جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان بی‌گناه در آتش] اثر «ف.ب کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ftmh با نام [رمان بی‌گناه در آتش] اثر «ف.ب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 519 بازدید, 13 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان بی‌گناه در آتش] اثر «ف.ب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ftmh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Ftmh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
14
77
مدال‌ها
1
طاهر در حال رانندگی بود. نگاهی بهم انداخت، گفت:
- شیوا خیلی دختر خوبیه.
تارا:
- از کی تا حالا شیوا شده؟
طاهر:
- چی!
- خب، تو هم به اسم صداش میزنی!
تارا:
- من دوستشم، تو چی؟
- تو چکارشی؟ هوم؟
- بگو ببینم؟
- زود باش.
طاها خنده ای کرد، نگاهی به خواهر کوچک و شیطونش کرد، انگار داشت از یه مجرم بازجویی میکرد، ادامه داد... .
- همون بار اول، که به خونه‌مون اومد.
- مهرش به دلم نشست، با خانمی و متانتش.
تارا:
- چرا الان داری این‌هارو میگی؟
طاهر:
- پس کی باید می‌گفتم؟
تارا:
- همون موقه، باید بهم می‌گفتی طاهر.
تارا صورتش‌رو به حالت قهر برگردوند.
طاهر:
- خب راستش، از حسم مطمئن نبودم... .
- بعد که فهمیدم بهش یه حس‌هایی دارم، گفتم کارم روبه‌راه بشه؛ یک‌مقدار پول به دستم بیاد تا بتونم برای رفاه ،ارامش ،یه خونه یه خوب اجاره کنم یا بخرم.
- بعد پاپیش بزارم.
تارا:
- پس این‌جوری که از حرفات مشخصه، خیلی دوستش داری؟
خنده ای کرد؛ ماشین رو جلوی در خونه نگه‌داشت .
- تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم. در حیاط‌رو باز کردم، مادرجون‌رو دیدم ، داشت به گل‌ها آب میداد.قدمی آهسته برداشتم و به پشت مادر بزرگ رفتم با صدای نسبتا بلندی گفتم:
- سلام مادر جون.
مادر جون:
- وای، سلام و شکر، دختر قلبم ترکید.
-زود اومدی؟
تارا:
- اره. امروز دبیرمون فقط امتحان گرفت.
مادرجون لبخندی زد و دعای خیربرام میکرد.
خندیدم، به سمت پله ها رفتم و باشیطنت گفتم:
- عروست چه بو برنگی به راه انداخته ها...
مادرجون:
- بگو ماشاالله.
تارا:
- ماشالله.
به داخل آشپز خانه اومدم. مامانم در حال آشپزی هست؛ قد متوسط، اندام پری داره با موهای بلوند تاروی شانه‌هایش، چشم‌های سبز،پوست‌ سفید، شلواردامنی آبی‌رنگ پوشیده بود، پیراهن نخی سفید استین کوتاه تنش‌هست، مامانم همیشه شیک‌پوشه.
تارا:
- سلام مامان، ظهرت بخیر.
- نهار چی داریم؟
و به سمت مامان رفتم، خودم رو از مامانم آویزون کردم‌ و بوسه ای به لپ‌ش زدم.
مامان:
- سلام گل‌دختر، بزار برسی بعد بپرس.
-همیشه گشنته.
تارا:
- بوی غذات،تو کل خونه که هیچ تو کل محل پیچیده... .
مامان:
- موش بخوره اون زبونت‌رو دختر.
- آب‌گوشت بار گذاشتم. برو دستات‌رو بشور، لباس‌هات‌رو عوض کن، بیا برات میوه پوست می‌گیرم.
-تا غذا آماده بشه.
تارا:
- باشه مامان.
به سمت اتاقم رفتم، کیفم‌رو گذاشتم کنار تختم فرم مدرسه‌م‌رو با یک بلوز آستین‌بلند زرد و شلوار راحتی سورمه‌ای با گل‌های زرد عوض کردم.
به سمت سرویس توی‌حیاط رفتم، آبی به دست و صورتم زدم.
_ آخیش جیگرم حال اومدها... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ftmh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
14
77
مدال‌ها
1
طاهر در حال رانندگی بود گفت:
- شیوا خیلی دختر خوبیه.
تارا:
- از کی تا حالا شیوا شده؟
طاهر:
- چی!
- خب توهم، به اسم صداش میزنی!
تارا:
- من دوستش‌م. تو چی؟
- تو چکارشی؟ هوم؟
- بگو ببینم؟ زود باش.
طاها خنده‌ای کرد، نگاهی به خواهر کوچک‌و شیطونش کرد، ادامه داد... .
- همون بار اول که به خونه‌مون اومد.
تارا:
- چرا الان داری این‌هارو میگی؟
طاهر:
- پس کی باید می‌گفتم؟
تارا:
- همون لحظه باید بهم میگفتی طاهر.
صورت‌م‌رو به حالت قهر برگردوندم.
طاهر:
- خب راستش، از حسم مطمئن نبودم... .
-بعد که فهمیدم، بهش یه حس‌هایی دارم گفتم کارم روبه‌راه بشه.
_بعد پاپیش بزارم.
تارا:
-پس این‌جور که از حرفات مشخصه، خیلی دوستش داری؟
طاهر خنده ای کرد، ماشین‌رو جلوی در خونه نگه‌داشت.
- تشکر کردم، از ماشین پیاده شدم. در حیاط‌رو باز کردم‌و مادر بزرگم‌رو دیدم، داشت به گل‌ها اب میداد.قدمی آهسته برداشتم، به پشت مادر بزرگ رفتم با صدای نسبتاً بلند گفتم:
- ســـلام مادرجون.
مادرجون:
- وای، سلام و شِکَر دختر قلبم ترکید.
- زود اومدی؟
تارا:
- آره. امروز دبیرمون فقط امتحان گرفت.
مادرجون لبخندی زد و دعای خیربرام میکرد.
خندیدم، به سمت پله‌ها رفتم، باشیطنت گفتم:
- عروست چه بوبرنگی به‌راه انداخته‌ها... .
مادرجون:
- بگو ماشاالله.
تارا:
- ماشالله.
به داخل آشپزخونه اومدم. مامانم درحال آشپزی هست؛ قد متوسط، اندام پری داره، موهای بلوند تا شانه‌هایش، چشم‌های‌سبز درشت، پوست سفید، شلوار دامنی آبی رنگ پوشیده، پیراهن نخی سفید آستین کوتاه تنش‌هست، مامانم‌ همیشه شیک‌پوشه.
- سلام مامان.
- ظهرت بخیر، نهار چی داریم؟
به‌سمت مامان رفتم، خودم‌رو از مامانم آویزون کردم‌و بوسه‌ای‌به لپ‌هاش زدم.
مامان:
- سلام گل‌دختر، بزار برسی بعد بپرس.
- همیشه گشنته.
تارا:
- بوی غذات کل خونه‌رو برداشته خو... .
مامان:
- آب‌گوشت بار گذاشتم.
- برو دست‌هات‌رو بشور، لباس‌هات‌رو عوض کن، بیا برات میوه پوست می‌گیرم.
- تا غذا آماده بشه.
تارا:
- باشه مامان.
به سمت اتاقم رفتم و کیفم‌رو گذاشتم کنار تختم فرم مدرسه‌م‌رو با یک بلوز آستین‌بلند زرد، شلوار راحتی سورمه‌ای با گل های زرد، عوض کردم.
به‌سمت سرویس رفتم و آبی به دست‌و صورتم زدم.
_آخیش، جیگرم حال اومد... .
 
موضوع نویسنده

Ftmh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
14
77
مدال‌ها
1
صدای زنگ در حیاط اومد. با صدای نسبتاً بلندی داد زدم:
-کیـــه؟
پارسا:
- منم.
تارا:
صبر کن الان میام.
اوف صدای پارسا بود؛ پسر عمم، پارسا همیشه گوشت تلخ و عصبیه، کل حرف زدنش دو کلمه هست، با کسی گرم نمی‌گیره، کلاً از همه طلب داره این بشر. روی طنابی که وسط حیاط رد شده بود چادر همسایه‌ی طوسی با گل های درشت آبی برداشتم، به سر کردم ودررو براش باز کردم.
تارا:
- سلام
مثل همیشه سلامم بی جواب موند. وارد حیاط شد به سمت اتاق مادرجونم رفت. همیشه همین‌مدلی بود، توی دلم به این همه بیشعوریش لعنت فرستادم.
و به سمتم طبقه‌ی بالا خونه‌ی خودمون رفتم‌.
مامان:
- تارا، کی بود دم در؟
تارا:
- پارسا بود.
مامانم چیزی نگفت، مشغول تمیز کردن آشپزخونه شد.
مامان:
- بیامیوه‌ برات پوست کندم بخور.
تارا:
- ممنونم مامان.
میوه ام رو خوردم، رفتم توی اتاقم. پرده سبز رنگ اتاقم رو کشیدم ،پنجره رو باز کردم،
تخت چوبی، که طاهر برای هدیه‌ی تولدِ پارسالم درست کرده، گوشه‌ی اتاقمه روتختی سفید با گل‌های سبز و زرد روش کشیده شده، یک گلیم فرش۱۲ متری سفید که مثلث های سبز و زرد داشت. گوشه‌ی اتاقم میز مطالعه‌ی چوبی رنگی هست، روی میز کتاب، چراغ مطالعه، یک جا مدادی سفالی زردشکل جوجه هست، صندلی چوبی هم کنار میزم هست.
یک آینه‌ی بزرگ به دیوار هست، با گچ‌کاری قسمت پایینش آورده شده جلو تر، اون قسمت هم برس، اسپری مو، عطر، ضدآفتاب، کرم مرطوب کننده گذاشتم.
کتاب هام و وسایلم رو برداشتم، روی زمین گذاشتم؛ مشغول درس خواندن شدم.
ساعاتی بعد، مامان برای ناهار صدام زد.
وسایلم رو جمع کردم، روی میز مطالعم گذاشتم.
به سمت آشپزخونه رفتم، که مامانم گفت:
- تارا، توی اون سینی ناهار گذاشتم برای مادرجون، ببر براش و بیا بشین غذات رو بخور.
کمی اَخم کردم و روبه مامانم گفتم:
- طاها و طاهر مگه اینجا نیستن؟
- من ببرم غذارو؟
دوست نداشتم دوباره پارسارو ببینم، از دیدنِ دوبارش فراری بودم.
پدر:
- تارا، غذارو ببر داره سرد میشه.
این حرف بابا، یعنی دیگه هیچ حرفی زده نشه، کاری که گفته شده رو انجام بده. زیر لب چشمی گفتم و رفتم توی اتاقم روسری برداشتم و به سرم انداختم، به طرف آشپزخونه رفتم‌و سینی‌رو برداشتم، رفتم به سمت طبقه ی پایین، که مادرجونم اونجا بود.
چند ضربه به در زدم و وارد شدم... .
مادرجونم روی صندلی مخصوصش، در حال نماز خواندن بود.
به سمتش رفتم و غذاش رو میز چهار نفره ی کوچک و چوبی که کنار سالن بود گذاشتم، از توی آشپزخونه قاشق، چنگال برداشتم، بردم روی میز گذاشتم.
نمازِ مادرجون تموم شده بود.
تارا:
-قبول باشه مادرجون.
مادرجون:
-قبول حق دختر گلم.
خاستم برگردم که به کسی برخورد کردم، سرم پایین بود نگاه کردم.
جوراب سفید، کم‌کم سرم رو بردم بالا، شلوار جین یخی، ژاکت جذب سفید، یکم سرمو بردم بالاتر؛ با قیافه ی بی ریخت پارسا روبه‌رو شدم.
پارسا:
- خوب وارسی کردی؟
- پسندیدی؟
تارا:
- نوچ.
- ته بازار قدیم همین مدلی هست سه تا هزار.
پارسا انتظار این حرف رو ازمن نداشت هنگ بود.
با چشم‌هایی که از حدقه در اومده بود نگاهم می‌کرد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین