم زنگ زد، گفت افت داشتی! چرا؟
طاها لقمه‌ای کره و مربا گذاشت دهنش، با دهن پر گفت:
طاها:
- بابا سال آخره، سخته، بعد از مدرسه هم می‌رفتم مغازه‌ی عمو، بهش کمک می‌کردم برای همین‌ هم افت داشتم.
پدر:
- کار خوبی کردی که رفتی به عمو کمک کنی، اما یادت که نرفته چی بهت گفتم؟
طاها:
- نه بابا فراموش نکردم، معذرت میخوام.
بابا:
- فعلا لازم نیست بری کمک عمو.
طاها:
- اما بابا... .
بابا اجازه صحبت بهش نداد و گفت:
بابا:
- همین که گفتم.
من فقط نظاره‌گر بودم، می‌دونستم طاها چه‌قدر کار کردن توی کتاب‌خانه‌ی عمو رو دوست داشت، دلم برای طاها سوخت، رو به بابام گفتم:
- بابا اجازه بدید بره. یه ساعات مشخصی رو اختصاص بده به درساش، این‌جوری افت نمی‌کنه و عقب نمی‌مونه. خواهش میکنم!
بابا نگاهی بهم انداخت و گفت:
بابا:
- آره این‌هم خوب فکریه، ولی باز وقتی نمی‌مونه که بره کلاس خصوصی... .
تارا:
- به طاهر می‌گیم باهاش کمی تمرین کنه، تو درس‌هایی که عقب افتاده بهش کمک کنه.
بابا:
- امان از دست تو و زبون درازت، کسی حریفت نیست.
تارا:
- گل دخترِ بابامم دیگه.
بابا خندید... .
طاها لبخندی روی لباش از رضایت نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Ftmh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
14
77
مدال‌ها
1
بعد از خوردن صبحانه، با عجله شروع کردیم به جمع کردن سفره، بشقاب پنیر، کره، ظرف عسل را برداشتم، توی یخچال گذاشتم. طاها نان‌ها، لیوان‌ها، شکرپاش، را داخل سینی چید و برداشتُ روی کابینت گذاشت.
منم سفره رو جمع کردم، از آشپزخونه بیرون رفتم. پا تند کردم و کفش آل استارم‌رو رو از جاکفشی برداشتم.
طاها کفش مشکی سفید آدیداس‌ش رو برداشت.
نشستیم روی پله های ورودی، مشغول پوشیدن کفش‌هامون شدیم... .
رو به طاها کردم، گفتم:
تارا:
- یک‌بار جستی ملخک، بارِ بعد کفِ دستی ملخک.
طاها:
- یه خواهر، همیشه پُشتِ داداشِشِ هست دیگه... .
تارا:
- بی نمک، بار بعد دیگه من نیستم، اگه باشمم برات خرج داره.
در حال بحث بودیم که صدای بابا آمد.
بابا:
- بچه‌ها، عجله کنید دیرشد.
تارا:
- اومدیم بابا، داریم کفش‌هامون‌رو میپوشیم.
طاها بلندشد و رفت به طرف حوضچه وسط حیاط.
طاها:
- زود باش دیگه!
تارا:
- اومدم.
رفتم کنار پنجره ی اتاق مادر بزرگ، همیشه پنجره ی اتاقش باز بود، با صدای نسبتاً بلند گفتم:
- سلام مادرجون صبح قشنگت بخیر... .
مادر جون:
- سلام تارا جانم، دختر قشنگم، صبح توام بخیر.
- میری مدرسه مادر؟
تارا:
- آره مادرجون، دارم میرم مدرسه.
مادرجون:
- صبر کن بیام تارا.
تارا:
- چشم.
مادر جونم با همون روسری خوشکل نخی سفید، پیراهن بلند آبی با گل‌های سفید، خودش‌رو به لب پنجره رسوند.
تارا:
- ماشاالله، مادرجون ماه شدی بزنم تخته.
مادرجونم لبخندی به لب‌هاش نشست، گفت:
- خوبه‌خوبه، خودتو لوس نکن.
خنده ای از ته دل کردم.
مادرجون:
- تارا این پول توجیبی خودت، اینم برای طاها ‌
تارا:
- وای! مادر جون، باز مثل همیشه شرمنده کردی، ممنونم.
مادرجون:
- مواظب خودت باش.
- از در میری بیرون زیر لب ( بسم الله ) بگو.
تارا:
- باشه مادرجون، خداحافظ.
مادر جون:
- خدا نگهدارت عزیزم.
و تا را به سمت در دوید. هنگام خروج زیر لب( بسم الله ) گفت؛ از حیاط اومد بیرون، در رو بست.
بابا رو به روی در خونه، توی ماشین منتظرم بود.
طاها جلو نشسته بود، منم در ماشین‌رو باز کردم،روی صندلی عقب ماشین نشستم.
دررو بستم، و راه افتادیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ftmh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
14
77
مدال‌ها
1
بابا درحال رانندگی بود، رادیوی ماشین‌رو روشن کرد، صدای مجری برنامه که میگفت:
- سلام ایرانی پخش شد.
تارا:
- بابا یه موزیک باحال پلی دیگه.
پدر:
- بزار ببینم اول صبح چی میگن؟ چه‌خبرشده‌ تو دنیا؟
تارا:
-بـابـــا!
-جونِ طاها پلی کن دیگه... .
طاها:
-جونِ خودت، دختره‌ی بی‌دماغ.
دستم‌رو بردم به سمت گوش طاها، گوشش‌رو کشیدم که آخش در اومد.
و هر سه، باهم خندیدیم.
بلاخره بابا موزیک پلی کرد.
خودم‌رو کشیدم وسط صندلیِ، جلو همین‌جور که موزیک‌هارو بالا پایین می‌کردم که به موزیک دل‌خواهم برسم، روبه بابا گفتم:
تارا:
- راستی، بابا امروز ساعت ده بیاید دنبالم، دو ساعت آخر آف داریم.
پدر:
- فکر نکنم ساعت ده بتونم بیام دنبالت، سرکارم.
طاها:
- نه نمی‌خواد بابا بیاد.
- به طاهر زنگ بزن میاد دنبالت.
پدر:
- آره، خودم رسیدم محل کارم باهاش تماس می‌گیرم، بیاد دنبالت.
باشه ای گفتم و به صندلی تکیه دادم، کیفم‌رو تو بغلم گذاشتم.
جلوی در مدرسه که رسیدیم؛ از بابام تشکر کردم و باهاشون خداحافظی کردم، پیاده شدم.
بچه ها داشتن به داخل مدرسه می‌رفتن.
مریم دوستم رو دیدم و اسمشو صدا زدم... .
تارا:
- مریم؟ مریم؟
دستی برای مریم تکون دادم.
مریم همین‌طور که داشت میومد سمتم، یه ریزحرف میزد، پز لپ تاب جدیدشو میداد، زیر لب گفتم باز شروع شد.
مریم کلاً اهل پُز بود، اما دختر خیلی خوبی بود.
مریم:
- سلام تارا، چطوری؟
تارا:
- سلام، ممنونم تو چطوری؟
مریم:
- عالیم، از این بهتر نمیشم.
تارا:
- چه خبر؟
مریم:
- سلامتی، تو چه‌خبر؟
تارا:
- برف اومده تا کمر.
مریم:
- بی‌مزه... .
همین جور که حرف می‌زدیم، پاتند کردیم و وارد حیاط مدرسه شدیم.
مریم:
- تارا‌؟ شیمی خوندی؟
- امتحان داریم؟
شیوا که داشت بهشون نزدیک میشد با صدای بلند گفت:
- آره خَرِ، امتحان داریم.
- حرفیه میزنی‌ها تارا خرخونه... .
و باهم زدن زیر خنده... .
تارا:
- خیلی بی مزه‌اید جفت‌تون.
مریم:
- به‌خدا دیشب فصل آخر سریال مورد علاقه‌م بود، تا سه صبح پای لپ‌تاب بودم.
تارا:
- فهمیدیم که لپ‌تاب خریدی.
شیوا خندید و گفت:
- تمام تلاشش رو کرد، بگه لپ‌تاب خریده.
- باشه بابا فهمیدیم لپ‌تاب داری.
من و شیوا خندیدیم، مریم بیشتر عصبی شد.
تارا:
- مریم میدونی وقتی عصبی میشی جذاب‌تر میشی؟
مریم:
- گم‌شید بابا.
شیوا:
- تارا جدا از شوخی، بهمون میرسونی که؟
تارا:
- آره، اگه جامون‌رو عوض نکردن.
صدای ناظم از بلندگوی مدرسه پخش شد.
ناظم:
- خانوم‌ها صف بگیرید دیگه.
ناظم:
- با شماهام نیومدید خونه خاله، اینجا مدرسه‌هست.
مریم:
- باز این پاچه گرفت.
شیوا:
- هر عقده‌ای که داره، سرما بدبخت‌بی‌چاره ها خالی میکنه‌.
تارا:
- چقدرهم که تو بی‌چاره‌ای!
مریم:
-بریم تا سگ نشده.
باهم رفتیم تو صف (دوم ب) ایستادیم. همه‌ی دانش‌آموزان کم‌کم داشتن به صف می‌شدن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ftmh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
14
77
مدال‌ها
1
مریم و شیوا دوست‌های من بودن. تنها کسانی بودند که من باهاشون صمیمی بودم.
مریم:
یک دختر خوشکل، مهربون، لاغر اندام، با قدصدو پنجاه، موهای مشکی فر، پوست سبزه، بینی گوشتی، لب‌های بزرگ، چشم‌های مشکیِ بادامی شکل، وضع مالی خوبی داشتن.
نصبت به خوانواده‌ی من‌و شیوا؛ البته اهل دَک پُز هم بود، یکم سر و گوشش می‌جنبید.
شیوا:
دختری مهربون، خوش‌رو، با قد صدوشصت‌وپنج، خوش اندام، جذاب
موهای خرمایی، چشم‌های عسلی درشت، پوست سفید، دماغ کوچولو، لب‌های کوچولو.
به کلاس اومدیم.
بچه‌ها کوله‌هاشون‌رو پشت نیمکت‌ها، بعضی‌هاروی نمیکت، بعضی‌ها ایستاده بودن، باهم حرف میزدن تعدادی‌روی نیمکت نشسته بودن.
به مریم‌و شیوا گفتم پاشید تکونی به خودتون بدید، حوصلم ترکید.
به یکی از دخترها به اسم ساراگفتم برو دم در کلاس نگهبانی بده، مواظب باش کسی نیاد.
و رفتیم کنار میز دبیر. من ضرب میزدم رومیز و شیوا می‌خوند، مریم‌هم این وسط با بچه‌ها قر میداد.
سارا خودش‌رو پرت کرد تو کلاس و باصدای بلندی گفت:
سارا:
- مدیــر داره میاد.
- خانم شاهپوری داره میــاد.
سراسیمه خودمون‌رو به نیمکت‌هامون رسوندیم.
شاهپوری وارد کلاس شد؛ به احترامش بلند شدیم.
خانم شاهپوری:
- چیه؟
- چخبرتونه؟
- مگه عروسیه؟
- اومدید کنسرت؟
- یا اومدید درس بخونید!
- مدرسه جای مطربیه یا جای درس خوندن؟
- کلاستون پر سروصداترین کلاسِ، همچنین بی نظم ترین کلاس.
-کدوم‌هاتون بودن که داشتن میزدن‌و میخوندن؟
هیچکس جوابی نداد.
- باشمام ؟ پانزده نفرتون لال هستید؟
- مقدم؟
مقدم از جاش بلندشد.
مقدم:
- بله خانوم!
شاهپوری:
- اسم ببر، زود.
مقدم که سکوت کرده بود. شاهپوری عصبی‌تر شد و داد زد:
- نمره‌ی انضباط همه‌رو دو نمره کم میکنم.
هیچ‌ک.س چیزی نگفت. مثل همیشه داد و هوار میکرد و تهدید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ftmh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
14
77
مدال‌ها
1
خانم رستمی، دبیر شیمی، وارد چهارچوب درِ کلاس شد... .
رستمی:
- سلام.
همه به احترام خانم رستمی بلند شدیم، برعکس دبیر شیمی پارسال‌مون، که خیلی گنداخلاق بود.
رستمی خیلی آروم، مهربون و دل‌سوز بود.
این چندماه حامیِ ما بود.
رستمی:
- خانم شاهپوری، اتفاقی افتاده؟
- صداتون تو کُلّ مدرسه پچیده!
شاهپوری:
- من‌که هرچیزی بگم، شما پشتیبانی میکنید از این‌ها... .
- پس فایده‌ای نداره، که من اعتراض‌شون‌روبه شما بکنم.
رستمی:
- هر جور مایلید خانم شاهپوری.
- ولی اینجور برخوردی با دانش‌آموزان از شما بعیده.
شاهپوری با قیافه ای برزخی، از کلاس خارج شد.
رستمی رو به ما گفت:
- بشنید دخترها.
و در رو بست، به‌سمت میزش رفت، با قیافه ای مهربون باهامون حرف زد، کمی نصیحت‌مون کرد.
البته، ناگفته نماند کو گوش شنوا!
رستمی:
- خودکار هاتون‌رو در بیارید، بلندشید.
رو به رستمی گفتم :
- میشه جا‌به‌جا نشیم؟
رستمی:
- خیر. باید جابه‌جا بشید، از خودت شروع میکنم، پاشو وسایلتو بردار، بیا روی میز من بشین.
ناچار نگاهی بهش انداختم‌و گفتم:
- اما... .
رستمی:
- محمودی بحث نکن، زود باش.
یکی‌یکی بچه هارو جابه‌جا میکرد، بچه‌ها یکی درمیون اعتراض می‌کردن.
مریم‌رو دیدم، دائم بینی‌اش‌رو با دستمال تمیز میکنه یا شلوارش‌رو بالا می‌کشه.
خندم گرفته بود، آخه اونجا، جای تقلب نوشتنه لامصب؟
شیوا که داشت می‌نوشت، گاهی ازجورابش یک کاغذهایی بیرون میاورد.
و پیس‌پیس میکرد برای بغل دستش.
به چندتا از بچه، ها جواب رسوندم.
بلاخره امتحان‌رو دادیم، اومدیم بیرون.
مریم:
- به‌به چه امتحانی، فکر کنم هفده‌هجده بیارم گل‌کاشتم.
نگاهی بهش انداختم این همه اعتماد به نفس رو از کجا می‌آورد؟ درجوابش گفتم:
تارا:
- اعتماد به نفست آسمون‌رو سوراخ میکنه.
مریم:
- نتیجه‌ی تلاشی هست که کردم.
شیوا:
اگه به تلاش تو باشه، بایدچهارنمره منفی‌صفر بشی.... .
باهم خندیدیم... .
تارا:
- نه که همش از تلاش خودت بوده، دیشب تا صبح درس میخومدی؟
- هفده‌هجده هم میخوای! زیادیت نشه یوقت!
شیوا طعنه‌ای زد و گفت:
- آره اونم با لپ‌تابش.
مریم:
- گمشید بابا، حسودهای پلاستیکی... .
و سه تایی خندیدیم و رفتیم سمت سلف مدرسه شیرو کیک خریدیم و رفتیم نشستیم... .
مریم:
- تارا بابات میاد دنبالت؟
تارا:
- نوچ.
مریم:
- پس بریم دَدَر، دوازده‌ونیم میریم خونه دیگه؟
تارا:
- نه نمیشه.
روبه شیوا ادامه ی حرفم‌رو زدم... .
- بابام گفت، به طاهر میگه بیاد دنبالم.
شیوا لپ‌هاش گل انداخت، لبخند ملیحی زد.
که یه پس گردنی حسابی‌آبدار بهش زدم و گفتم:
- هیز خجالت بکش، آقاداداشــمه‌ها اسمش‌رو آوردم اینجوری رنگت عوض میشه!
مریم:
- اگه ببیندش چــی ؟
تارا:
- لبو میشه.
و باهم زدیم زیر خنده.... .
شیوا:
- خیلی بیشعورید.
به حالت قهر صورتش‌رو برگردوند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ftmh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
14
77
مدال‌ها
1
نگاهی به ساعت چرم‌مشکی رنگِ‌، روی دستم انداختم، ساعت ده شده بود؛ حتماً طاهر تا الان اومده. روبه دخترها گفتم:
تارا:
- شیوا، مریم بیاید؛ میرسونمتون.
شیوا:
- مزاحمت نمی‌شیم.
مریم:
- مزاحم؟
- مزاحم که من و تاراییم.
غش غش خندیدیم؛ شیوا مارو نیشگون میگرفت، فوش آبدار نثارمون میکرد... .
از در مدرسه اومدیم بیرون، طاهر رو دیدم.
طاهر اومده بود جلوی در مدرسه، به سمندسیاه رنگش تکیه داده بود.
طاهر قدش صدوهشتادوپنج بود، هیکل درشتی داشت، چشم‌های عسلی، پوست‌سفید، موهای مشکی... .
پلیور یقه اسکی طوسی رنگی پوشیده بود، شلوار جذب زغالی، بوت مشکی چرم، به موهای فِرِش حسابـی‌ژل مالیده بود. طاهر مارو دید، صاف ایستاد.
لبخند شیطنت آمیزی زدم و مقابل طاهر ایستادم.

تارا:
- سلام داداش بزرگه، شنگولی‌ها؟
طاهر:
- برو بچه، بــرو ،حرف درنیار.
شیوا هم این وسط هی سرخ و سفید میشد؛ من‌و مریم خندمون می‌گرفت. رفتم نزدیک در جلوی ماشین، گفتم:
- سوارنمی‌شید؟
- فک نکنم قالیچه حضرت سلیمان زیر پاتون باشه ها؟
- ماشین هم، بغلتون نمیکه بزارتون تو.
مریم:
- اَح. خُب راست میگه دیگه.
مریم به طاهر سلامی کرد، رفت سمت در ماشین؛ طاهر هم جواب سلامش رو داد.
شیوا رو به طاهر کرد، با صدای خیلی ضعیفی گفت:
- سلام اقای محمودی.
طاهر کمی دست و پاش رو گم کرد، دستی به موهاش کشید،
طاهر:
- سلام، شیوا خانم خوبید؟
ممنونم. ببخشید، باعث زحمت شما شدیم.
طاهر که گل‌از گلش شکفته بود؛ گفت:
- نه بابا من از خدامه، نه‌نه یعنی ماشین خودتونه راحت باشید.
شیوا که از حرفای طاهر خندش گرفته بود، سری تکون داد، سوار ماشین شد.
تارا:
- عروس خانم بلاخره، بله رو داد.
مریم:
- آره. معلومه لبو شده.
و هردو خندیدیم. طاهر سوار شد، شروع به رانندگی کرد.
طاهر ریز ریزکی از آینه ی ماشین همش شیوارو می‌دیدو قند توی دلش آب می‌شد. شیوا هم گاهی نگاهش رو بی جواب نمی‌زاشت.
تارا:
- طاهر. رنگش رفت، تموم شد.
- بسه دیگه!
طاهر با حالت تعجب بهم نگاهی انداخت؛
طاهر:
- چی بسه؟
تارا:
- همون که یک ساعته، از آینه بهش زل زدی.
دخترهارو رسوندیم به خونه هاشون؛ خودمون‌هم راهی خونه شدیم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین