- Apr
- 14
- 77
- مدالها
- 1
طاهر در حال رانندگی بود. نگاهی بهم انداخت، گفت:
- شیوا خیلی دختر خوبیه.
تارا:
- از کی تا حالا شیوا شده؟
طاهر:
- چی!
- خب، تو هم به اسم صداش میزنی!
تارا:
- من دوستشم، تو چی؟
- تو چکارشی؟ هوم؟
- بگو ببینم؟
- زود باش.
طاها خنده ای کرد، نگاهی به خواهر کوچک و شیطونش کرد، انگار داشت از یه مجرم بازجویی میکرد، ادامه داد... .
- همون بار اول، که به خونهمون اومد.
- مهرش به دلم نشست، با خانمی و متانتش.
تارا:
- چرا الان داری اینهارو میگی؟
طاهر:
- پس کی باید میگفتم؟
تارا:
- همون موقه، باید بهم میگفتی طاهر.
تارا صورتشرو به حالت قهر برگردوند.
طاهر:
- خب راستش، از حسم مطمئن نبودم... .
- بعد که فهمیدم بهش یه حسهایی دارم، گفتم کارم روبهراه بشه؛ یکمقدار پول به دستم بیاد تا بتونم برای رفاه ،ارامش ،یه خونه یه خوب اجاره کنم یا بخرم.
- بعد پاپیش بزارم.
تارا:
- پس اینجوری که از حرفات مشخصه، خیلی دوستش داری؟
خنده ای کرد؛ ماشین رو جلوی در خونه نگهداشت .
- تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم. در حیاطرو باز کردم، مادرجونرو دیدم ، داشت به گلها آب میداد.قدمی آهسته برداشتم و به پشت مادر بزرگ رفتم با صدای نسبتا بلندی گفتم:
- سلام مادر جون.
مادر جون:
- وای، سلام و شکر، دختر قلبم ترکید.
-زود اومدی؟
تارا:
- اره. امروز دبیرمون فقط امتحان گرفت.
مادرجون لبخندی زد و دعای خیربرام میکرد.
خندیدم، به سمت پله ها رفتم و باشیطنت گفتم:
- عروست چه بو برنگی به راه انداخته ها...
مادرجون:
- بگو ماشاالله.
تارا:
- ماشالله.
به داخل آشپز خانه اومدم. مامانم در حال آشپزی هست؛ قد متوسط، اندام پری داره با موهای بلوند تاروی شانههایش، چشمهای سبز،پوست سفید، شلواردامنی آبیرنگ پوشیده بود، پیراهن نخی سفید استین کوتاه تنشهست، مامانم همیشه شیکپوشه.
تارا:
- سلام مامان، ظهرت بخیر.
- نهار چی داریم؟
و به سمت مامان رفتم، خودم رو از مامانم آویزون کردم و بوسه ای به لپش زدم.
مامان:
- سلام گلدختر، بزار برسی بعد بپرس.
-همیشه گشنته.
تارا:
- بوی غذات،تو کل خونه که هیچ تو کل محل پیچیده... .
مامان:
- موش بخوره اون زبونترو دختر.
- آبگوشت بار گذاشتم. برو دستاترو بشور، لباسهاترو عوض کن، بیا برات میوه پوست میگیرم.
-تا غذا آماده بشه.
تارا:
- باشه مامان.
به سمت اتاقم رفتم، کیفمرو گذاشتم کنار تختم فرم مدرسهمرو با یک بلوز آستینبلند زرد و شلوار راحتی سورمهای با گلهای زرد عوض کردم.
به سمت سرویس تویحیاط رفتم، آبی به دست و صورتم زدم.
_ آخیش جیگرم حال اومدها... .
- شیوا خیلی دختر خوبیه.
تارا:
- از کی تا حالا شیوا شده؟
طاهر:
- چی!
- خب، تو هم به اسم صداش میزنی!
تارا:
- من دوستشم، تو چی؟
- تو چکارشی؟ هوم؟
- بگو ببینم؟
- زود باش.
طاها خنده ای کرد، نگاهی به خواهر کوچک و شیطونش کرد، انگار داشت از یه مجرم بازجویی میکرد، ادامه داد... .
- همون بار اول، که به خونهمون اومد.
- مهرش به دلم نشست، با خانمی و متانتش.
تارا:
- چرا الان داری اینهارو میگی؟
طاهر:
- پس کی باید میگفتم؟
تارا:
- همون موقه، باید بهم میگفتی طاهر.
تارا صورتشرو به حالت قهر برگردوند.
طاهر:
- خب راستش، از حسم مطمئن نبودم... .
- بعد که فهمیدم بهش یه حسهایی دارم، گفتم کارم روبهراه بشه؛ یکمقدار پول به دستم بیاد تا بتونم برای رفاه ،ارامش ،یه خونه یه خوب اجاره کنم یا بخرم.
- بعد پاپیش بزارم.
تارا:
- پس اینجوری که از حرفات مشخصه، خیلی دوستش داری؟
خنده ای کرد؛ ماشین رو جلوی در خونه نگهداشت .
- تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم. در حیاطرو باز کردم، مادرجونرو دیدم ، داشت به گلها آب میداد.قدمی آهسته برداشتم و به پشت مادر بزرگ رفتم با صدای نسبتا بلندی گفتم:
- سلام مادر جون.
مادر جون:
- وای، سلام و شکر، دختر قلبم ترکید.
-زود اومدی؟
تارا:
- اره. امروز دبیرمون فقط امتحان گرفت.
مادرجون لبخندی زد و دعای خیربرام میکرد.
خندیدم، به سمت پله ها رفتم و باشیطنت گفتم:
- عروست چه بو برنگی به راه انداخته ها...
مادرجون:
- بگو ماشاالله.
تارا:
- ماشالله.
به داخل آشپز خانه اومدم. مامانم در حال آشپزی هست؛ قد متوسط، اندام پری داره با موهای بلوند تاروی شانههایش، چشمهای سبز،پوست سفید، شلواردامنی آبیرنگ پوشیده بود، پیراهن نخی سفید استین کوتاه تنشهست، مامانم همیشه شیکپوشه.
تارا:
- سلام مامان، ظهرت بخیر.
- نهار چی داریم؟
و به سمت مامان رفتم، خودم رو از مامانم آویزون کردم و بوسه ای به لپش زدم.
مامان:
- سلام گلدختر، بزار برسی بعد بپرس.
-همیشه گشنته.
تارا:
- بوی غذات،تو کل خونه که هیچ تو کل محل پیچیده... .
مامان:
- موش بخوره اون زبونترو دختر.
- آبگوشت بار گذاشتم. برو دستاترو بشور، لباسهاترو عوض کن، بیا برات میوه پوست میگیرم.
-تا غذا آماده بشه.
تارا:
- باشه مامان.
به سمت اتاقم رفتم، کیفمرو گذاشتم کنار تختم فرم مدرسهمرو با یک بلوز آستینبلند زرد و شلوار راحتی سورمهای با گلهای زرد عوض کردم.
به سمت سرویس تویحیاط رفتم، آبی به دست و صورتم زدم.
_ آخیش جیگرم حال اومدها... .
آخرین ویرایش: